ارسالها: 24568
#851
Posted: 24 Aug 2013 19:33
زلزله بم
داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
"عاشقی شيوهی رندان بلا كش باشد "
چند قرن است كه زخمی متوالی دارند
از كويــر آمدهها بغض سفالـــــــی دارند
بنويسيد گلــــو هــــای شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت
بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت
پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود
"دوش مــیآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد
هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد
بنويسيد غـــم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره ها ضجـــهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخـــم نمک میخورديم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخورديم
بنويسيد كـــه بم مظهر گمنامی هاست
سرزمين نفس زخمی بسطامیهاست
ننويسيد كـــه بـــم تلـــی از آواره شده است
بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی كه دل چلچلهای میشكند
مرد هـــم زير غــــم زلزلهای میشكند
زير بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش
هــــر قدر اين ور آن ور بپرم مـــیسوزد
بوی نارنج و حناهای نكـــوبيده بخيـــــــر!
که در اين شهر ِ پر از دود سرم میسوزد
چارهای نيست گلم قسمت من هم اين است
دل بـــــه هـــر سرو قدی مـیسپرم میسوزد
الغرض از غـــــم دنيــا گلهای نيست عزيز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نيست عزيز!
ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم
آنچــــه داريــم ز بيگانه تمنا نكنيم
آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم
بايد اين چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداريم
تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و
پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داريم
مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هــر حنجــــــــره يک ايرج ديگر داريم
مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همين طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبــری همنفس باغ نبينيد قبول!
هيـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود
سايهی لطف خدا از سر ما كم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديــــم اميــد است دعامان بكنيد
بــم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#852
Posted: 24 Aug 2013 19:35
مو فندقی
از دست من و قافیه هایم گله مند است
ماهی کـه دچارش غزلم بند به بند است
مو فندقی چشم سیاهی که لبانش
مرموز ترین عامل بیمــاری قند است
زیبـــــایـــــی مـــــــــواج پس پلک بنفـشش
دلچسب تر از اطلسی و شاه پسند است
سیب است کــــه از دامنــــه ی رود مـی آید؟
یا نه... گل سر بسته به موهای کمند است؟
دارایـــــی من ـ چند کلاف غــــــزل ـ از تــــــــو
شیرینی لبخند تو ـ یک جرعه ـ به چند است؟
دیماه رسیده است ومن زخمی و سردم
لبخند بزن خنده ی تو گـــرم کننده است
از ما گله کم کن که بپاشیــــم غزل را
پیش قدم پاشنه هایی که بلند است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#853
Posted: 24 Aug 2013 19:37
مردی در هرات
ای لب تــو قبله ی زنبورهــــای سومنـات
خنده ات اعجاز شهناز است در کرد بیات
مطلع یک مثنویِ هفت مَن زیبایی ات
ابــــروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات
من انار و حافظ آوردم، تو هـــم چایـــی بریز
آی می چسبد شب یلدا هل و چایی نبات
جنگل آشوب من ای آهوی کوهستان شعر
این گـوزن پیــر را بیـــــچاره کرده خنده هات
می رود، بومی کشد، شلیک، مرغی می پرد
گردنش خــم مــی شود، آرام می افتد به پات
گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود
می کشد آهـــی، کـه آهــو... جان جنگل به فدات
سروها قد مـــی کشند از داغــــی خــون گوزن
عشق قل قل می زند از چشمه ها و بعد، کات:
پوستش را پوستین کـرده زنــی در نخـــجوان
شاخ هایش دسته ی چاقوی مردی در هرات
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#854
Posted: 24 Aug 2013 19:39
سرمه ریز
گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها
خالی شده ست مصر دلم از عزیزها
داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد
حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها
دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست
عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها
دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها
دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد
مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها
خانم بخند! که نمک خنده های تو
برعکس لازم است بـــرای مریضها
چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#855
Posted: 24 Aug 2013 19:40
شانه ات
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#856
Posted: 24 Aug 2013 20:10
غزلیات حامد عسگری
غزل
غزلم دره ای از نسترن و شب بوهاست
مرتع دامنه ها ، دهکدی آهوهاست
این طرف کوچه بن بست نگاه آبی ها
آن طرف کوچه پیوند کمان ابرهاست
این خیابان بلندی که به پائین رفته
مال گیسوی بهم ریخته هندوهاست
غزلم گردش کاشی ست در اسلیمی ها
غزلم تابش خورشید بر اسکیموهاست
باد می آید و انجیر مقدس مست از
روسریهای به رقص آمده در هوهوهاست
هر چه بر سر من رفته از این قافیه ها
از به رقص آمدن باد ، میان موهاست
تلخ مردن وسط هاله ای از ابر و عسل
سرنوشت همه هسته زردآلوهاست
کار سختی ست ببخشید ولی می گویم
اینکه بوسیدنتان دغدغه کم روهاست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#857
Posted: 24 Aug 2013 20:17
رعیت زاده
نشسته در حیاط و ظرف چینی وی زانویش
اناری بر لبش گل زده سنجاقی به گیسویش
قناریهای این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف می کند زیبائیش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست با بالا بلای من
به روی چهره پاشیده ست از ابریشم مویش
اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را بپیچم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر بار به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم بر دل داشتم این زخم هم رویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#858
Posted: 24 Aug 2013 22:22
بغل
تو را هر چقدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده
زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده
چه ذوقی می کند انگشترم هر بار می بیند
عقیقی که بر آن نام تورا کندم بغل کرده
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گوئی ماه را یه هاله مبهم بغل کرده
لبت را می مکی با شیطنت انگار در باران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده
دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد
زلیخا یوسفش را دیده و محم بغل کرده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#859
Posted: 24 Aug 2013 22:24
عطر
بوسه نه ... خنده گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا ؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پر سوخته را
قفس زلف شکن د رشکنت کافی بود
می شد این باغ خزان دیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه هم زدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه ؟ در ادکلنت کافی بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#860
Posted: 25 Aug 2013 18:11
حسرت
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand