ارسالها: 14491
#951
Posted: 28 Aug 2013 20:32
پرنده ام پر زد !!!
وقتی پرنده ای پر زد ...
از چراغ برق خواب آلود
برگی با باد توهم برخواست
گوشه ی جوی اشک رهگذر آسود
وقتی پرنده ای پر زد ...
سایه ای تنهای تنها بود
خورشید خسته غروب را پیمود
پیچ های کوچه ها افزود
پرستوی خسته نگاهی به افق ها کرد
او هم بال خود را گشود
وقتی پرنده ام پرزد ...
اول فصل خران
ته کوچه عروسی بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#952
Posted: 28 Aug 2013 20:33
غروب آبان
آخرین بار بود که دیدم چگونه چشمانش
سرگذشت باران بود
چگونه خاطره اش
خاطر خواب خوب غروب آبان بود
رعشه بر اندام و از گفتن پیغامش وحشت داشت
او به دلهره به گل سرخ شدن برای صحبت بامن عادت داشت
به او شعری دادم شعری برایم می خواند
اما در واقع احساس خودم را تحویل من می داد
شعرهایش سرگذشت باد بود حین عبور از پرده های دنیا
موهایش می آشفت تاب می خورد می دید من را از آن بالا
در خاطر باغ عاطفه ها تاب می خورد ..
باران فقط از چشم های او آب می خورد
کوچه از خاطره اش پرسه های ناب می خورد
دفتر اشعارش پر بود از قلب های سرخ خودکاری
بین دو زنگ تفریح .. تو پارک سر کوچه ... وقت های بی کاری
چگونه بین دوستانش من را عشق ترانه می زد
چه زیبا وقتی پیشم آرام بود حرف های عاشقانه می زد
وقتی آخرین بار او را دیدم باطفلی در آغوش دنبال یک لقمه نان بود
همسرش دستش را رها کرده خسته از گرمای طاقت فرسای ظهر تابستان بود
برای من آن لحظه همیشه ... غروب سرد ماه آبان بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#953
Posted: 28 Aug 2013 20:35
دیوار من
به کارگران فقیر به گشنگان و بی کارها گویید دورم را دیوار بکشند از غم ها
به اشک ها به باورها به تاوان من و عادتها بگویید دیوار کشند و من بینش تنها
پای دیوار جای خون است جای اشک ریزی جای دزدی
پای دیوار مغز های منهدم قلب های سوراخ از لب دوزی
پای دیوار هنوز آخرین قطره ی باران مانده حاصل سینه سوزی
سینه ام سوخته اشکال ندارد بهتر است لا اقل از خانه سوزی
حاصل عمر چه شد جز خواب اندوزی ؟!!!
دیوار بکشید دورم را گدایان گشنگان محدود گشتگان
تا در بین چهار دیوارم فریاد زنم وای بر من وای بر عاقبت یک انسان
دیوار ترک بر دارد شب شک بردارد آیینه لک بردارد
از فریادم از نگاهم از چرک خون قلبم که تنهایم تنهایی که غم دارد
شمع از این جهنم قدرت خود خاموشی ندارد ولی خم دارد
ریش ها را ریسیدند نخ ها را غلتیدند طناب ها را بوسیدند اعدام ها نالیدند
خود نویس ها بر بستر کاغذ با حبس و اشک و دلهره در شب می خوابیدند
دیوار ها را بکشید دیوار ها فریاد کشید آتش از آسمان آب چشید
که آه از نهاد کوره ی خورشید درد مهتاب کشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#954
Posted: 28 Aug 2013 20:35
فریب
به نگاه اول تو قسم می خورم باران را
که خزانی شد از خاطره ات اوج تابستان را
به رویای خودت به خواب تعبیر یافته ام به کابوس هایم رفتی
خودت خواستی خودت خوابت برد خودت من را خواباندی
وقتی رفتنت را دیدم گوش هایم زنگ تفریح می زد
چشم هایم دنیا را خاطره رنگی می دید مغزم شعر می بافید
وقتی می رفتی جاده حسرت داشت باغبان بغض می کاشت
کلاغ از روی زمین اشک براق مرا بر می داشت
زاویه ی خورشید تنگ می شد زندگی بی رنگ می شد
سکوت شب برای از دست دادن تو بهترین آهنگ می شد
و تمام دنیا برای از یاد بردنت فریب و نیرنگ می شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#955
Posted: 28 Aug 2013 20:38
نرسیده !!!
باد مرا نمی برد
برگ مرا بریده است
خواب مرا نمی رسد
درد مرا کشیده است
سینه ی احساس مرا
سوزش شمع دیده است
اشک به شب رسیده است
قلب صبوری دیده است
آه ز بن کشیده است
همنفسی ندیده است
رفت پی خوشبختی اش
آن که مرا فهمیده است
صبر به زجر رسیده است
شعرمرا بوسیده است
بغضی که اشک ترشیده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#956
Posted: 28 Aug 2013 20:39
تقصیر
تقصیر تو نیست این حال دلدادگی من
این گفتن از تو وضع دل باختگی من
تو مقصر نیستی اگر بی تو باران زیاد می بارد
اگر روزگارم تا ابد پاییز یست
جمعه غروب چشمهایم خیس می شود سرخ می شود می خارد
آری تقصیر تو نیست که شکل آرزوی من بودی
تقصیر تو نیست تفسیر رویای شیرین مرا می آسودی
اینکه داستان زندگی ام شکل قصه ها می شد
اینکه مسیر قدم هایم دور از آدمها می شد
تو مقصر نیستی که من دلتنگم
دیگر شاعر نیستم برایت عاشق نیستم به پایت کمی شکل سنگم
اگرم بی صبرم حس قبل از رفتن دوزخ دارم می خواهم آب شوم
می خواهم یخ حرفهای دنیا را باز کنم راهی مهتاب شود
راستی خبر داری عزیزم امشب وقتی خواب بودی
یک بی سر و پا یک بی احساس یک بی بنیان یک بی اساس
آخر صاحب خانه ی قلبش جوابش کرد
جمع کرد کوله بارش را از کوی عشق تو شبانه برد اثاث
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#957
Posted: 28 Aug 2013 20:43
ترانه ی پروانه
شعر در من و شب در من و مست در من و مستانه ام بی انصراف
مشتاق شرمم لولی ام کولی وش و نوشیده ام تا به زفاف
من ساقی ام تازه سفر بر گشته ام سرشارم از شهد و شراب پروانه وار
مست کنم بوسه زنی بر جام من عریان شوی گریان شوی دیوانه وار
من بی خبر از شرع و تو شلاق شب نوشیده ای
من یک تنه خالی زبرگ و تو خزان را دیده ای
از اشک من چند قطره ای خالی کن بر زخم دلت
دستی بکش بر دست من مالش بده بر خاطرت
تاوان من انسان من تنها تویی امکان من ای بهترین درمان من
شهد ز تو شیره ز تو عشق ز تو کینه زتو نه از من وعصیان من
خواب ز مرز برده ام عشق ز غم رد کرده ام ساقی را باور کرده ام
نوشیده ام پیکی زجان غوغا شده باز آسمان کعبه را کافر کرده ام
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#958
Posted: 28 Aug 2013 20:43
نجابت
من در آن مجلس گرم
که طرف های وصال در گیر نشان و نجابت بودند
کنج اتاق بی خاطره گی با خورشید قبل غروب وداعی تلخ داشتم
و چه بی شرم و حیا در باغچه ی احساسم گل سرخ تو رو می کاشتم
من برای همه از شیوه ی بویش گلها گفتم
رمز تکثیرقاصدک ها را زیر باران شرح دادم
و جلوی چشم براق امید قسم خوردم
به اینکه به شمعدانی ها حتی بعد از خاموشی وفادار ماندم
به شب بخیر هر شب من پیش از خواب به رنگ مهتاب
من وفادار آیینه ها مانده ام حتی بعد از آنکه مات شدند
و هرگز ندانستم چیست مفهوم واقعی باکره گی
درک نکردم نجابت را در رحم اندوهم
من به آنها گفتم
قبل از وصالم با دوشیزه ی خاک
بوسه ی شیشه ی تبخیر وداع را تجربه کرده بودم
من اسم و نام و نشان ها دارم بر نیمکت فراموشی خویش
من نمی توانم داماد سنت ها و دل شکستن ها و از یاد رفتن ها باشم
گرچه نام نهادند تنهایی را نجابت بی کسی ها را حیا
موقع دل دادن من با اشک چشمی در باد
در همان لحظه ی ریزش صبر و رهایی تا فوران فریاد
گفتم هرگز .. هرگز ... هرگز ... نخواهم گذاشت محجوب مرا خوانند
تا تو را فراموش کنم ... تا که ببرم تو را ای بهترین لرزش دل لحظه ای حتی از یاد ........................
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#959
Posted: 28 Aug 2013 20:45
نگاهم کن
گاهم کن مرا باران ببین چه خالی می بارم
نگاهم کن ببین چه ناشی وار از کرده پشیمانم
نگاهم کن غروب سرخ که خون تو به قلبم آتش شب شد
نگاهم کردی آخر که نمی شد گفت چگونه این تنم تب شد
نگاهم کرد ز دلسوزی گفت شکل امید خاک تو رویش گل بود
نگاهم سوخت ازشکل امیدش خیانت بود که من را می آموخت
حال خائن شعرم که پایش در غل و زنجیر خاطره گیر است
یه مرد افتاده در زندان چشم به ابر فاجعه دوخته و نمی دانی چه دلگیر است
نگاهش کن سایه ام را که از سرما می لرزد
نگاهش کن ببین در دوری نور قد علم کرده از شب نمی ترسد
نگاهش کن ببین دل را که با خوناب می جوشد
نگاهش کن ملاقات کن حضورش را که آن صورت خندان از درون هر لحظه می پوسد
به وقت آن نگاه نه شکل یک گل باش نه یک آسمان اشک باش نه خاطره هدیه کن من را
به وقت آن نگاه از پشت شیشه ی تکرار تنهایی برای شادی ام به من فرصت بده شب را !!!
خودم تا صبح می گریم با دل نگاهت می کنم تا گل کنی از خاک من غم را !!!
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#960
Posted: 29 Aug 2013 21:44
از اشعار علیرضا روشن
باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداریاش بدهم،
که فکر نکند
بگویم که میگذرد،
که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
"من" خسته است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند