انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 30:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
رنگ دل

تو می دانی که دیگر دل ندارم
دگر حرفی زِ آب و گِل ندارم
از آن لحظه که چشمم بر تو افتاد
دلم مال تو شد ، مشکل ندارم

خدایا بارگاهت بیکران است
به دستت پایه های آسمان است
تو دل را آفریدی تا بدانیم
که این دل پایگاه امتحان است

دلی خالی تر از خالی چه حاصل؟
دلی کز درد شد عاری چه حاصل
اگر عشقی درون دل نباشد
از آن دل سوی ما اید چه حاصل

دلی باید که از غم تاب او هیچ
بیفتد در میان هر خم و پیچ
و گرنه شاخه خشکیده ای است
که از بی خانمانی خورده است پیچ

دلی شایسته عشق و سلام است
که بی تابی او در هر کلام است
و گرنه عمر دل هم سر شود پوچ
تمام ضربه هایش نا تمام است

به دل باید رخ دلدار باشد
صدایش ضجه بسیار باشد
بپیچد در درون جان عاشق
تمام خواهشش دیدار باشد

دل طغیانگر عاصی چه زیباست
همین آشفتگی هایش چه زیباست
همان لحظه که می کوبد سرش را
به زندان بدن ، آری چه زیباست

دلی با اشک هایش مانده بر جا
اسیر دست صاحب مانده در جا
دلی باید که از صاحب گریزد
شتابد سوی دلدارش به هر جا

دل لایق می آویزد به برگی
به پیغامی که حتی زیر سنگی
اگر یک سو نشان از دلبرش بود
نمی آرَد دگر طاقت ز تنگی

دل عاشق ندارد تاب دوری
ندارد لحظه ای دیگر صبوری
خودش را می زند در آب و آتش
نپرسیدش کجاها یا چه جوری

به هر ضربه خودش را می سراید
که شاید سوی دلبر ره بیابد
به هر جایی که دلبر پا گذارد
خودش را زیر پای او می یابد

نفس های دل عاشق قشنگ است
کسی پرسیده رنگ دل چه رنگ است؟
اگر از من بپرسی خواهمت گفت
همان رنگی که دلبر را پسند است
همان رنگی که دلبر را پسند است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بی جواب

شکوفه های احساسم طلایی
نوشتم روی یک کاغذ کجایی؟

نوشتم عاشقم ، عاشق ترینم
مرا عاشق تو کردی نازنینم!

نوشتم روی یک کاغذ غریبم
اسیر آرزوهایی عجیبم

همه روزهای هفته ام آه
شبیه من شده هم سال و هم ماه

همه تاریک و خاموش و سیاهند
همه مانند من لبریز آهند

صدایی مثل باران بر سرم ریخت
به جانم شعله های آتش آمیخت

صدای پای خواهش های بی جاست
بلورین حوض تنهایی من
به به ! چه زیباست

سکوت خانه ام آشفته تر شد
دل دیوانه ام دیوانه تر شد

نوشتم روی یک کاغذ اسیرم
اسیری می کشم تا که بمیرم

نوشتم بی وفایی رسم من نیست
به جز تو هیچ کس در چشم من نیست

نوشتم قلب من بر روی آب است
امید من تو را دیدن به خواب است

نوشتم فکر من از من گریزد
گهی با صبر من او می ستیزد

درونم ولوله اما خموشم
صدای پای تو اید به گوشم

نوشتم نامه ام پایان ندارد
سر حسرت زده سامان ندارد

نشستم زیر بیدی مست و مجنون
شدم حیران و سرگردان و دل خون

نهادم نامه ام را توی پاکت
شدم خیره به راهت طبق عادت

به پاهایی برهنه می دویدم
نشستم گوشه ای این را شنیدم

ندا آمد برو این جا سراب است
مکان نامه های بی جواب است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سلام

سلام من به باران های پاییز
سلام من به دیوار و به دهلیز

به آفتابی که می تابد به تابی
به برگی که نشسته روی آبی

به آن نیلوفر زیبای پیچان
به بازی های دوران دبستان

به اشکی که میان پلک و چَشم است
به بغضی که نشسته روی خشم است

به برفی که می اید روی بامم
به آهی که نشسته روی خوابم

سلام من به سقف و قاب و پرده
سلام من به خانه های هر ده

سلام من به تابستان و گرما
به آن سوزی که می اید ز سرما

سلام من به هرچه شمع خاموش
به آن کینه که می گردد فراموش

سلام من به تاریکی هر شب
دعای نیمه شب ها روی هر لب

سلام من به یک لبخند زیبا
گره هایی که با دستی شود وا

سلام من به عطر نان تازه
به نوبر میوه هر فصل تازه

سلام من به خورشید و ستاره
سلام من به قلبی پاره پاره


به دستی که نوازش پیشه کرده
به هر کس که نجابت پیشه کرده

سلام من به دریا و به ساحل
به بی تابی عاشق های بی دل

به رنگ سبز جنگل های انبوه
فراز قلّه ها و دامن کوه

سلام من به یک مرغ گرفتار
به آن دستی که زخمی گشته از کار

سلام من به تو ای مهربان دوست
ببین عشقم چه زیبا و چه نیکوست

سلام من به هر چیزی که خوب است
به خورشیدی
به خورشیدی که هنگام غروب است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نبودی

بهار عمر من طی شد نبودی
زمستان شد ،مهِ دی شد نبودی

درخت خانه من قد کشیده
به جز صبر و سکوت از من چه دیده؟

نهال گردوی همسایه خم شد
دگر زیبایی این خانه کم شد

پریده رنگ از رخسار دیوار
مکان سایه های درهم و تار

گل محبوبه شب هم برآشفت
به روی بند رختم زاغکی خفت

به دیوار حیاطم پشت نرده
علف ها سر به در آورده هرزه


صدای تیک و تاک ساعتم رفت
به دنبالش توان و طاقتم رفت

می اید هر شبی هنگام خوابم
صدای چیک و چیک شیر آبم

کلید آن در چوبی شکسته
به روی اینه گردی نشسته

به روی شیشه مانده جای دستم
همین امروز لیوانی شکستم

به روی میز من یک ظرف خالی
نمی اید صدای قیل و قالی

ندارم حوصله ، دیگر چه سودی؟
بهار عمر من طی شد نبودی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تو گفتی

تو گفتی می توان با حسرتی خفت
به دل آتش زد و خود را بر آشفت

تو گفتی می توان دل را رها کرد
دل طوفانزده اما چه ها کرد؟

تو گفتی می توان در گریه ای مرد
حقیقت را به جایی تیره تر برد

تو گفتی چشم ها را می شود بست
به دیدار خزان هم می توان رفت

تو گفتی خاطره را می توان شست
دوباره حرف های تازه تر گفت

تو گفتی دست ها را می توان بست
همیشه ماند در یک راه بن بست

تو گفتی می توان بیگانگی کرد
تمام عمر را دیوانگی کرد

تو گفتی آرزو را می شود کشت
و عشق را ضربه زد تنها به یک مشت

تو گفتی من ولی کردم نگاهت
که دیدم اشک چشم و بغض و آهت

نهادم سر به روی هر دو پایت
کمی آهسته تر دادم جوابت

تو گفتی من ولی باور نکردم
گل عشق تو را پرپر نکردم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نباید

همه درهای بسته را گشودم
دوباره از تو و عشقت سرودم
صدای مرغ شب را می شنیدم
هزاران بار عشقم را ستودم

کشیدم روی یک کاغذ دلم را
نهادم کاغذم را روی سنگی
صدا کردم تو را از ره بیایی
دلم بیچاره شد از درد تنگی

بیا یک دم کنار عاشق خود
به دستم یک پرنده لانه کرده
تمام آرزویم دیدن توست
و چشمانت مرا آواره کرده

ببین زرین کلید خواهشم را
ببار ای ابر باران زای دیدار
ندارم طاقت دوری رویش
منم یکتا اسیر پشت دیوار

طنینی از افق ها می شنیدم
صدا صد بار در گوشم نوا کرد
صدای ناله های هر شبم بود
نمی دانی ولی امشب چه ها کرد

میان این همه عاشق که دیدی
اگر امشب مرا در خود بخوانی
کنی آهسته نبضم را شماره
بیایی تا شب من را بدانی

به فانوس دو چشمت خیره گردم
شوم همچون درختی سر به سر برگ
بیاویزم دلم را چون ستاره
از آن سرشاخه های سبز پررنگ

کجا خوابی به چشم من بیاید
به شب هایی که ماندم بی ستاره
کجایی مهربان تر از خود من
دل من گشته بی تو پاره پاره

غم غربت به جانم ریشه کرده
چو می بینم تو هم هستی گرفتار
تو هم در سوز عشق من اسیری
اسیر هرزه قانون های اجبار

بیا با هم گریزیم از دل شهر
بیا با هم سرود دل بخوانیم
که ما باید از این دنیا گریزیم
نباید در دل شب ها بمانیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عاشقانه

زمین و آسمان را دوست دارد
تمام بندگان را دوست دارد
شنیدم از ملائک در نمازم
خدا هم عاشقان را دوست دارد

خدای آشنا با عشق و مستی
خدای خالق یکتای هستی
بده به عاشقان عمری دوباره
که آن هم بگذرد در عشق و مستی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آئینه

صدای نی

به روی نیمکت تنهایی من
نشسته عابری غمگین و خسته
شکسته در سکوتی مثل جامی
و چشمش را کسی ایا نبسته؟

چه زیبا می نوازی مرد چوپان
صدای هی هی این گله زیباست
صدای ناله های نی چه خوب است
شبیه آرزوهای فریباست!

صدایت را کسی ایا شنیده
کسی از دست باران دانه چیده
کسی از خوشه های زرد گندم
صدای گرم یاری را شنیده

نمی دانم دلم از چی گرفته؟
برای ریزش باران چه دیر است

کسی پروانه ها را برده با خود
به آن جایی که شب هایش اسیر است؟

به آوازی که حسرت را صدا زد
شبی آن مرد چوپان در دلم مرد
تو می دانی چرا تنها شدم من؟
صدای نی مرا با خود کجا برد؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پرستو

به دور دایره چرخیده بودم
و شاید هم کمی ترسیده بودم

پرستوی مهاجر را که دیدم
سرم تیر می کشید و می دویدم

تو در آن پرده ها پیدا نبودی
تو با من بودی و تنها نبودی

به دستم آب پاکی را نریزی!
چرا از این پرستو می گریزی؟

بهاران فصل پرواز پرستوست
به پرهایش گل تنهای شب بوست

پرستو هر کجا باشد غریب است
برای کوچ بعدی نا شکیب است


پرستو می رود تا باز گردد
پرستو با خودش همراز گردد

پرستو یک دل دیوانه دارد
میان عاشقان او لانه دارد

پرستو لانه اش را دوست دارد
دل دیوانه اش را دوست د ارد

اگرچه یک شبی از لانه بگریخت
به سنگی که زدی پرهای او ریخت

تو پاییزی نکن صحن و سرا را
بیا از من بگیر این غصه ها را

به گوش من مخوان آهنگ رفتن
پرستویت منم ، آری منم من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صدف

صدف را دیده ای ای مهربان دوست؟
که گوهر در درونش جای دارد
که می داند؟ که این زیبایی من
گل عشق تو را در پای دارد

به زندانی که نامش زندگی هست
نفس هایم سرِ آزار دارد
به شب هایی که نامش انتظار است
سکوتم معنی تکرار دارد

به چشمانم چنان برقی نشسته
که خوابش لذت دیدار دارد
صدای ساعت دیواری من
نشان از بودن دیوار دارد

کسی در پشت دیوارم نجنبید
صدای خش خش پایی نیامد

اگرچه غنچه آمد بر لب من
صدای چنگ زیبایی نیامد

تو با آواز خود شب را شکستی
ولی من بی دریچه مانده ام باز
هوای پر زدن هایم کجا رفت؟
ز یاران باز هم جا مانده ام باز!

چه کس گفته که دل،
اندازه یک مشت بسته ست؟
کجا یک مشت بسته می تواند
مکان آرزوها و غم عشق
و حسرت های بی اندازه باشد؟!

ببین من سادگی را دوست دارم
و آن ایینه که تصویر من داشت
به من آموخت که درد غریبی
نشان از غربت تقدیر من داشت


به این دنیا اگر خندیده باشی
شود مشتت نشان از کوهِ خروار
اگر عشقی به جانت آتشی زد
شود زیبایی ات صدها هزار بار

صدف را دیده ای ای مهربان دوست؟
که گوهر در درونش جای دارد
که می داند؟ که این زیبایی من
گل عشق تو را در پای دارد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 13 از 30:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA