انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 30:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
رویایی

از دست تو فریاد که ویرانی من شد
سر سبزی آن چشم که ایزد به تو بخشید
حسرت ببرد مرغ سعادت به دل من
آن دم که لبت یک گل زیبا ز لبم چید

من محو شدم ، محو شدم
محو دو دستت
تو خیره به من گشتی و ...
من خیره به چشمت

یک میوه خوش رنگ ز یک شاخه جدا شد
افتاد به دستم که بفهمم که خدا هست
آن پونه وحشی که سرش خم شده بر دوش
آهسته به من گفت کسی غیر شما هست

چرخی زدم و خیز گرفتم به کناری
شستم سروصورت من از آن چشمه جاری

جان بر سر عقل آمد و با خنده چنین گفت
این هم یکی از آن همه رویاست که داری...

یکباره به خود آمدم

آن لحظه رویایی من رفت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حقیقت

پایکوبی می کنند
مردگان بر گور من
روح من پر می کشد
از تن رنجور من

این همه بار عدم
خالی از من می شود
این دل سودا زده
فارغ از تن می شود

شاید از خاکم گلی
فکر رُستن می شود
خاک می بلعد مرا
روزِ مردن می شود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سرنوشت

آبروی لحظه ها را برده ای
ای سیاه سرنوشت
زندگی سرمایه اش چندین نفس
این حقیقت را خدا بر ما سرشت

ایستادن تا کی و آخر کجا؟
حرف های گفته را باید شنید
اوج احساسات را اندازه کرد
طعم تلخ غصه ها را هم چشید

از تماشا بهره هایی برده ام
من به دنبال چه می گردم کنون
این سوالاتی که هم تکراری است
هم دویده در تنم مانند خون

شبزده ها را پناهی دیگر است
هر کسی در سینه اش رازی نشست

چشم من تا آسمان ها می رود
قلب من در این تلاطم ها شکست

ماه باید آسمانی تر شود
عکس ها در قاب ها زندانی اند
زندگی قربانی خود را گرفت
در به روی هر چه تاریکی ببند

با من از فردای فرداها بگو
رهسپار راه تو تنهامنم
مثل عکسی مانده ای در قاب من
عابر پیوسته شب ها منم

می رسم از راه پر گرد و غبار
این همه تنهایی و غربت همه مال من است
راهی دشت جنونت می شوم
سرنوشت اما به دنبال من است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عصمت

تو سزاوار محبت هستی
چشم من منتظر است
دست تو سوی من است
تو که لبریز حقیقت هستی

بی تو دیوار شکست
پنجره تاب ندارد بی تو
آسمان ماه ندارد بی تو
باز اندوه که مهمان من است

باز بی تو ، بی تو
لحظه ها غربت یک همسفرند
همه مهمان منند
این ضیافت بی تو !

در دلم هست غمی
و صدایی مبهم

و سکوتی در هم
تو که همواره در اعماق منی

مثل یک حادثه بود
غم بر گشتن تو
قصه ماندن من ، رفتن تو
حرمت جاذبه بود

ای صدای قدم فاصله ها
باز بیداری شب
تیره و تاری شب
چشم تو در سبد خاطره ها

ای امید ابدی
خاطرت هست هنوز؟
آن تب و آن همه سوز
آشنای ازلی

این نشد قسمت من

که کنارم باشی
و تو یارم باشی
تو فراموش نکن عصمت من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
منتظر

حرف تکراری من
گریه مال من و توست
عشق آن لحظه پیوندِ
نگاه من و توست
*
گل مصنوعی ندارد عطری
این حقیقت را گفت
گل سرخ دل من
که شبانه بشکفت

و غریبانه گذشت
از دل اینه ها
عاشقانه ترکی خورد و شکست
بی صدای بی صدا

آه من خسته شدم
و چنان بیزارم از سراشیبی مرگ

شهر من پاییز است
و درختی بی برگ

راهی میکده ام
پس چه شد آن می ناب؟
که مرا مست کند
بکشاند همه هستی من را در خواب

از تو می پرسم باز
من کجا گم شده ام؟
بی هدف خواهم رفت
و چنین محو تماشای توام

نشنیدی تو مگر
گله ای نیست ز بخت
نتوان پیوندی
شیشه ای را که شکست

ایستادم لب آب

که دلم تازه شود
و شنیدم از باد
عشق باید که پر آوازه شود

من نمی دانستم
که سرانجام چه اید به سرم؟
تو مرا خوب نگر
شاید این بار ببینی که تو را منتظرم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
فرجام

واژه ها سوخته اند از نفسم
دشت بی حاصل من خشکیده ست
آفتابی که شبیخون زده است
همه هستی من را برده است

چه کسی کرد گرفتار مرا؟
این گرفتاری من غمگین است
صبحدم غنچه نشکفته من
همه از خواب شب پیشین است

این چه چنگال بزرگی است دگر
که مرا می برد از بودن خود
من چرا رفته ام از هوش کنون
کی رسم تا شب آسودن خود

من به فرسایش خود می نگرم
آسمان منتظر دست دعاست

این تب آلوده شب بی انصاف
آخرش روشنی یک فرداست

دستم آهسته ورق زد تقویم
یعنی یک روز دگر هم بگذشت
هر چه فریاد زدم از ته دل
آب آخر ز سر من بگذشت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سزا

نبودی تا ببینی نیستم من
نفهمیدی که آخر کیستم من
به اندوه غریبی خو گرفتم
تمام عمر خود را زیستم من

ذخیره کن صدایم را پس از این
میان خیمه یک یادگاری
زدم ضربدر به روی هر دو چشمم
نبینم بیش از اینها بی قراری

به دل گفتم : سزای تو همین است
که تو مهمان این خانه نبودی
به کنج سینه ام تنها نشستی
اگر چه با منم بیگانه بودی

به ذهن من کنون نقشی نشسته
که می ماند به جای پای عابر

نمی دانم که آن عابر کجا رفت!
قدم هایش نخواهد رفت ز خاطر

برای من چه فرقی دارد آخر؟
نسیمی شاخه ای را می تکاند
دلم گنجشک روی شاخه ات بود
کسی او را ز شاخه می پراند

خیابان ها همه درالتهابند
صدای یک هیاهو در کمین است
که باید مرده ای را جا به جا کرد
سزای عاشقی آخر همین است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شاید

چه ترانه ای؟ چه شوری؟
قدمم رو به سراب است
تو گذشتی از دل خود
چشم من مانده به راه است

من از این شعر چه خواهم؟
تو از این عشق چه جویی
حرف واپسین خود را
به که گویی ؟به که گویی؟

تو نظاره کن به دنیا
که زمانه ای شلوغ است
شاید این غم زدگی ها
همگی رنگ دروغ است

باز کن پرده خلوت
تو چرا پرده نشینی

خواب از چشم من افتاد
جای من با که نشینی

گل گندم چه قشنگ است
سر او خم شده پایین
آرزو کن که بیاید
روی بامم مرغ آمین

چشم پر ذوق که دیده است؟
و کلید دل مارا
چه کسی برده از این جا
همه پنجره ها را

صبح زود است و تماشا
باغچه رنگ بهشت است
دست های گل سرخم
روی دیوار نوشته است

چه ترانه ای؟ چه شوری؟

که نفس اسیر خواب است
شاید این عشق که دارید
آفتاب لب بامست!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قاصدک

شب گیسوان من را
به سپیده ها کشاندی
ای ظهور هر چه خوبی
تو مرا کجا کشاندی

که به پرواز بخندم
به امید دل ببندم
سر به دیوار بکوبم
باز بر اینه خندم

صحبت از سایه عشق است
عشق دنیای عجیبی است
عشق همبازی جان است
عشق رویای غریبی است

و سکوت لحظه ها را
تو به جان من نهادی

ثانیه از تو خبر داد
پلک بر هم ننهادی

لحظه تعبیر خواب است
پس از این سرگشتگی ها
دل تو عجب گرفته
انتقام واژه ها را

دل خونین من اما!
باز هم در تپش افتاد
باد از روی محبت
پیک قاصدک فرستاد

به فضای بی طنینم
ز غم جدایی تو
گل قاصدک بر آشفت
رفته ... اما باز گردد
گل قاصدک به من گفت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سوال

دل آسمان آبی
پر شد از ناله عشاق
و غروب تن طلایی
پرشد از گریه عشاق

می روم پای پیاده
برسم به عرش اعلا
به لبم نشسته امشب
گل بوسه های تنها

به سر آغاز محبت
که منم عابر کویت
تو به هر جا که نشستی
می دوم کنون به سویت

تنم آلوده درد است
درد ِ گنجینه احساس

تو نظاره کن به اشکی
که نشسته بر گل یاس

حسرتم صدای موجی است
که رسد به ساحل تو
کاش این پرده بیفتد
که نباشد حائل تو

باید از ابر بپرسم
که چرا این همه دور است
باید از ماه بپرسم
که چرا منبع نور است

باید از اشک بپرسم
که چرا مرهم درد است
باید از برف بپرسم
که چرا این همه سرد است

باید از موج بپرسم

که چرا این همه مغرور
از کجا می اید آخر؟
به دل من این همه شور

تو نه موجی ، تو نه اوجی
تو نه سنگی ، تو نه چوبی
باید از خدا بپرسم
تو چرا این همه خوبی!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 15 از 30:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA