انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 30:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
آسمانی

ذره های آسمان
ریخته در دست من
من چرا غمگین شوم؟
تا تو هستی هست من

پس بزن یک ضربه بر
روزگار بی کسی
مشت محکم بر دلِ
این همه دلواپسی

آسمان را دیده ام
بین انگشتان تو
ابرهای مهربان
برشب مژگان تو

خنده ات خورشید من
گریه ات باران من
اختران بام تو
باور و ایمان من

من اگر در ظلمتم
آفتابی می شوم
معتقد بر عشق خود
رنگ آبی می شوم

شاید این تنها منم
عاشق روی زمین
هر چه هستم، دیده ام
ماه کامل برزمین!!

ماه من ، خورشید من
ابر من ، باران من
من به سجده می روم
تا شوی مهمان من

تو مرا باور بکن
با همه ایمان من
این من و این انتظار
خانه و ایوان من

مثل یک رنگین کمان
در بهارم زنده باش
آسمان خوب من
تا ابد پاینده باش
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گذشت

تمام آسمان ها هدیه تو
نبینم لحظه ای من گریه تو
اگر چه من نشستم پای عشقم
نبودم لحظه ای در دیده تو

غم دلتنگی من پرده در شد
زمین و آسمان هم با خبر شد
ندیدی بر سر این بام خانه؟
کبوترهای چاهی در به در شد؟

به زیر گنبد نیلی چه دیدی؟
به کوه و جنگل و دریا چه دیدی؟
تو زیباتر ز حرف عشق و مستی
بگو ایا چه دیدی یا شنیدی؟

بنفشه های دنیا زیر پایت
خروش موج دریا در صدایت
نمی دانم چه دارم جز غم تو؟!
ولی من هر چه دارم گو فدایت

مگر بازیچه گشته این دل من
مگر دریا ندارد ساحل من
چرا از من بریدی بی بهانه
دگر پایان ندارد مشکل من

به پیغامی مرا غمگین نمودی
تو را فریاد کردم نه! نبودی
ندیدی گریه هایم را ندیدی
تو حتّی شاهد اشکم نبودی

هزاران پیچ و خم دادی به راهم
نشسته انتظارت در نگاهم
ندیدی بی تو من تنها ترینم
شدم غرقه میان اشک و آهم

از آن خانه سفر کردم که دیگر
نباشد جای دستان تو بر در
نباشد پرده اش همرنگ چشمت
نباشد فکر تو شاید به این سر

ولی من هر کجا رفتم تو بودی
تو هم غمگین و تنها ، خسته بودی
دوباره آرزوی روز دیدار
پشیمان از گذشته ها تو بودی

سپس این جا نشستی گریه کردی
نمی خواهم ببینم اشک سردی
به روی گونه ات یا دیدگانت
گذشتم از تمام آن چه کردی

تمام آسمان ها هدیه تو
نبینم لحظه ای من گریه تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ستاره

بر سر کوی من نِشین
نظاره کن به خانه ام
به دست معرفت بزن
کلون درب خانه ام

به نیمه شب گذر بکن
ز کوچه ام، ز راه من
ببین به پشت پنجره
خیره به شب نگاه من

به نیمه شب گذر بکن
ز پشت این پنجره ها
مرا ببین اسیر غم
بسته به این زنجره ها

صدای گریه مرا
که می رسد به آسمان
تو بشنو ای امید من
تو ای نگاه مهربان

ببین که اشک من شده
چو شبنمی به روی گل
بین من و خدای من
عشق تو بوده عین پل

به لب ترانه ام تویی
به سر بهانه ام تویی
دلم به شب نشسته است
چراغ خانه ام تویی

بیا ! بیا! جفا نکن
مرا به غم رها نکن

منم منم، ستاره ات
ستاره را صدا بکن
ستاره را تو از خودت

جدا نکن ، جدا نکن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جدایی

به لب های تو می سازم کلامی
سرود آشنایی یا سلامی
ندارم جز غم عشق تو در سر
ولی افسوس که از من جدایی

نمی دانی چه شوری در سرم بود
نمی دانی چه شوقی در پرم بود
نمی دانی چه بودم آن زمان ها
کجا روز جدایی باورم بود

جدا گشتیم ولی در ریشه با هم
جدا گشتیم ولی همیشه با هم
اگر چه روی هم را ما ندیدیم
ولی در انتظارو حسرت و غم

جدایی نقطه پایان ما نیست
کسی یاریگر ما جز خدا نیست
جدایی هم سرود دیگر ماست
کسی آگه ز راز ما دوتا نیست

کبوتر های عاشق بوده ایم ما
از این دنیای خاکی رو به بالا
پر پرواز خود را باز کردیم
پریدیم هر دو تامان تا کجا ها

جدایی اولش بی خانمانی ست
جدایی آخرش یک یادگاری ست
صفوف خاطرات تلخ و شیرین
که آن هم صحنه ای از زندگانی ست

جدایی حاصل تقدیر دنیاست
نویدش چشم امیدی به فرداست
اگر یک قفل بسته باشدش نام
کلیدش در میان آسمان هاست

جدایی آتشی از جنس آب است
تو می گویی که نه! سربی مذابست
به دیواری که محکم باشدش خشت
جدایی ضربه از پی خراب است

جدایی قطره های اشک و آه است
جدایی یک مسافر پا به راه است
صدای یک وداع خانمانسوز
و تصویر دلی بر روی ماه است

جدایی ساکت و خلوت نشین است
فضای خالی یک همنشین است
دلم آهسته در گوشم چنین گفت:
جدایی هم قشنگ و دلنشین است

اگر پایان غم هایش تو باشی
جدایی بهترین حرف زمین است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ساز بی صدا

سرد و ساکت مانده ای
ای صدای ساز من

در میان دست توست
شهپر پرواز من

من صمیمی تر شدم
تا تویی همراز من

فرش زیر پای توست
شعر من آواز من

این من و این بار غم
فکر تو دمساز من

سایه ات همراه من
عشق تو اعجاز من

من شکستم این سکوت
تا تو باشی راز من

گر چه پایانم رسید
این تویی آغاز من

این من و این هجر تو
ناله و این ساز من

پس چرا ساکت شدی
ای صدای ساز من؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تو همانی

روزگارت آسمانی
آسمانت صاف و آبی
ای بلندای سخاوت
ای صدای زندگانی

دست هایت مثل باران
بر تن خشک درختان
چشم هایت مثل چتری
در سکوت سبزه زاران

حرف هایت ساده و صاف
قلب تو شفاف شفاف
بر لبت همواره دیدم
واژه های ترد زر باف

آرزویت بودن من
بودن و آسودن من
تو نمی خواهی که باشی
شاهد فرسودن من

مهربان و بی ریایی
از پلیدی ها جدایی
همنشین خلوت من
هدیه ای از کبریایی

مثل یک طرح غروبی
حک شده بر سنگ و چوبی
هر کجا هستم تو هستی
بس که خوبی ، بس که خوبی

سایه سار یک درختی
هر کجایی که نشستی
مهر تو پاشیده چون نور
بس که تو بخشنده هستی

من ندارم جز غم تو
جز غم و جز ماتم تو
تو مرا در خود صدا کن
تا نمیرم از غم تو

من غریبم در دیارم
من دگر یاری ندارم
از همه دنیا بریدم
با کسی کاری ندارم

آرزویم بودن تو
بودن و آسودن تو
من نمی خواهم که باشم
شاهد فرسودن تو

دست من در آسمانها
بر لبانم کرده مأوا
یک دعای بی نهایت
در سکوت نیمه شب ها


روزگارت آسمانی
آسمانت صاف و آبی

ای بلندای سخاوت
ای صدای زندگانی

از پی گمگشته خود
هر چه گشتم باز دیدم
تو همانی ، تو همانی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بی تو غروب

و غروب چه تماشائیست
و صدایی که نهانیست
این جا همه چیز هست
حرف های خودمانی ست

یک پرنده در قفس هست
بغض و فریادو نفس هست
خواهشی در قعر زندان
آرزوهایی عبث هست

بوی باران، بوی باران
نقطه های سرد پایان
یک نگاه عاشقانه
در وداع سخت یاران

یک امید سردو خاموش
ساعت بی حسّ و بی هوش
انتظار و سنگ و دیوار
رفته ام از خود فراموش

گریه و تنهایی و خواب
عکس تو در حجم یک قاب
ضربه های قلب بی تاب
باز هم آئینه و آب

خاطرات رو سپیدت
عطر دستان نجیبت
یک سبد بر روی میزم
از شکوفه های سیبت

باز هم تکرارو تکرار
زندگی مرغی گرفتار
پنجره همپای مهتاب
نور می پاشد به دیوار

شمع می سوزد ز هجرت
دل اسیر فکرو ذکرت
گل به گلدان سر فرو برد
خم شده از بار عشقت

تو پرنده ای غریبی
تو سکوتی آهنینی
جای تو اما چه خالی
در غروبی اینچنینی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
منم

نمی داند کسی تنهایی من
کسی باور ندارد از غم من

منم من ردّ پای یک کبوتر
کبوتر بچه ای بی بال و بی پر

منم من محتوای یک شکستن
کنار ساحل دریا نشستن

منم یک امتداد رو به خالی
نشستم در سکوت خانه داری

منم من قل قل یک چشمه عشق
منم من هق هق یک گریه زشت

منم من حسّ تنهایی دیوار
منم احساس تب در جان بیمار


منم یک نامه اما بی نشانم
سخن ها مانده اما در دهانم

منم ابری که می بارد به هامون
حبابی از کف یک آب و صابون

منم نوری که می اید ز آتش
درختی که زمستان برده خوابش

منم یک خاطره در ذهن فردا
منم تنها صدای موج دریا

منم با استقامت مثل آهن
سقوط غنچه های گل ز دامن

منم یک شاخه خشکیده زرد
منم یک ناله پیچیده با درد

منم یک پرده آبی گلدار
منم دودی که می خیزد ز سیگار

منم یک سنگ اما از بلورم
شکسته ، تکه تکه ، در عبورم

منم جامی که لبریزم ز آبی
ندارم طاقت هر پیچ و تابی

منم صبری که پایانش تو هستی
خطوطی که نشسته روی دستی

منم برگی که در دست خزانم
نمی دانم که پیرم یا جوانم؟

منم تنها نگین آرزوها
شبیه مادرم ، اما فریبا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خواب

از این دنیای خاکی پرگشودم
به آن آبی آبی ها غنودم

تو رادیدم میان آسمانها
تو را ای بهترینِ بهترین ها

تو را دیدم که پیش من می ایی
برای بودنِ با من می ایی

نشستم سفره دل را گشودم
میانش عشق و ایمان را ستودم

نشستم با تو از خود گفتگویی
دوباره اشک من مانند جویی

روان شد از دو چشمم با غم تو
گله کردم ز هجر و ماتم تو

تو را دیدم که دستت رو به بالاست
اشاره های تو پیدای پیداست

دو چشمت حرف های تازه تر داشت
نگاهت آسمان را زیر پر داشت

به موهایم گل مریم نشاندی
مرا به خود به جاهایی کشاندی

ز یک سو یک سوار آمد ز راهی
نگاهت را فرو کردی به چاهی

نفهمیدم که منظورت چه ها بود؟
ندانستم که آن جا ها کجا بود؟

تو می گفتی که باید جستجو کرد
دل خود را به آبی شستشو کرد


تو می گفتی خدا همواره با ماست
صداقت پیشه کردیم این ره ماست

همان بادپا سواری کز ره آمد
مرا پیغام یاری کردن آورد

اگر دیدی که سر در چاه بردم
پناه به عکس ماه در چاه بردم

تو می گفتی و من غرق تماشا
زِ هر سویی گلی روییده آن جا

دو دستم حلقه شد بر گردن تو
شدم آماده بوسیدن تو

به چشمانت نگاهم را نشاندم
صدای پنجره از خواب پراندم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دیوانه سر

ساده تر گفت
بی نشان رفت
بی صدا خفت

مثل باران زندگی کرد
با پرنده همدلی کرد

مثل یک رنگین کمان بود
زردو نیلی
سبز و آبی
مهربان بود

شمعدانی های فردا را صدا کرد
در سکوتی پا به پا کرد

تا نسیمی از ره آمد
آرزویش را هوا کرد


دل به دریای جنون زد
فانوسش را رنگ خون زد
بی محابا ، بی محابا
ضربه ای بر بیستون زد

تیشه اش را زد به جانش
خون خود را کرد به جامش

مثل موجی در به در بود
عاشقی مستانه سر بود

خوش به حالش
خوش به حالش
کاینچنین ...
دیوانه سر بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 12 از 30:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA