ارسالها: 6561
#841
Posted: 14 Jul 2013 13:40
دو بیتی ( سری هشتم )
بیا یک دم برم تا جان بگیرم/// تمام مشکلات آسان بگیرم
کرم بنما بیا آرامشم ده/// به چهره اشک از مژگان بگیرم
-
بیا آواز غم با هم بخوانیم/// چو همدردیم کنار هم بمانیم
برای هم بگوییم قصۀ غم/// بود غم ظالم و ما ناتوانیم
-
ندارم غم اگر یارم تو باشی/// شفا بخش دل زارم تو باشی
کجا بی روی تو آرام باشم/// چو اختر در شب تارم تو باشی
-
بشد روزم سیاه همچون شبی تار/// بنالم روز و شب از دوری یار
ندانم گاه وصلت کی بیاید/// گلم هستی میان خرمن خار
-
خدایا روزگارم شاد گردان/// خدایا خانه ام آباد گردان
تویی معبود و من هم چاکر تو/// مرا از بند غم آزاد گردان
-
نماز شب به عشقت میگزارم/// ز مهر تو فراوان بی قرارم
منم قاصر تویی دریای رحمت /// بجز تو یاوری دیگر ندارم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#842
Posted: 14 Jul 2013 13:42
دو بيتی (سری پنجم)
به شب نالم به روز افسرده حالم///ز جور روزگار بشکسته بالم
گذشت ایام عمرم پر تب و تاب///زمان بگذشت کنون در شصت سالم
بده مِی را که تا نوشی نماییم/// گهی را طی به بیهوشی نماییم
چو هوشیار میشویم صد ساله باشیم/// گه مرگ است و خاموشی تماییم
بیاموز علم و دانش تا توانی /// چو پیر گشتی شود زایل جوانی
جوان با خرد باشد موفق /// خرد ثروت بود قدرش ندانی
من آن پیرم که مجذوب نگارم /// ز حسرت این زمان من بی قرارم
تفقد گر کند محبوب ما را /// برای دیدنش ساعت شمارم
ز راه مهر بکَش دستی به رویم /// دلم خواهد دمی آیی به سویم
محبت گر کنی ما را ز احسان /// حکایت از تمنایم بگویم
دلم تنگ و زمین تنگ ، آسمان تنگ/// زمان با جان من دارد سرِ جنگ
نه دست دارم دفاع از خود نمایم/// شدم پیر و دو پاهایم شده لنگ
-
خوشا آن کس که رَبّش یار باشد /// صفایش پیشه و رفتار باشد
بنام حق کند آغاز کارش /// دلش است و نیک پندار باشد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#843
Posted: 14 Jul 2013 13:42
اسیر بی گناه
به سن شصت در بند و اسیر ظالمان گشتم
به کنج حبس در خلوت به مثل عالمان گشتم
گنــــه نا کـــرده دونان هتک حرمتم کردند
به جمع دوستان بــی ارزشو بی قدرتم کردند
به عمرم لقمه ی ناباب به سوی خانه کی بردم
کجا حــــق کسی را بی روا و نا بجــا خوردم
چه وقت موری به زیر پا برنجیده ز دست من
کدامین کس گره داشته که نگشوده به شست من
بدم مشکل گشــــــای حق به لطف خالق قادر
کرامت کرده این نعمت خــداوندی به این نـــادر
اگــــــر فکر بدی آمد وجودم دور از آن کردم
یتیمی گر نوازش خواست بکوشیدم بر آن هر دم
گرسنه گـــــر بدیدم من بدادم قوت خود بر او
گرفتــــــاری اگـــــر دیدم دویدم بهر او هر سو
چو دیدم کودکی گریان زدودم اشکش از دیده
بدانستم ز سختی ها بســــــی بر خویش نالیده
رفیقانم عزیز بودند به مانند اخــــــــــــی من
یکی گــــر با وفا بوده ، همـــان باشد کفی من
الهـــــی حب دنیا را خــــــدا از ما بسازد دور
ستمگر چشم بگشاید به لطف حق حسد بر نور
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#844
Posted: 14 Jul 2013 13:47
ربا خوار
(( این قصیده مشاهده عینی شاعر می باشد ))
جمع کــرد مردی فراوان مـال از راه ربــا
جملـه را بنهـاد و راهـی شد او سوی بقــا
غسل دادندو کفن بستند که او خود گفته بود
جسم بی جان در کفـن چون لاش خوکی خفته بود
حمل کردند تا ورا در گـور خود مدفون کنند
وارثان آماده بودند قبــر را گلگـون کنند
تا که خواستند مرده را در خانه قبرش نهند
مرد تدفین گر بگفت خونین کفـن بیرون کنند
گفت برید از بهـر تعویض کفـن او را درون
باز پوشانید کفن لطفی بر این محزون کنید
همسرش گفت این کفـن از مکـه آورد تا برد
لازم ار باشد توانـد بهـر او بـاز هم خرد
گفت تدفینگر کـه چلـوار بهر او کافی بود
مال مکـروه جهـان دیگر بر او وافــی بود
جز به اذن حـق کسی چیـزی کجا با خود برد
گـر نباشـد امر او از جـوی حـق کی میپرد
لاجـرم بردند و چلــواری بپیچیـدند بر او
جمله دل خون گشته و ریختند شراب اندر سبو
نــادر بیچـاره بودی شـاهد ایـن داستـان
صد ثنـا گوید خـدا را و دعـا بر راستـان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#845
Posted: 14 Jul 2013 13:54
دو بيتی (سری چهارم)
دلم خواهد کنار من نشینی///دو چشم اشکبارم را ببینی
بریزم اشک حسرت در فراغت/// بدان جانا که با جانم اجینی
تو محبوبی و من مجنون کویت/// دلم پر میکشد آیم به سویت
منم سائل گدا را کن مجبت/// بده رخصت که بیتم ماه رویت
سحرگاهان تو را در خواب دیدم///سخن زیبا ز لبهایت شنیدم
محبت کردی و رآفت نمودی///ز شوق دیدنت از خواب پریدم
منم درویش و نعلینی به پایم///گدای درگه لطف خدایم
بجز او کس به من منت ندارد ///که رحمان است و او داده شفایم
بهار آمد به سحرا لاله رویید ///روید در دشت و گلها را ببویید
به صنع رب بگو صد بارک الله /// شوید بیدار حقیقت را بجویید
دلم خواهد که دلبندم تو باشی /// به کام شیرینی قندم تو باشی
نگاهت میکنم تا جان بگیرم/// شفای قلب دردمندم تو باشی
سرم بر روی سنگ و جسم بر خاک /// ندارم جز خدا از هیچ کس باک
خدا را میکنم شکر و ستایش /// توقع دارم از وی با دل پاک
بگیر دستم که من بشکسته بالم/// روان بیمار و محزونست حالم
اگر دستم نگیری خواهم افتاد /// زمان انکسار از کی بنالم
پایان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 24568
#846
Posted: 24 Aug 2013 19:20
از اشعار حامد عسگری
تاریخ مبهم
ای دلبریت دلهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم
هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریم
گاهی غزلم!گم شدن رخش بهانست
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینه ی من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم
این رستم معمولیه ساده که غریب است
حتی وسط ایل خودش در وطنش:بم
ناچاری ازین فاصله هایی که زیادند
ناچاری ازین مردن تدریجی کم کم
هرجا بروم شهر پر از چاه وشغاد است
بگذار بمانم که فدای تو بگردم
من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ
تو سبز بمان من به درک من به جهنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#847
Posted: 24 Aug 2013 19:22
دفن حسرت
می روم حسرت دریای مرا دفن کنید
اهل دیـــروزم و فردای مرا دفـن کنید
لـحدم را بگذارید بــــه روی لـحدم
شـال ابریشم لیلای مرا دفن کنید
ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند
وقت تنـــگ است بخـــــارای مرا دفن کنید
صخره ام،صخره که دلتا شده از سیلی رود
دل که خـوب است فقط "تا"ی مرا دفن کنید
تا پر از روسری و سیب شود شهر شما
زیــــر این خاک غــزل های مرا دفن کنید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#848
Posted: 24 Aug 2013 19:24
ییلاق لک لک ها
بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها
بیا ای امن ، ای سرسبز ، ای انبوه عطر آگین
بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها
گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت
و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها
تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری
که می رقصد – اگر چه – روی قلیان و قلک ها
تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل
سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها
همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده
به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها
کنار رود ، دستت توی دستم ،شب،خدای من !
شکــــوه خنده ای تــــو ، سکوت جیر جیرک ها
مرا بـــی تاب می خواهند ، مثل کودکی هامان
تو مامان ،من پدر ، فرزندهامان هم عروسک ها
تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند
همیشه شاعرانی مثل من ، از پشت عینک ها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#849
Posted: 24 Aug 2013 19:25
لب فنجان
چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد
آواره آن مـــاه دهاتــــی شده باشد
چـــوپان شده در جنگــل بادام بچـــرخد
تا مست چهل چشم هراتی شده باشد
شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض
منجر به غزلواره آتـــی شده باشد
سخت است ولی میگذرم از نفسی که
جز با نفس گرم تـــو قاطــــی شده باشد
از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست
در لیــــقه موهــــــات دواتـــــی شده باشد
تو... چایی...بی قند...و یک عالمه زنبور
شاید لب فنجان شکلاتـــی شده باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#850
Posted: 24 Aug 2013 19:27
مانده ای
هر بار خواست چــــای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
تنهادلش خوش است به اینکه یکی دوبار
بــا واسطــه سلام برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روســـــری ات را تکـــانده ای
می رقصـــی و برات مهم نیست مرگشان
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای
بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...
امروز عصر چــــای ندارم ... تو مانده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند