ارسالها: 24568
#861
Posted: 25 Aug 2013 18:12
نقطه چین
یك سینه حرف هست، ولی نقطهچین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
یك روز زخم خوردم یك عمر سوختم
كو شوكران؟ كه زندگی اینچنین بس است
عشق آمدهست عقل برو جای دیگری
یك پادشاه حاكم یك سرزمین بس است
مورم، سیاوشانه به آتش نكش مرا
یك ذره آفتاب و كمی ذرهبین بس است
ظرف بلور! روی لبت خندهای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نكن عزیز
كه سوز زخم كهنهی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانههات
ما را برای گریه سر آستین بس است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#862
Posted: 25 Aug 2013 18:13
شمارش
باید بنشینم گلهها را بشمارم
با طول مژه فاصلهها را بشمارم
یوسف شدهام تا بنشینم ته این چاه
زنگ شتر قافلهها را بشمارم
من نارونی پیرم و قسمت نشد امسال
بر شانه خود چلچلهها را بشمارم
آغوش بیارای كه با بوسه ثوابِ
هر ركعت این نافلهها را بشمارم
دنبال تو میآیم و منظومهی شمسیست
پاهایم... اگر آبلهها را بشمارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#863
Posted: 25 Aug 2013 18:14
عاشق
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#864
Posted: 25 Aug 2013 18:15
هوبره
سلام سوژه نابم برای عکاسی
ردیف منتخب شاعران وسواسی
سلام «هوبره»ی فرشهای کرمانی
ظرافت قلیانهای شاه عباسی
تجسم شب باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامهدران با کلید «سل لا سی»
دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#865
Posted: 28 Aug 2013 14:47
اشعاری از پیمان ازاد
کوچ باد
با صدای ناله اش از دور
با دو چشم کور
باد می اید
سنگها را سخت می ساید
تن بهر خاکی می آلاید
می زند بر هر دری انگشت
برگهای زنده را هر آن
می گرداند اندر دست و
می چرخاند اندر مشت
خشم تو از کیست
اینهمه غوغا برای چیست ؟
از چه می بالی به خود یا از چه می نالی ؟
لانه ی موری به هم خورده است
بچه ی پروانه ای در راه تو مرده است
دشمنیهایت برای چیست ؟
بی قراریها برای کیست ؟
باد بازیگوش خاموش است
چون یادیست کز خاطر فراموش است
به خود می خواند از هر گوشه
با رازی اسیری را
و اندر پیش می گیرد
هراسان هر مسیری را
چه ناآرام می کوبی ؟
چرا اینسان می آشوبی ؟
پیامی هست در نجوای امروزت
نجوای بد آموزت ؟
نمی بینید چشمم را
که هم بیدار و هم باز است ؟
نمی بینی افق در پیش من گسترده ، دلباز است ؟
نمی بینی مرا هر لحظه آغاز است ؟
برای من به خود بالیدن از هستی
و یا رنج تهی دستی چه ناساز است ؟
دل باد از هوا خالی است
برای باد دشمن بودن و دلبستگی
سهل است ، پوشالی است
من از زیبایی و زشتی چه می دانم
نه در خشکی نه در دریا ، نمی مانم
مرا با خشم یا نفرین
مرا با روزگار تلخ یا شیرین
مرا با سفره ی بیرنگ یا رنگین
نه کاری هست
نه بر دوشم
ز اوقات و ز اوصاف گذشته
رنج هستی
خواب و سرمستی
نه آثاری نه باری هست
و بهر بودنم ، آسودنم هر دم شعاری هست
فضای ذهن من پاک است از امروز و از فردا و از دیروز
و از هر روز
برای من هدف پوچ است
حیات باد در کوچ است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#866
Posted: 28 Aug 2013 14:49
اکسیر زندگی
اکسیر زندگی است شعر
تابندگی است شعر
با شعر می توان
از غم گسست و رست
به اندوه دل نبست
با شعر می توان
عشقی دوگانه داشت
در دل امید کاشت
در سر نوای هزاران ترانه داشت
با شعر می توان
سرسبز بود
آواز کرد
ز بیهودگی گذشت
پرواز کرد
با شعر می توان
در فصل سرد بود
سرشار درد بود
اما بهار را
گرمی خورشید را شناخت
دل را قوی نمود
به افسردگی نباخت
با شعر می توان
معشوق را ندید
از یاد او برفت
از عشق او برید
با شعر می توان
عمر دوباره کرد
پژمردگی گذاشت
در فصل برف و سوز
شب را
غرق ستاره کرد
با شعر می توان
خوشبخت بود و شاد
از هر چه نفرت است
دل را تهی نمود
آن را به عشق داد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#867
Posted: 28 Aug 2013 15:02
پرده دود آگند
نگاهت پرنده معصومی است
در جستجوی دانه
و قلبت در آرزوی آشیانه ای پر می کشد
افق پرده ایست دود آگند
و جهان ظلمتی است
که تو را در حسرت فرداها می گذارد
نمی گویم از رفتن بازمان
نمی خواهم سکونی را به تو بیاموزم
که خود از یاد برده ام
زندگی آموختنی نیست
زندگی تصویر پرنده ایست
که در هوای مه آلود پرواز می کند
و در آرزوی نوشیدن جرعه ایست
که طبیعت
پس از قرنها از او دریغ کرده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#868
Posted: 28 Aug 2013 15:03
زبان طبیعت
در سکوت و خلوت سحر
پنجره ای به روی پرنده باز می شود
و افق از بدایت تا نهایت
پرنده را به پرواز می خواند
آسمان و درخت بر او آغوش می گشایند
و باد
در گوشش
عاشقانه آهنگ رهایی زمزمه می کند
پرنده در حسرت پرواز
و پرواز در حسرت پرنده
ای کاش
پرنده در زندان عادت
زبان طبیعت را از یاد نبرده باشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#869
Posted: 28 Aug 2013 15:05
شدن
شدن تندیس جهان است
و بودن واژه ایست بسنده برای زیستن
شدن آغاز گرانسریست
مرزی میان خاک و دوزخ
به شدن بر می خیزیم
پیش از آنکه خواب را به انتها برده باشیم
تا کورسوی چراغی
از نو ما را به سرایی دیگر بفریبد
یک نگاه ، در خماری می مانیم
فرشته یا شیطان
هیأت تو به گونه ایست
که نمی دانم
فرشته ای یا شیطان ؟
به مواخذه در من می نگری
که چرا به گونه ی دیگری ؟
فریاد خوان
محک همه پلیدیهایی
از دوزخ می ایی
تو را با زیبایی چه کار !
به مرگت ناخرسندم
به روشنیت دلبسته ام
که روزی زندان خودباختگی را واگذاری
و عاشقانه
دل به انسان سپاری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#870
Posted: 28 Aug 2013 15:08
طعمه
می گریزم از تو
که چشمانت به شعبده ای بسته است
و زبانت بیگانه ایست مردم ستیز
گوشهایت به زمزمه روسپیان
و منظرت میعادگاه چرک و خون
با دستانی آلوده
و ذهنی که پیوندش را با جهان گسسته است
به سراغ طعمه
هر ویرانه ای را سر می کشی
پاییز ماندگار
سرزمینی سترون
و انتظار بلوغ
بی گذشت فصول
در پاییزی ماندگار
زنجیری از زمین برپا
بندی از آسمان بر دست
هراسی از گرداب در برابر
تصویری از مرداب دوردست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟