ارسالها: 14491
#981
Posted: 1 Sep 2013 15:55
به هیأت یک صخره
لرزشی بر انحنای اندام جهان
بلوغ عصیانی کهخیابان های عمر را به حرکت می آورد
و عطر گنگ بهار را می جوید
سبک بال
در کنار درختی آرمیدن
به هیأت یک صخره
چه زیبایی !
وقتی که در کوچه های تنهایی قدم می زنی
با شعله های دیرینه ی گذرگاهی خاموش
که گردبادهای بی تهنیت را
آشفته می کند
لرزشی بر انحنای اندام جهان
بلوغ ِ سرگردانی ِ بهار
غوغای زمین
جنون شکفتن ساعت ها
پنجره های لهیده ی صبح را
بر قامت سرگردان دنیا باز می کند
و طنین سفرنامه های انسان غارنشین
از بادهای رهگذر
و نجوای گلبرگ ها
به گوش
می رسد
جهان فقط کلمه ای است
هستی یافته از الفبای نام تو
- آزادی !
در ناهنجاری فریادی و سکوتی
که تو را به غوغای متورم زمین پیوند می زند
چه اوج هایی از خاکستر عشق های همیشه
چه آرامشی در نوحه های سیاه مرگ
و درخت ها
هنوز
در نجوای باد ها و ساعت ها
ایستاده اند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#982
Posted: 1 Sep 2013 16:06
نیازی در خون
همهمه ی زخم
آی !
جامه ی خون آلودم را بدرید
ماه بالای قله هاست
و شب خونین
در صخره های باد
آی !
جامه ی خون آلودم را ببرید
همهمه ی زخم
آیینه ی تلخ
هجوم بی انتها
تپشی ناموزون
و قلب سوخته ی آفتاب
پیش از آن که پنجره را بگشایی
آیینه ها و خیابان ها تو را می جوند
با اتوبوسی
که در خیابانی جاوید رهسپر است
هر صبح به دنیا می آیی
و دنیا چیزی نیست
جز زالویی
که فقط با قرص های آرام بخش
تو را در فراموشی ِ خواب ها
رها می کند
فردا
باز
به دنزا قدم می گذاری
پیش از آن که پلک پنجره را بگشایی
تو عمر را باژگونه ایستاده ای ؟
نه !
تو ایستاده ای
درست در قلب این هجوم بی انتها
آیینه ی تلخ زمانه و عمر
و دنیا
زالویی است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#983
Posted: 1 Sep 2013 16:08
معماری شبیخون
باید در خانه شکست
معماری ِ باران درهم پاییزی
برگ های شبیخون عمر را
به دوردست های گمشده می برد
به همین جا که تو
در پشت پنجره
ایستاده ای
سکوت آینه درمانی نیست
دردی لنگر انداخته در بندرگاه های گریخته است
فراموشی عطر ها
عشق
زخم حریقی که خفه ات کرده است
در پشت پنجره
بی نعش روزنی
حتی
در قلب هزار پاره ی خاک
در روزنامه نام تو را دیدم
و چهره ات را در پوستری که از حوالی ماه می آمد
با نیلی خروشانت
که بر کاغذی سفید حک شده بود
همه جا خبر از توست
در کنار جویباری لجن آلود
و هتلی آرمیده در کرانه ی اقیانوس و صخره ها و بیفتک ها
کودکانت یکدیگر را نمی شناسند
- می گویند دنیا کوچک شده است -
اگر چند نامت را بر کتیبه ی دل دارند
و در هیاهوی امواج ماهواره ها
سرگردان
در قلب هزار پاره ی تو
زیست می کنند
همه چیز در حال دگرگونی است
- این عظیم ترین خبرهاست -
گندم زار ها و
سیاست
اما
عصاره ی نام تو یک حرف است
- نان
تو را
خمیده
در پشت درختی پنهان دیدم
که گرسنه
از کوچه های دربدری می گذری
صدایت کردم !
- زمین !
و عشق
افسانه ای بر باد بود
در جنگلی بی فصل
که با لبخندی می زیست
و با اشکی
در وداعی سرد
بر شاخه آتش می گرفت
و این آخرین خبرهاست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#984
Posted: 1 Sep 2013 16:11
تریای تنهایی
گلدان هایی ظریف
با گل هایی که حرفی با تو ندارند
فنجانی قهوه
آمیخته با هزار نقش
از اعصاب خاکستری ِ گیتار و آتش
صندلی های خالی
میز های انتظار
نگاهی به خیابان پیچیده به هیچ های متصل
آفتاب پوسیده ی پاییزی
و ضمیر بادی که تو را با برگ های زمین می برد
سیگاری روشن می کنی
سفارش فنجانی قهوه ی دیگر
در تابوت
واژه ای نیست !
نه پروانه ای
نه گلی
فصل های خون آلود در گذرند
در تابوت
قلب های متلاشی
خیابان های خفه
دست های پلاسیده
لحظه های افسرده در گذرند
در تابوت
چشم های بی چشم انداز
کدام میدان ؟
کدام رنگ ؟
بادهای مرده در گذرند
در تابوت
کسی می آید ؟
کسی می رود ؟
جهان به هیأت نابودی است
ابر غبارها در گذرند
در تابوت
هواپیماها و راکت ها
رادیو ها
سرود ویرانی می خوانند
نه !
سمفونی بی روح مرگ را
پایانی نیست
شعر های بی واژه در گذرند
در تابوت
در تابوت
کفنی و روزنه ای بی رمق
آه
مرزهای آینده در گذرند
در تابوت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#985
Posted: 1 Sep 2013 16:16
بادهای بی آبادی
گه به کاوی دل رو
تا اعماق )
فصل دربدری و
بوی گرسنه ی نان
( بی تعارف !
خواهش می کنم اجازه بدین من ... ؟ ! )
فصل بادهای ِ بی آبادی
قفس های قدیمی ِ طرفه
( یه پرنده رو درخته
کاش می تونستم بگیرمش
کمک می کنی ؟ هان ! )
فصل رگبارها و
صحراهای برهنه ی خاک
( دیگه حتی کنار خیابون هم نمیشه خوابید
لعنت به این شانس )
فصل مرداب و
دهلیزها بی انتها
( چه اضطرابی
می ترسم دلم منفجر شه ها )
فصل انسان و
تندیس
خیانت تیشه ای شاید
( دگه بیشتر از این
حتی نگاهش هم نمی شه کرد )
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#986
Posted: 1 Sep 2013 16:16
سوزش پُر تاول
لحظه ای به اعماق زمان
شکفته
چون روحی آزاد
دالان های بی پایان
گسترده در اعماق زمان
و هر چیز شعله ی تندیسی باستانی از سنگ است
با پیکانی که بر قلب هر شکوفه نشسته است
می آییم و
می رویم
با چشمانی که سوزشی پر تاول را
یک باره
حس می کند
و فواره ها
همه تارتر
از سرنگون می شوند
فضایی نیست
فقط عادتی است که استنشاق می کنیم
و دروازه های هستی
هنوز
باز است
منفجر شده
چون کره ای مسکونی
تندیس باستانی ِ فصل ها
عظیم
چون رویش مدفون آفتاب و خاک
نقشه ی هویش را می گسترند
و جهان
چیزی جز یک تکرر خالی نیست
تاری گسترده
سوزش تاول ها
با کبوترانی که انگار اصلا نبوده اند
و فقط بر فراز این کبود یخ زده
خشکیده اند
سرنگون
چون هواپیمایی که دیگر سرنگون خواهد شد
در گذر
گذر آسمان و زمین
زمانه همیشه شکل مخدوشی را
چون لهیب آتش
بر همه ی درها و دیوار ها کوفته است
در فضایی که آتش می زند
شوره زار و کویر
به هیأت شهر در آمده اند
معماری مسموم
کره ای که دیگر مسکونی نیست
در تندیس مدفون آفتاب و خاک
لحظه ای به اعماق زمان
شکفته
چون روحی آزاد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#987
Posted: 1 Sep 2013 16:17
تاج عشق
با باد ها بهار را بیدار می کنی
و در عمق دره ها فریاد بی توقف موجی
کلام مقدسی
به هیأت راز
و زمین
به نام تو آغاز می شود
در پشت میله های جهان
ایستاده ای
آه
تاج عشق !
ای حقیقت عریان !
آواز منتشر !
آزادی !
تاج عشق
با باد ها بهار را بیدار می کنی
و در عمق دره ها فریاد بی توقف موجی
کلام مقدسی
به هیأت راز
و زمین
به نام تو آغاز می شود
در پشت میله های جهان
ایستاده ای
آه
تاج عشق !
ای حقیقت عریان !
آواز منتشر !
آزادی !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#988
Posted: 1 Sep 2013 16:20
دیدار
مجلات قدیمی
آوار کهنه ی ایام
مجلات قدیمی
پریشانی عصر هیاهوی شکسته ی ما
مجلات قدیمی
شب میخانه های شهر
گپ و لبخند و
تنهایی
مجلات قدیمی
رهگذری در بادهای تیره ی مأنوس
مجلات قدیمی
عشق
که آرام
در کوچه
می خرامد
زخم برهنه ی ساعت ها
زمان به هیأت پاییز
تاول شهر
سوز نقاشی ِ بادها
بزرگ راه های آینه
مجروح زخم برهنه ی ساعت هاست
ژرف تر از ظلماتی که می وزد
در شب های بیکرانه ی چشم ها و
شعله ها .
می خوانمت
از فراز برج های غنوده
ماه
با سفینه ای
پایین می آید و
گام می زند
به هیأت پاییز
در تاول زمان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#989
Posted: 1 Sep 2013 16:22
عرفان زوال هنوزها
بهار درهم هرجایی
شکوفه های زخم
هذیان مکرر چرک
عشق
دیگر
ترانه ی زیستن نیست
مدار گند پر فوفا
زوال فراخ لحظه های جنگل و دریا
مسیر گمشده
حیات مرده ی بی شکیب
نه !
عشق
دیگر
آن آوای نامکرر آزادی
نیست
شن سبز می شود
در شقه های گیج ستیزه
تاریخ دغدغه
فراز زمین
سقوط واژه
همآغوشی سوزان هنوزها
بودها
نبودها
نه !
عشق
دیگر
موعود بی انتهای شکفتن
نیست
بهار درهم زخم
هذیان جیان مرده ی پر غوغا
مدار بی شکیب
تاریخ شقه های گیج هنوز ها
بودها
نبودها
نه !
شعله ی سرگردان !
عشق قیدها و
وزن ها و
قوافی !
در این زوال فراخ
دیگر
دانش بلند جنون
نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#990
Posted: 1 Sep 2013 16:23
گذرگاه تپنده
دل افلاکی ام کجاست ؟
شب دغدغه های خزانی !
شعله های ِ هماره ی پروازم کجاست ؟
یال مِه گرفته ی سال ها !
کهن سالی ستبر بیشه ها
هنوز نام تو را
عاشقانه
زمزمه ای می کنند
در گوش دریا و
باد
و فریادی
به ژرفای شکفته تر جوانه ای که مرا سوخت
دل افلاکی ام کجاست ؟
گذرگاه تپنده ی اندوهناک خاک !
دشوار
ماهواره ها
پیام اندوهناک قرن ارتباطاتند
با شرابی از خون
که فضا را سنگین کرده است
و می دانی
که تنفس
چه دشوار است
ماهواره ها
تیر خلاص تمدن بی روح انسان و آهن است
با هجوم موحش بمب ها و
موشک ها
در لحظه ای که پلک های ابدیت می افتد
و زمین تیره
بی ماه و آفتاب می گذرد
ماهواره ها
ماه مصنوعی اند
در عصر گل های مصنوعی
آدم های مصنوعی
عشق های مصنوعی
و جنجالی که در بی انتهایی خویش خفه می شود
و روح بزرگ انسان را
در چنگال این فضای دریده خرد می کند
تمدن حیرت زای ما شوخی نیست
می دانی !
بزرگ است و
پر اعجاب
و اندوهناک
- درست مثل روح بزرگ ما -
در لحظه ای که پلک های ابدیت
برای همیشه
بسته
می شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟