ارسالها: 8911
#731
Posted: 9 Jul 2013 19:16
جُرم
جرم ِ ما
امید ِ ماست.
جرم ِ ما
شادیِ ماست.
جرم ِ ما
آزادی یست ...
جرم ِ ما
آزاد اندیشیِ ماست.
جرم ِ ما
ساده و صادق بودن ...
جرم ِ ما
صریح و رُک بودنِ ماست.
جرم ِ ما
به فکرِ هم بودنِ ماست ...
... جرم ِ ما در این دیارِ بَرَهوت
به فکرِ یک جرعه ی آب بودنِ ماست.
جرم ِ ما
سنگین است!
جرم ِ ما
سنگین است!
جرم ِ ما
عشق، و یا سنگین تر ...
... جرم ِ ما
اسیرِ دل بودنِ ماست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#732
Posted: 9 Jul 2013 19:18
سرزمینم
سرزمینم
سالهاست
ویران شده است.
سرزمینم
در قعرِ زمان
گُم شده است.
سرزمینم
مدفون شده در
نقشه ی مقبره ی جفرافی!
سرزمینم
لکّه ی ننگ ِ سیاهی ست
در اعماقِ کتابِ تاریخ :
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ دلِ حُکّام ِ زمان
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ نفت، در بُشکه ی خام
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ زور، تزویر و ریا
لکّه ی سبز و سپید و سرخ، بر چوبه ی دار!
سرزمینم
سالهاست
ویران شده است.
سرزمینم
در قعرِ زمان
گُم شده است.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#733
Posted: 9 Jul 2013 19:19
پرچم
سبز
سپید
سرخ
و سرانجام.
سبز :
زارعانی سبز پرور
شاعرانی سبز اندیش
عارفانی سبز باور
در زمینی که زمانی
بوده شاید سبز !
سرزمینی که هم اکنون
در سرای آن
هر لِوائی هست
غیر از سبز!
سرزمینی به تمنّای :
چراغی سبز ...
راهی سبز ...
مرامی سبز ...
سپید :
نیک هورمزدی سپید
نیک تاریخی سپید
نیک زرتشتی سپید
که یگانه دفترِ وحی اش، چنین مُنزل آمد :
پنداری سپید
گفتاری سپید
کرداری سپید
اشعاری سپید
که در کلام ِ معاصر
همچنان منعکس اند ...
... ولی دفترِ عمل
در انزوای معاصر
همچنان، سپید!
سرخ :
بینشی سرخ
از مذهبِ خونینِ تعصّب.
صورتی سرخ
از سیلیِ نامرد ِ زمانه.
گُرده ای سرخ
از ضربه ی شلاّقِ تحکّم.
و دلی سرخ
از خونِ جگر
از چکّه ی شمشیر
و دلی سرخ
از چکّه ی شمشیرِ دو پهلوی عدالت!
و سرانجام
آینه ای منعکس از آینده :
شمعِ آتشکده ی تاریخی
در پسِ لایه ی خاکسترِ خاکستریِ بغض و سکوت
همچنان، مشتعل و منتظر است.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#734
Posted: 9 Jul 2013 19:19
اوِستا
" فکر" در پندارِ من.
"جمله" در گفتارِ من.
سوّمی اَرجَح تر است :
" فعل" در کردارِ من.
و من :
جمله ام صدق است و فعلم نیک و افکارم سپید.
بنا بر این :
نخواهم گفت هرگز
آنچه را آنها بِگفتند و مَنَش هرگز نخواهم گفت!
نخواهم کرد هرگز
آنچه را آنها بِکردند و مَنَش هرگز نخواهم کرد!
نخواهم فکر کرد هرگز
به آنچه فکر می کردند آنها و مَنَش هرگز نپندارم!
چون که من :
جمله ام صدق است و فعلم نیک و افکارم سپید.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#735
Posted: 9 Jul 2013 19:32
آزادی
آزادی برای گوسفندان
معنایی غریب دارد!
چوپان و چوبدستش ...
مرد ِ چوپان و سگ ِ گلّه ...
نگهبانانی هشیار و متعهّد!
چه اگر گوسفندی از گلّه جدا شده
و به راه ِ خود رود
سفره ی رنگینِ گرگان
و گرگ صفتان خواهد بود.
آزادی برای من هم
معنایی غریب دارد!
دژخیمان و تازیانه هاشان ...
چوپانانی به ظاهر متعهّد ...
که می کوبند شلاّقِ چوبدستشان را
بر پشت ِ ملّتی
که همچون گوسفندان
رام و سر به زیرند!
چه اگر آزاده ای
داد ِ آزادی سر دهد
خونش پوزه ی گرگ صفتان را
که همدستانِ چوپانانند
رنگین خواهد کرد.
آری،
آزادی برای من هم
معنایی غریب دارد!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#736
Posted: 9 Jul 2013 19:33
هُشدار!
سینه ام را بِدَرید !
سینه ام را بِدَرید ...
... و دلِ پُرتپشم را بِبَرید
دلِ من، مالِ شما !
دلِ من، پُر شده از زمزمه ی گنجشکان
دلِ من، پُر شده از بویِ بهار
بویِ گُل
بویِ درختانِ زمین
بویِ مُرغانِ هوا ...
دلِ من، سبزتر از یک برگ است
که به هنگام ِ بهار
قطره های باران
روی آن می بارد.
دلِ من، نارونی ست
که برای فردا
سایه ای می کارد.
دلِ من، یک قرن است
که میانِ تاریخ
لحظه ای می جوید ...
... شاید آن لحظه
میانِ مردم
آدمی یافت شود
که بگوید :
هشدار!
هشدار!
مکنید این کردار
این گفتار
این پندار
دلِ من صد سال است
که برای یک شب
شبی از جنسِ صداقت
شبی از جنسِ محبّت
شبی از مِهر و صفا
می گِریَد ...
می گِریَد ...
دلِ من
تلخ تر از خاطره ی یک جنگ است
که زمین را کوبید
و هزاران گُل را
در هوا پَرپَر کرد.
دلِ من
آه ِ جوانی ست که روی جدول
به تَرَک های خیابان خیره ست !
و بدونِ فردا
می فشارد نخ ِ سیگاری را
میانِ دو لبش ...
دلِ من
خنده ی دخترک ِ معصومی ست
که بدونِ فردا
فقط از لذّتِ امروز خوش است
و برایِ فردا
می فروشد خود را !
دلِ من
سوخته است
دلِ من
سوخته از فاجعه ی یک ننگ است :
ننگ ِ تحقیرِ صداقت
ننگ ِ تحمیقِ شعور
ننگ ِ تضعیف ِ محبّت
ننگ ِ تحمیل ِ دروغ
دلِ من، آینه است
دلِ من، دلهره است
دلِ من
دلهره و بیم و گریز از فرداست.
دلِ من را بِبَرید
و به فردا بدهید.
دلِ من را بِبَرید
و به فردا بدهید
شاید آن روز
کسی یافت شود
که بگوید :
هشدار!
هشدار!
هشدار!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#737
Posted: 9 Jul 2013 19:33
عدالت
عدالت در زمانِ ما
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
معنی ِ وارونه و بیهوده ای دارد!
عدالت، لکّه ی ننگ ِ دروغ است
عدالت، یک فریب ِ اجتماعی ست!
عدالت، یک مترسک
یک عروسک
یک لباسِ خیمه شب بازی ست!
عدالت
آلت ِ خون و قِتال است.
عدالت
آلت ِ ظلم و فَغان است.
عدالت
آلت ِ زهد و ریاکاری ست.
عدالت
آلت ِ دست ِ جهانخواری ست.
عدالت در زمانِ ما
دریغا
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
ای دریغا ...
معنی ِ بیهوده ای دارد!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#738
Posted: 9 Jul 2013 19:34
لحظه ها
لحظه ها جاری شدند
یک به یک خالی شدند :
لحظه ای در اوج ِ بیداری
لحظه ای در عمقِ بیزاری
لحظه هایی :
با دلی شاد و لبی خندان
لحظه هایی :
با دلی غمناک و گریان
... و من
سوارِ اسب ِ تقدیر
همچنان، می سرودم :
ندامت، حاصلِ رنج است.
ندامت، درد ِ بی درمانِ رسوائی ست.
ندامت، سایه ی شوم ِ گناه است.
ندامت، پاره ی عمری تباه است.
و صداقت :
واژه ای گویا
لحظه ای زیبا
رؤیت ِ معشوق
از وَرای دیده ای تَر بود ...
... چشم ِ من چون ابر
گونه ام چون سیل
و صدایم :
مویه ی غمناک ِ آخر بود.
... لحظه ها بود
... روزها بود
... سالها بود
ذهنِ من شیشه
کلامم کور
و دلم :
آینه ای تَر بود.
در نهایت
از اَزَل
تا روزِ آخر
هر چه بود
این لحظه های عمرِ من بود.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#739
Posted: 9 Jul 2013 19:35
معمّای وجود
عقل کجا پی بَرَد، شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل، سرِّ مــعــمّــای عشق
عطار
شفقِ صبح دمید
ولی از پنجره ی زوج ِ تَنَم
نور نیامد به درون
جسدی بودم بر روی زمین!
اندکی بعد از صبح
چشم هایم باز شد :
آفتاب می تابید
نورِ آن را دیدم
ولی از شدّت ِ بهت
چشم را مالیدم!
در هوا پرسه زدم
به خدا پیچیدم ...
... لحظه ای مست شدم
به خودم بالیدم!
پس از آن
دریاها را دیدم
و من اسفنج شدم!
همه را بلعیدم!
حجم ِ من پُر شده بود ...
... پس به جای اَبر
من باریدم :
بر سرِ غمزده ی شهرِ سکوت
بر دلِ چرک ِ هوای تهران
بر معمای وجود ... بر معمای وجود ...
بارشِ من بر سنگ
همچنان باقی بود
روی برگی ریختم
لغزیدم ...
... و چه سرد بود زمین
وقت ِ پذیرفتنِ من ...
... جسدی آنجا بود :
در زمین کِرمها می رقصیدند
بر سرِ لاشه ی مرگ ...
... شاید آن، من بودم!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#740
Posted: 9 Jul 2013 19:36
آسمان
اگر از دست ِ وجودت
به ستوه آمده باشی
به کجا خواهی رفت؟ ... آسمان، شاید!
و که را خواهی جُست؟ ... آن خدا، شاید!
اگر از شوقِ لذائذ، به زمین برگردی
به دگرباره، تمنّای بدن خواهی گفت!
و اگر سر به هوا گرداندی
دیگر او را نتوانی دیدن
چون که در عمقِ لجنزارِ تَنَت محبوسی!
و به صد بار به شرمندگی و بیزاری ...
... حال، بارِ صد و یک :
و چه زیباتر و بهتر
که همان جا ماندن
و به عشقِ اَزَلی غلطیدن ...
... قطرهای اشک که از شدّتِ لذّت غلطید
و درونت را شست!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)