انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 64 از 267:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


مرد

 
طاقت پروانه


داروی سوز درون ما شراب ناب نیست
آتش این لاله را افسردگی از آب نیست
(رهی معیری)

هر دل بی‌تاب را تاب شراب ناب نیست
آتش است این در دل پیمانه آخر آب نیست
طاقت پروانه خواهد آرزوی آتشین
شعله را در بر کشیدن کار هر بی‌تاب نیست
موج شو، از خود برآ، بر دوش طوفان سیر کن!
گرد خود گشتن بجز خاصیّت گرداب نیست
هر قدم در زندگانی انقلاب دیگری است
هوش کن! کهسار هستی بستر سنجاب نیست
بحر توفانی است، ای کشتی‌نشینان همتی!
در قبول جان‌فشانی به از این ایجاب نیست
گرمِ فریادم که جان زندگی سرد است، سرد
وین حرارت در دل خورشید عالم‌تاب نیست
«بارق» این‌جا دیدهٔ غواص کور افتاده‌ا‌‌‌ست
ورنه اندر بحر شعرم گوهری نایاب نیست
کابل، ١/۸/١۳۴١
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
طلوع عید


فردا که مهر با رخ تابان و آذری
آهسته سر زند ز گریبان خاوری
زی بحر آسمان شود از ساحل افق
زرّینه‌کشتی فلک اندر شناوری
عید آید و سرور بجوشد به سینه‌ها
دل‌ها شود ز غصه و رنج و الم بری
گردد فراخ ساحت جولان آرزو
باز ایستد ز کج‌روشی چرخ چمبری
آید به بزم عیش جوانان پاکدل
دلدار شیشه‌پیکر و مهروی چون پری
سیمین‌بران شوخ گهر دانه‌های دل
از یکدگر برند به آیین دلبری
باشد چو مار مست بر شاخ نسترن
گیسوی تاب‌خورده به بازوی مرمری
عاشق به نام عید ببوسد لب نگار
هر آفتاب حُسن کند ذره‌پروری
لیکن طلوع عید من آن‌صبح آرزو
کاین‌سان غمم فزوده، به تلقین مفتری
باری به عیدگاه محبت ز روی لطف
آیا کند به حال من خسته داوری؟
کابل، عید قربان ١۳۳٥
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
عالم دگر


سر طرّه‌ای به هوا فشان، ختنی ز مشک تر آفرین
نگهی به آینه باز کن، گل عالم دگر آفرین
«بیدل»

ز طراز کهنه برون برآ
به خرام نو هنر آفرین

به ادای تازه سخن سرا
ز نوای دل اثر آفرین.

بِشِِکن سکوت گذشته را
چو صدا برون قفس برآ

ز شرار نالهٔ شعله‌زا-
به چکامه بال و پر آفرین.

غم خلق و تودهٔ ناتوان
ز جفا و جور توانگران

به سرشک دیدهٔ خون‌چکان
بنویس و شعر تر آفرین.

بگُذر ز دعوی کفر و دین
ز تضاد منطق آن و این

به اصالت بشری ببین
به طبیعت بشر آفرین.

بگذر ز صحبت ما و من
ز حدیث تیرهٔ اهرمن

تو به فکر روشن خویشتن
ز شب سیه سحر آفرین.

همه مست لذت جست‌و‌جو
پی ارج گوهرِ آرزو

بگذر ز شاهد شمع‌رو
به زمین خود «قمر» آفرین.

تو به عصر زندگی جوان
چه زیی به طرز گذشتگان؟

به فراز تربت مردگان
ز نو عالم دگر آفرین.

نزنم دگر سخنی مگر
ز شرار سینهٔ رنجبر

به صریر خامهٔ پُر هنر
به ترانه‌ای شرر آفرین!

کابل، دی ١۳۴۳
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
عشق

ای عشق!
ای نوای دل بینوای من!
وی پرتوِ تجلی امّیدهای من!
از مکن فرار!
ای نور زندگی!
بی‌توست گور تیرهٔ جان خانهٔ دلم
یک‌بار بر فروز!
ویرانهٔ مرا و ببین گنج‌های من.
ای اختر مراد!
در آسمان هستی من گرم‌تر بتاب
وز برق جلوه‌ات
یک‌باره سوز خرمن پندارهای من.
در کام جان من می اندیشه‌سوز ریز!
تا نیک بنگری
کز عشق زنده نیست کس این‌جا سوای من.
گرمم کن و بسوز!
تا از درون سینه نوایی برون کشم
کاین پیکران سرد
یکباره زندگی بپذیرند و رای من.
ای عشق نازنین!
باری تو را به قدّسیتت می‌دهم قسم
کز من مکن کنار!
بخشا به دردهای من و رنج‌های من.
کابل، ٢/٢/١۳۴١
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
عید من


گفتم به دل: ز آینه‌ات گرد غم بشوی
فرداست روز عید و زمان مسرَّت است
بگذر ز فکر رنج‌بریّ و توانگری
کاین از چه محو غصّه و آن مست عشرت است
گر توده‌ای به داغِ تمنّا کباب شد،
ور دسته‌ای خراب شراب شرارت است،
گر کودکی به حسرت کالای نو بسوخت،
ور قلب مادری، به غمش پُر ز محنت است،
گر سفره‌ها به آرزوی قرص جو تهی است،
ور میزها ز شیرهٔ جان پُر ز لذت است،
دانشور فقیر اگر می‌زید حقیر،
سرمایه‌دار راهزن، ار غرق عزت است،
گر قلب‌های مرده ز عشق وطن تهی است،
ور سینه‌های سرد حصار قساوت است،
هر کس برای خویش زید، بر من و تو چه؟
کاین از چه غرق نعمت و آن در مصیبت است
با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یک‌دو‌روزه عمر به شادی غنیمت است
زد نیشخند و اشک فشاند و کشید آه
گفتم: بگو، به خنده و اشکت چه حکمت است ؟
گفتا که خنده بر سخن سرد می‌زنم
اشکم برای این‌که دلت بی‌حرارت است
از رنجبر به لب سخن بی‌ادب مبر
کاین ژنده‌پوش رهبر راه سعادت است
تجلیل روز کارگران عید من بود
جشنم به شام خلق چراغ عدالت است
کوشش مکن به دوری‌اش از خلق کارگر
دل را به این‌قبیله کمال ارادت است
کابل، ١١ اردیبهشت ١۳۳۵
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قسم


به آتشی که ز فریاد خلق برخیزد
به ناله‌ای که ز رگ‌های جان به‌در گردد
به شعله‌ای که ز انفاس رنجبر خیزد
مدام باعث آزار معتبر گردد
به سر دویدن اشکی که دامنی نگرفت
به دامنی که ز خوناب دیده تر گردد
به مادری که برد، درد فقر فرزندش
به آه و زاری طفلی که بی‌پدر گردد
به اضطراب دل بی‌پناه طفل اسیر
به درد سینهٔ تنگی که پُر شرر گردد
به عالمی که رسد عشق و نامرادی و درد
به آن‌دلی که به این هر سه غم سپر گردد
به شور فکر کز اندیشهٔ جوان خیزد
به رای پیر که بی کینه همسفر گردد
که هیچ حقِّ کسی بر کسی نمی‌ماند
اگر جهان همه بر کام رنجبر گردد
کابل، خزان ١۳۳۵
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
کاش!


پهن‌دشتی است این‌جهان و در آن
از حوادث هزار شیب و فراز
آدمی رهروی است آبله‌پا
عمر کوتاه و آرزوش دراز

گلشن آرزوش باغ دلی است
که گلش سیلی خزان نخورَد
بار و بندی ز این و آن نبود
منت لطف باغبان نبرد

دل به دوشیزگان باغ دهد
جام نرگس به سر فراز کند
جلوهٔ گل برهنه‌تر بیند
دیده را آشنای راز کند

رمز خوش جلوگی بداند و زآن:
هنر دلبری بیاموزد
زآفتاب حقیقتی که در اوست
چهره در بزم جان بر‌افروزد

لیک عمری برفت و راه نیافت
به سرا پردهٔ وصال نشد
یک‌قدم ره به راه دوست نرفت
تا که صد بار پایمال نشد

جان به جانان رسیده‌بود ولیک
آن‌چه افزود اضطراب ورا
نفس از تیرگیّ کالبدش
تیره‌ابری شد آفتاب ورا

کاش در بند تن نبود کسی
کاش این‌کالبد نبود و غمش
غم چاقیّ و لاغری دارد
سوختم؛ سوختم ز بیش و کمش!!
کابل، ١١/۹/١۳۳٧
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
کو؟


خانهٔ خوابیدگان را دیدهٔ بیدار کو؟
نیستی‌پیرایگان را هستی سرشار کو؟
شمع‌سان در خوابگاه مردگان سوزم، ولی
حاصل این‌سوختن جز آه آتشبار کو؟
سینه‌ها سرد است و دل‌ها بی‌حرارت می‌تپد
تا دلی را گرم سازد آتشین‌گفتار کو؟
منبع الهام من، قبر شهیدِ آرزوست
درد می‌جوشد ز قلبم قدرت اظهار کو؟
از سموم نامرادی‌های هستی سوختیم
خانهٔ ویران ما را در کجا؟ دیوار کو؟
غقلت و مشت پریشانیّ و سامان حیات
نیست ممکن بی‌خودان را سر کجا؟ دستار کو؟
این‌جهان نی کوه گشت و نی صدا شد فعل ما
از نوا تأثیر گم شد، مرغ آتش‌خوار کو؟
ای دریغ اندیشه در مردم‌فریبی صرف شد
سره‌ساز ذهنیت‌ها، صافی پندار کو؟
گر نه هر سو پرتگاهی از سیاست ساختند
سرزمین زندگی را جادهٔ هموار کو؟
گر به ما آسودگی خواهند و سامان حیات
دزد را زندان کجا؟ آدم‌کشان را دار کو؟
کابل، اسفند ١۳۳۵
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مادر، مرا ببخش!

مادر، مرا ببخش!
می‌خواستم به باغ تو، نخل امید من
سبز و بلند و شنگ و شکوفا شود، نشد!
هر شاخه،
هر ستاخ –
پُر برگ‌و‌بار و خرّم و زیبا شود، نشد!
هر برگ گل به شاخ:
تصویر جلوه‌پرور فردا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
می‌خواستم به گاهِ بهارِ شکوفه‌ها
ذرّات جان من
چون نور عشق
گرم و شتابان و پُر فروغ:
در رگ رگِ شکفتن گل‌ها شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
می‌خواستم ز چاکِ گریبانِ دره‌ها
این‌پاره‌های پیکر خونین کوهسار
- وادیِّ خامشان -
تا شعله‌زار دامن تفتان دشت‌ها
با شبنم بهار چمن شست‌و‌شو دهم
تا هر که بنگرد به تو، شیدا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
می‌خواستم که هر چه ز خاک تو سر زند
با رنگ و بوی زینت روی زمین شود،
می‌خواستم که هر که به نام تو می‌زید:
نیروی آفرینش عصر نوین شود،
- جهان آفرین شود-
طراح نظم تازهٔ دنیا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
می‌خواستم به دامن صحرا، چکادِ کوه،
بر اوج سبز شاخ ِ سپیدار دیرسال:
هر زندخوان زندهٔ باغ و بهار تو
بهتر ز هر عقاب فضا گردِ کاینات
سیمرغ ره‌گشای ثریا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
که در روزگار من:
«آیین طالبانه»ی بگذشته‌های دور،
پرغوی جنگلیّ ِ ستمبارگان زور
دست ستم ز دامن پاکت رها نکرد.
مادر، مرا ببخش!
می‌خواستم برون و برون‌تر ز خویشتن
هر همزمان من
از دانگی برون جهد و خرمنی شود
یعنی به رغم «من» همه‌جا «ما» شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
زین واپسین «گناه»
می‌خواستم تمامت این‌ناتمام‌ها،
این‌ایده‌آل‌ها،
از من جدا شود
وین جان ناتوانِ ز «آینده» ناامید،
بی‌انتظار و بی‌خود و تنها شود، نشد!
بهمن ۱٣۸۱ خورشیدی ( جنوری ٢٠٠٣ میلادی
روتنبورگ هوم – آلمان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مرغ آتش ( در جواب به سیاووش کسرایی)

‌ شب را به زیر سرخ پر خویش می‌کشم
در من هراس نیست ز سردیّ و تیرگی
من از سپیده‌های دروغین مشوّشم »
(کسرایی)
ما مرغ آتشیم
ما مرغ آتشیم
در ما هراس نیست ز سردیّ و تیرگی
ما از سپیده‌های دروغین گذشته‌ایم.
ما مرغ آتشیم
با بال شعله‌های فروزان انقلاب
چون آتشین‌عقاب
تا قله‌های سرکش اوج زمانه‌ها
تا بیکرانه‌ها –
پرواز می‌کنیم.
ما مرغ آتشیم
ما آشیان خویش
در بی‌کران سبز پهن دشت آسمان
بر شاخسار جنگل خورشید می‌نهیم.
ما مرغ آتشیم
ما در پیام خویش
با بال شعله‌پرور موج ترانه‌ها
از شاخسار جنگل خورشید بر زمین
بهر زمینیان
بهر زمینیانِ فسون‌گشتهٔ اسیر –
در بند روسپیِّ سیه‌کار شهر شب
پرواز می‌کنیم
واندر مسیر خویش
صد نردبان نور
چون کهکشان به جانب خورشید می‌کشیم.
ما مرغ آتشیم
در ما هراس نیست ز سردیّ و تیرگی
ما از سپیده‌های دروغین گذشته‌ایم.
کابل، آذر ۱۳٦۳
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 64 از 267:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA