ارسالها: 14491
#941
Posted: 28 Aug 2013 20:19
تکثیر
آسمان تنش تاول داغ و درشت خورشیدی زد
چرک نورازبین زخم ابرها بر سر مردم بارید
آهنگ رقت باری
مغز عریان و حساس مرا
غسل باران می داد
کلماتی در هم و آشفته
برای تکثیرسلول های زندان بدن انسانها
دانه های گندم له شده ای را به خاکم می داد
خاک استعداد رشد ریشه ی انسان داشت
اما کرم تحویل جامعه ی گشنه ی من می داد
فریادهایی که درجانانی حلق ما می افتاد
هرچی بیشتر می ماند
بیشتر بر نان سیاست کپک نیرنگ و رنگ بردین می داد
اخبار علت مرگ مغز گندم را
حمله ی قلبی اعلام می کرد!
علت گرانی نان گندم رادر تفسیرش
یخ بستن بی موقع خاک وقت جوانه
برروی منبر ... تریبون ... صحن و بارگاه
باعشق و عرفان و فلسفه
یه نفربا مظلومیت
شیوه ی نوین تکثیر مغز رو حاشا می کرد
تکثیر غیر مجازفریاد به شکل نا امنی
به شکل هرزه گری به شکل پوچی
نه بویی را حس کردم
نه حرفی را شنیدم
نه چیزی گفتم
چون سرما خوردم!
و همه جا می گفتم
ای ماه روی تو را نمی بوسم من!
چون
سرما خوردم!
ای خاک از قلب تو نمی رویم من!
چون
سرما خوردم!
ای زندگی از سقف تو برف نمی روبم من!
چون
سرما خوردم!
ای شعر فروش معروف مثل تو شعر نمی گویم من!
چون
سرما خوردم!
و خلت را با درد سینه قورت می دادم!
دختر معصوم خدکه بغض من را در دل داشت
با ناخون لک خون زده اش بر پوست نازک جمجمه ام
خراشی می داد
تنوری که نسل گندم ها در آن می سوخت
بر قندیل یخ بسته ی جسمم
وقتی گرمایی می داد
اشک جاری می شد
یکی با نگاهش افسوس کنان
من رو عاشق و تنهایی دید
قطره ای چشم من را شست
آسمان قلبش ریخت
تنها اشک مثل من حس سقوط از چشم او را فهمید
وقتی بر خاک خسته و تنها افتاد
گفت : تو چه خیس و گرم و شفافی
و تنش خیس و نرم و شل شد
طوفان اعصاب مرا آرام شد
آسمان ابله وار باز هم صاف شد
و مردم این عید را به هم شاد باش دادند
و مغزگندم قربانی کردند!
بی تفاوت به این شادی ها
غم ها مصیبت ها و سختی ها
جلوی خانه ی شان ول می گشتم
و بوی غذایی گرم را حس می کردم
صدای لذت های نیمه شبشان را می شنیدم
به خودم تلقین کردم
هیچ گندمی
از این مغز های سیاه
تکثیر نخواهد شد
هیچ نوع لذت
خالی از بوی هوس
تایید نخواهد شد
دانه ی گندم در این شهر ... له شده ... خیس شده ... قسمتی سوخته
قسمتی هم نپخته مانده چون مغز آن پوسیده
رنجها برده مغز گندم تا معنی حلال شدن رو فهمیده
دخترکی که امشب تو با او بودی:
یک انگل بر قلب او افتاده ..
موشی از پنیر مغزش خورده
از اینکه بگویند تو یک فاحشه ای همیشه ترسیده
دوست ندارم که تناول کنم از معجون آلوده و بدبوی مغزهای شما!
لاس می زدم تا صبح با فرشته ای فراری ازدرگاه خدای مهربان شما!
این شعر رو به یک زنده بگور هدیه کردم به مناسبت روز کورتاژش!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#942
Posted: 28 Aug 2013 20:20
کم آوردم
من کم آوردم
دوستی را
محبت
عاطفه را
کم آوردم
بشنو از من این اقرار تلخ را
که
کم آوردم
من از بهار آمدم
و
اما همراه خودم
خزان را کم آوردم
پای شکوفه های سرشار از مهر دوسیب و گیلاس
کم آوردم
من
کم آوردم
وقتی تو به من از دوستی گفتی
من دود در قلیان مرده ی گیلاس و سیبها بودم
تو را بین نگاه هایم
کم آوردم
یاد داری
در دود دو سیبم جریان داشتی
آن سیب درشت و زیبای سرخ روی تو بودی
آن کال زشت سیب من بودم که تورا
همراه خود نفس می کشیدم و
کم آوردم
کم آوردم
من نگاهت را
صدای پر از مهرت را
گرمی خورشیدت را
و چه چه پرندگان تو را
گهواره ی ابرهای فاخته و دل باخته را
کوه ها و خرمن های دست به هم بافته را
کم آوردم
من از گلهای داوودی
و بره های تازه متولد شده ی فصل بهار
و سرود خوش ممتد نوای جیر جیرکهای باغ نو پوش
و ستارگانی که هر شب مرا به جشن خویش دعوت می کردند
تا مهتاب .. گل میزبان سپید روی آسمان
و شب عروسی عروسکهای دخترک مو دم اسبی همسایه
و شراب خوش نوش سرخ غروبی زیبا
و رنگین کمانی که داوطلبان از روی آن سر می خوردند
کم آوردم
حتی زیر باران
در پناه هق هق
وقت قرار
وحتی جدائی
در برگ برگ کتاب های صادق
و دفتر خاطرات خویش حتی
تو را کم آوردم
این اقرار مرا باور کن ای دوست
هرچه هست
از من نیست
شاید از اوست
شکر تو را ای دلبر من
همیشه کم آوردم
و باز هم کم آوردم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#943
Posted: 28 Aug 2013 20:21
به سوی شعر نمی روم
به سوی شعر نمی روم
به سوی عشق نمی روم
قافیه روی قلبمه
ایینه ی مصرع من
همیشه روی دردمه
به سوی شعر نمی روم
ستاره رنگ زخممه
امید مرا روشن نکرد
سوزش شمع سردمه
به سوی شعر نمی روم
همه ازم بریده اند
پرواز ازم می خواستن و
سقوط من رو دیده اند
بسوی شعر نمی روم
خودم رو هم گم کرده ام
بارها به مرگ لبخند زدم
هیچکی نفهمید مرده ام
بسوی شعر نمی روم
جنس زمان ثانیه نیست
جای نفس هات رو دلم
ازجنس تازیانه نیست
به سوی شعر نمی رم
رخت غزل پاره کنم
خودم رو هی زجر بدهم
دلت رو بیچاره کنم
به سوی شعر نمی رم
شعرا سوال کنکور شدن !
شاعرای خوش اسم ما
همه ترانه خون شدن
فرهنگ پوسیده ی ما
در به در جام شراب
مرثیه های مذهبی
شهوت و بردن ثواب !
به سوی شعر نمی روم
خیابونای شهرما
مثل شبای شاعرا
پر از گل و ترانه نیست
جوجه ی ساندویچی
جاش توی آشیانه نیست
به سوی شعر نمی رم
قافیه روی قلبمه
ایینه ی مصرع من
همیشه روی دردمه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#944
Posted: 28 Aug 2013 20:22
می خواهم خورشید را بسوزانم
کوه تکیه داده به پشت جنگل سبز
مدتها ابررا پاک می زد
دورترها آسمانی خون بسته
کنج غروب زاغ دل ها را چوب می زد
کاسه ی سوزنده ی مذاب خورشید دستش را می سوزاند
بابت مرگ یک روز آخرین مانده ی نورش را
نذری افق ها می کرد
روی کاسه ی آش مذاب عدد 7 و 8 با هم پر می زد
نزدیک پاییز بود
نور از بین روزنامه ی خاکستر به اتاق دنیا می تابید
راه راه نور در بین گرد و غبارداشت هویدا می شد
رگه های زندگی در خاطر خاک داشت پیدا می شد
" می خواهم خورشید را بسوزانم"
"می خواهم در شبها دیگر محتاج مهتاب نباشم"
"می خواهم روی پای خود بایستم وابسته به کوهها نباشم"
اسفند دود کنید او بیدار شد !
تف به آسمان آبی تو که انقدر زیبایی !
باران بارید !
دلم رحم آمد بر چشمانم او را جاری شد!
آقا ببخشید راه دریا کجاست ؟
از طرف اشکم برو قبل از خواب مهتاب
رخت خواب خورشید
غروب هم از غربت دور نیست
شما که بالا رفتی چی دیدی ؟
خواب را ... مرداب را ...
آن همه سولات بدون جواب را !
خاک مرا می سوزاند
جنس طبیعت داغ است
باد آرام تر بیا برگی لرزان در باغ است !
شهر شهوت خورده درد هسته دارد
مرگ بر دنیا انرژی در دست کیست !
آنها ... تنها آنها
راه گرم شدن خورشید شدن هیچ وقت نیست
راهش این است که در ذهن خود در پی آتشفشانی باشیم
که مدتهاست دردل خاک خشکم می سوزد
من و تو هیچ وقت به خورشید نخواهیم رسید اما
اگر از دل خاک بیرون بروی می سوزی
آن وقت
وقت آتشفشانی خواهد بود
همه هم کنارماخواهند سوخت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#945
Posted: 28 Aug 2013 20:23
من
آن کس که دلم را شناخت آن را دزدید
آن کس که ارزش اشکم را دانست آن را ریخت
آن که در نگاهم گم شد من را گم کرد
کشید نقش در دفترخاطر خود رسوای مردم کرد
من که نوشتم باران از چشمم باریدی
من که تو را با خود دیدم من را تنها دیدی
من که بر شیشه ی دل عمریه ی پرده زدم
هرکجا رفتم در هر جمعی خلوت باز تو را حلقه زدم
من بلد نیستم شعر بنویسم از تو
من بلد نیستم از عشق بگویم با تو
من بلد نیستم با تو گاهی پرواز کنم
با تو ببازم زندگی ام رو دوباره آغاز کنم
من اگر تازه بودم کهنه کردی تو مرا
من اگر واژه بودم طعنه کردی تو مرا
من اگر می شدی با تو حتی یک ثانیه
گنگ و بی صدا بی قافیه کردی تو مرا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#946
Posted: 28 Aug 2013 20:24
دفتر شعر سخن عشق
آوار من ...
ز تو آری نیست دیگر هیچ آرزو در من
ز بس باریده ام از تو نماند بغض گلو در من
همه آینده و تقدیرهایم
در این تصویر من در آب
شده آوار من در خواب
چنان چشمم سرشار باران تو بود آن شب
تمام نام تو آمد به قلبم باز که راهی خون بود از آن لب
من همان بودم که در پیش چشمانت شدم دیوار
بس که پوسیده و فرسوده شده بود عمق وجودم
به وقت تکیه بر من به ناگه گشته ام آوار
من آن شرمنده ام از عشق
که کامش را در جوی بد بوی سیاست کرد
همان گوشه نشین بن بست جان فرسا که می دانی
به دیوارسیاه شب جسارت کرد
اگر می شد چنان سنگ ریزه ای
رها و مست لایعقل
به دیوار های کوچه ات ... تن در دهم در باد
بچرخد و بکوبد سر بزنگ شیشه ی تو باز
بیفتد صورتم در آب
شوم چون خاک روبه جدا و معلق در دنیا
به هر بادی کنم پروازروم در خوابی از رویا
بشینم باز بر سر راهت شکسته و
زیر پای تو کنم آواز:
کجایند شیرین ها ؟ .. پس کو آن لیلی ؟
که فرهادها هم مجنون وارخیانت می کنند ازهمان آغاز
من آوار سراب ... آن خراب ... بی شراب ... نه فقط خاکم
ای معتادمعشوقه ای دل به خاک آلوده تو می دانی چه ناپاکم
فقط شب بود و شب که من مبتلای روشن چشمت را تحسین کرد
فقط غم بود و غم که احساسات مرا با هرکه از او گفت تقسیم کرد
چنان بی مایه گشتم سایه از نور سرد ماه
فتاد بر خم قامت مرد آن سنگین هدیه ازبیراه
من آن عاشق ... نه ... همان غایب میهمانی احساس تو هستم من
من آن عاشق ... نه ... همان باخته و افتاده در آغاز راه تو هستم من
من آه ... که از من آه ... من آه و باز من آه ... من آه .. باز هم غم آه .. آری آه
دلم از آه ... آه فریاد من شد دیگر ...ز راه و آه ... بجا در راه و آه وماه ... باز هم راه و نوازش ها
و آه و فرسوده شد قلبم از آه ... از هذیان آه ... بمان آه و بی تو کجاست دنیا ؟
آه و من و آهنگ باد سرد راه و آه و ...
نفس های تو هستند بجامانده هنوز در قلب من
من آن عاشق ... نه ...آن هستم که تا آخرهر شعرم شدی هم درد من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#947
Posted: 28 Aug 2013 20:27
برنمی گردم
نگاهم خیس .. آهم خیس .. چرا اشک بر نمی گردد ؟ قلم بر کاغذم زجه زده آری که شعری تر نمی گردد
زمان تاریک ... مکان تاریک ... زمین و آسمان تاریک به قلبم آه دیدار یک ناجي دگر باور نمی گردد
نفس در سینه فرسوده زبس نای بغض پیموده هوايي بر نمی گردد
ز بس غم دارم از دنیا بازی می کند با من ولي آخر نمی گردد
همه آنچه مرا بوده قمار تلخ از سوده ورق زندگي حتي بسوزم بر نمی گردد
شراب تلخ نوشیدم حواسی نیست که حسی بود که دیگر بر نمی گردد
بیاد دارم روزی را که عاشق شد دلم رفت و منم رفتم و ديگر بر نمی گردم
بیاد دارم روزی که خسته از دنيا شدم بستم دو چشمم را
همه با چشم باز به خاكم باز بر گشتند و با چشمان بسته بر نمی گردم
همیشه گيج و آوار تنم راهي تنهاييست ... کوچه کوچه بو کرده ام خاطرم را باز
ولی هرکس را که بر گشتم ... بر نگشت و بر نمی گردم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#948
Posted: 28 Aug 2013 20:29
معمولی
حرف تو حرف من و حس تو حس من و درد تو درد من بود ای بی احساس
ای نشسته چشم زیبایت پشت قاب مات وسواس
این من این زنده بگوری این مدتها از خود هجرت به نقطه ی دوری
خواب رفته ام خیلی وقت است لحافم از جنس سنگ صبوری
رختخوابم دشتی است رو به پاییز رفته قانع به سوز قبل پاییز
زیر سقفی از خاک از خواب از خاشاک از زیر پای انسان
زیر باران تنش رو شسته صورتش خیس است بین اشک ومقصد باران
من توانم این بود ... سوختن ... و تنها سوختن
تو مرا آرامش دادی یاد دادی معنی چشم امید به فردا دوختن
و من سوختم و چشم دو ختم و تنها سوختم و خود را به فردا دوختم
هیچ نیاموختن و هیچ خندیدم و هر مجلسی را هیچ رقصیدم و یه نفر باز دل بست
یه نفر به موهایش قفل و دخیل می بست
یه نفر حسرت داشتن یک عاشق را در سر داشت
و من معمولی بودم .. کار می کردم ... معمولی می خندیدم ... معمولی می رقصیدم
و معمول تر از هر وقت دگر
جمعه غروب منتظر دیدار تو کنار اتوبان
قدم بر می داشتم ...
یه نفر من را سوار کرد و به فردا برد
جاده داشت می سوخت !!!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#949
Posted: 28 Aug 2013 20:30
شعورشعر
برگ افتاد از درخت خشکیده ی خرمالو
پرنده ای ناله زنان پرباز کرد خواب آلو
رویای زمستان به ذهن درختان می رفت
کم کم داشت از خاطرباغ فصل تابستان می رفت
آب جاری بود مهتاب جاری بود
در حوضچه ی خانه ی ما بازتاب نور شبتاب جاری بود
بانوی گیسو سیاه شب پرده ها را می بست
شعر باران راه کوچه ها را می بست
قطره های جریان تمام شب قندیل می بست
سردم بود ... شعر می گفتم ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#950
Posted: 28 Aug 2013 20:31
سخن عشق
عشق را بگو
ای باغبان احساسات پاک
ای که مدتها شدی مثل گنجی تو خاک
گل های سرخ را درو کند
پرهای سفیدش را جلوی راه ماه ما ولو کند
گویی شاعری لباس نو پوشیده است
نو رسیده شعرش او را پسند نموده است
عشق را بگو
کبوترهای چاهی را جامه ای سپید به تن کند
و کلاغ سرود خوش خبری پشت هم سر کند
و آسمان قسم ما را به عشق به حق باران باور کند
جغد هم دعوت است به اعتبار موسیقی ملایم شب های بی کسی
و همان جیر جیرک به حرمت شادی دادن لحظه های دلواپسی
راوی را بگو
وصلت تازه است باید آن در خاطرات ثبت کند
و تصویر گر
نقشی از قلب سرخ بجای تابلوی پوسیده ی عاطفه بر اتاق سینه ها نصب کند
استمرار تنفس در عمق جان
نرو تازه مجلس شروع شد قدری دیگر برقص بمان
عطر خوش نو شدن ... کاغذ های دیواری نو ...
من نفس می کشم
بوی چوب نم زده ... عطر لباس عروس تو....
نقش جدید احساس نو
تالار پیوندمان
به وسعت نگاه بود
بعد از احساس مشترک
روی تقاطع لمس دستان تو
بگو دوستانم آنجا دم غروب جمع شوند
بگو از آنها دعوت کرده ام
به چشیدن بوسه های ناب
به نوشیدن طعم اشک های توی خواب
به اسراف در مصرف لبخند و شاد شدن
به شکستن تمام زنجیر های غم و آزاد شدن
از شما دعوت می کنم
بهترین آرزوهای من
بهترین عاقبت ها مال تو
" جناب آقای خورشید
بانوی محترم ماه من
با اجازه ی شما
مجلسی البته نه شاید شایان شآن شما
به مناسبت تبدیل من و ما به هیچ دنیا
بر پا نموده ایم
به جشن ستاره های کوچکت بیا "
عشق را بگو
آخر میهمانی مان
در بین خانواده ها
با شعر سخن کند
یک موسیقی آرام و دلپذیر
و احساس سبک شدن
و بعد از آن تکرار آن
اما در سکوت
عشق دعوت است به جمع مان
ای زمزمه ی دلنشین
آوازت یکبار خوش است
اما تا آخر داستان زندگی
این ناب شعر را دیگر
با هیچکس جز او مخوان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟