انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 30:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
سر در گم

سوژه های شعر های منتظر
من به دنبال شماهایم کنون

اشک های همچو باران های سرد
من چه می خواهم چه می خواهم کنون

من به دنبال چه بودم روزها
روزهای ملتهب در انزوا

لحظه های گم شده در قیل و قال
من چرا تکرار گردم گریه را

من به دنبال چه می گردم کنون
من نمی دانم چه می خواهم چرا؟

پس بیا و بعد از این

چشم هایت را ببند
بی تفاوت شو به من
من پریشان می دوم
رو به صحرا و دمن

موی خود را می دهم
دست بادی هرزه گرد
دامنم را می کشم
روی گل ها و چمن

می روم تا گم شوم
بین دستان بهار
می روم تا بنگرم
قاصدک های بهار

می روم تا مست تو
تن به خواهش ها دهم
می روم تا گوشه ای
بوسه بر گل ها دهم


ای همیشه شعر من
سوژه های شعر من
باز هم با من بگو
این منم یا شعر من؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا پریشانی

سلامی به عشق
سلامی به انتظار
سلامی به باران چشمان یار
به بودن، نبودن، سکوت
به دشت تب آلوده بی قرار

کجایید خواب های پریشان من
که من ماندم و درد دوری یار

ندارم کنون جز شب و پنجره
برای رهایی رهی جز فرار

بیا باز کن پنجره های این خانه را
که شاید ببینم گهی سرو وگاهی چنار

و شاید بیاید از آن دورها
صدای خوش بلبلی یا که سار


کنون من همانم که روزی تو را
نشستم به پای وفا داری و انتظار

تو آن دور دست و من اینجا فقط
کنار دو خط شعر و یک شمع تار

نگفتی که آهم بگیرد تو را
تو ای نازنین دلبر و دلشکار

نگفتی که اشکم شود آتشی
بسوزاندم در شب تیره تار

نگفتی که دستی بیاید ز بام غرور
بچیند گل خنده های بهار


نترسیدی از خواب رویایی ام
نماند به جز نفرت و انزجار

نگفتی که آخر چه خواهد شود؟
فریبای تو در شب بی قرار

کجایید خواب های پریشان من؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در گیر

در گیر شدم با تو
در حادثه بودن
ای بودن تو جاری
تا لحظه آسودن

آن لحظه زیبا را
در قاب نگاه تو
می بینم و صد افسوس
من ماندم و آه تو

ای مظهر زیبایی
ای نوگل باغ غم
با وسوسه رفتن
از این همه غم تا غم

من در تو شکوفایم
این شعر از آن توست
بر مناره قلبم
گلبانگ اذان توست

هر صبح خروسان را
بانگیست پر از امید
باز از شب تنهایی
خورشید به من تابید

من ماه شب خود را
با یاد تو می بینم
من میوه خوشبختی
با دست تو می چینم

ماه آمده بر بامم
من چشم تماشا را
بر پرده پندارم
آویخته غم ها را

من لحظه ویران را
در چشم تو می بینم
هر شب ز نگاه تو
یک ستاره می چینم

در گیری چشمانت
با گریه چشمانم
از خویش مرا برده
تا مستی پنهانم

من نغمه دلتنگی
با یاد تو می خوانم
هر صبح به یاد تو
من ترانه می خوانم

تا هست مرا قلبی
در کنج قفس تنها

با یاد تو می مانم
ای لحظه بی همتا

آن لحظه که چشمانم
آهسته به تو خندید
آن لحظه که در گوشم
آن نغمه خوش پیچید

در گیر شدم با تو
در حادثه بودن
ای بودن تو جاری
تا لحظه آسودن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یاران من

باز هم غربت دل
یاد تصویر تو کرد
در شب غمزده ام
باز هم چشم ترم
خواب تعبیر تو کرد

من به تنهایی ماه
من به ظلمتکده این همه اسرار سکوت
من به یک پنجره می اندیشم

تا فراسوی نگاهم برخیز
لابه لای افق سرد و کبود
دسته ای از گل یاس
روی موهای شب تیره من
تو بیاویز که شاید همه خاطره ها
رنگ چشمان تو را یاد آرد

ای پرنده که چنین تنهایی
لای آن ابر بلند
پشت دروازه رنگین افق
لحظه ای مکث نکردی شاید
که ببینی شبحی مثل خدا

رد پای همه ثانیه ها
پشت یک پرده شفاف بلور

و دو دستی که هوا را پس زد
و صدایی که مرا در خود خواند

شاهد خاموشی شمع منند
که به یاد تو دلم روشن کرد

در عزای همه پنجره ها
پرده ها تاریکند

و سکوت ...
و قیام ...


و به پرواز بلند همه چلچله ها
سر به دیوار تو من می کوبم

شمع خاموش من و این همه شب
باز با یاد تو من می خوانم
که نسیم هوست میوه تنهایی من

من و این شمع خموش
من و این پرده تاریک و سیاه
من و این پنجره بسته کور
من و این ثانیه ها
من و دستان تو در این همه تب
من و تنهایی مهتابی شب
من ودیوار فرو ریخته ساکت و سرد
برگ خشکیده نارنجی و زرد

من و پیوند حرارت با می
من و یک ناله نی
آه!...

این ها همه یاران منند
پس چرا می نالم
؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آهوی دل

در میان ازدحام زائران بی قرار
در میان دست های منتظر
پشت نورانیت این همه عشق
در جوار قلب های ملتمس

من کبوتر شده ام
پر پرواز طوافم را باز
دور آن مخزن اسرار و جلا
صحن پیوند زمین با ملکوت
گنبد زرد طلا

باز کرده به فراسوی زمین می نگرم
به صمیمیت الطاف خدا

خاک هر رهگذرت سرمه چشم
سایه مردم کویت همه دروازه نور

ای همه جود و سخا
قلب من می خواهد
همچو آهوی فراری در دشت
رسته از دام و بلا
بگریزد در باد

صید صیاد نگردد هرگز
گر بیایی به نگاهی گذرا
و به یک گوشه چشم
ضامن آهوی قلبم باشی
قلب آزرده ز بیداد و جفا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زیرپا

ساعت از وقت گذشت
وقت از نیمه گذشت
نیمه از ثانیه ها
ثانیه در تپش است
دلبرم رفت که رفت

دست هایم چرخید

در خیابان فریاد

منتظر بود صدایم در باد
لحظه هایی که مرا می خواندند
آتشی از سر انگشت قلم هایم ریخت

شعله هایی که به ابعاد همه اشعارم
رود بازیگر خواهش ها را

به خدا دعوت کرد
عکس های همه خاطره ها را با خود
پاره کردم در ظهر
تا تو را نشناسم

ای خطوط اشک های تردید
یادگاری هایت
زیر پاهایم بود
تا نفس هایم را
پر کنم از افکار

می روم ، خواهم رفت
از دیاری که مرا غمزده کرد
لعنتی نیست به بدخیمی زخم
من دگر خواهم رفت

زین همه خاطره ها می گذرم
زیر لب می گویم:

دلبرم رفت که رفت
ساعت از وقت گذشت

و کسی نیست بخواند شعری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یک خاطره...

مشق دهقان فداکارم را
می نوشتم اما
در هوایی دلگیر
زیر بیدی مجنون
ماه فروردین بود

دفترم خورد ورق
و نگاهم افتاد
به خطوطی در هم

شعر باز باران بود
ناگهان صاعقه ای

و سپس باران زد


دفترم را بستم

زیر باران شادی
بازی و خنده و شور
رقص هر تکه ابر
و سپس تابش نور

آسمان رنگین گشت
از کمانی زیبا
من ز خود پرسیدم
دفتر مشقم ! آه!

من فراموشم شد
خاطرات کبری
و چه تصمیمی داشت

دفتری خیس ز باران دیدم
باز هم خندیدم


و نمی دانستم

صبح فردای کلاس
تا معلم آمد
جای برخیز و به پا
روزگاری هم هست
که به خود خواهم گفت
خاطراتت بر جا....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آسمان می داند

سفری باید کرد...
زین تبهکاری خصمان زمین
حذری باید کرد
و به اندیشه تنهایی ماه
گذری باید کرد

آسمان راز مرا می داند
من که از زخم پر شاپرکی می گریم
من که از بوسه خورشید به گل می خندم

بهترین ساز و نوا را ز درخت
می شنوم
ز هوا می بینم
چشم بر هر چه هوس می بندم

باد بازیگوشی
زیر گوشم می گفت:
یک نفر هست که آهسته نمازش را باز
در کنار صدف و چشمه و رود
روی نرمینه گلبرگ دعا
با صدای پرش شب پره ها می خواند

و سر انجام به یاد همه بسته پران
و به ذرات دعایی چون سیب
شمع می افروزد

آنکه بر عمق همه حادثه ها می خندد
و به آواز قناری در خواب
ماه را می بیند

و صدای همه رویش و جنبش ها را
از نگاه هوس آلوده یک میوه به دست
رازها می چیند

و کسی هست که در کنج بیابانی دور
با تنفس های ساده یک خار اذان می گوید

عطر یک لقمه نان را با عشق
به گل چادر مادر در باد
بوسه ها می بندد

و برای نقش یک گندم زرد
در میان صفحاتی خالی
که ندارد رنگی
رنگ خورشیدبه آن می بخشد

آن که دستانش را
می سپارد به نسیم

بقچه اش پر شده از بوی درخت
دکمه های همه پیرهنش
یاد گاری گردد

زیر یک تکه سنگ
می نویسد با اشک
گله ای نیست ز بخت

او که بر سنگ حیاطش باقیست
جای پاهای صداقت با یاس
اشک ماهی ها را می بوسد

او که از رود و سکوت و حرکت
مثل طفلی که بنوشد شیری
عشق را می نوشد

او که فریاد بلندش را بغض
کنج یک سینه پر درد به زندان کرده ست
از صمیمیت احساس درون
گل مصنوعی را می بوید

و برای همه شب زده ها
قصه ها می گوید

شعر ها می خواند
وقت دلتنگی هر رهگذری
سفره ای می چیند

و به آواز قشنگی شاید
بیصدا می گوید
آسمان راز مرا می داند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
رسم دنیا

با خطوط در هم افکار خود
می نویسم ناسزا بر هر چه زشت
نه شرافت پیداست
نه جهنم ، نه بهشت

گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من

آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را

فکر غم های یتیمان نکنند

دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد

نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد

پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد

چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم


ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم

وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینیم

وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت

اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اشعار پرپر

کلماتی که به من خیره شدند
رخت های روی بند
ظرف های منتظر تا شستشو
بوسه بر هم می زنند

کفش های جفت شده بیرون در
امتداد یک صدای آشنا
سر به روی شانه هم می زنند

میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند

بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس

جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند

در کنار استکان چای داغ
دفتری خط خط شده از شعر من
بر لب بشقاب خرما و پنیر
هی به هم سر می زنند

روی هر بامی خدایی خنده رو
در قفس آوازهای بغض من
مثل گنجشکان آزاد و رها
سوی هم پر می زنند

نان ترد و تازه خوش رنگ و رو
آفتاب نیمه جان ماه دی
رقص گلبرگی به روی حوض شب
تکیه بر هم می زنند

خش خش برگ درخت خانه ام
تابش نوری که می تابد به گل
گریه های کودک همسایه ام
مثل مهمانی کنون در می زنند

سینی و سبزی تازه در سبد
مستی و مجنونی گیسوی بید
بادهای نرم و نازک پشت در
سوی شعر من چرا پر می زنند؟

خاطرات مانده در افکار من
عکس های بی نفس در قاب تو
روزهای خالی از دیدار ما
خانه ام را رنگ دیگر می زنند

باز می پرسم ز خود دیوانه وار
بعد از اینکه خفته ام در خاک سرد
هیچ کس ایا به یادم یک شبی
خنده بر اشعار پرپر می زند؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 19 از 30:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA