انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 30:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
شمع روشن

من اراده کرده ام
شمع هارا صبح زود
با نگاه تو فقط روشن کنم

دامنم را پر کنم از چشم تو
تا که خورشید نگاهت را فقط
رو به روی دست های خاطره
با گل خندان تو گلشن کنم

زین سپس با یک سبد مستانه ات
یاد ایام طلایی رنگ عشق
با طلوع هر دو چشمت روز را
بر سر سجاده ام باور کنم

آن زمان که پلک هایت روی هم
شاهد مژگان همچون مخملت

باشم و تا صبح فردای دگر
سجده هایم را شناورمی کنم

آب ها و باغها و رودها
تشنه از دیدار خورشید منند
باز کن آن هر دو چشمت را ولی
من حریمت را رعایت می کنم

شاخه شمشاد را در باغچه
با نگاهت نرم می بوسم ولی
تا بهاری از صدای چلچله
پر شود در دست من تب می کنم

نذر کردم گر بیایی در شبم
دست هر شاخه خشکیده زرد
یک سبد از عطر سبز چشم تو
هدیه گل های پرپر می کنم

شاخه های بوسه های آخرین

لحظه دیدار خورشیدی من
گرچه پاییز است اکنون من ولی
تا بهاران دیده را تر می کنم

بر سرم قرآنی از ایات تو
قدرهای این شبانه را فقط
در شب قدر نگاه تو کنون
ایه ها را زود از بر می کنم

با لباسی از حریر ماه و شب
گیسوانم را پریشان می کنم
تا بگویی در سکوت اینه
باز هم غوغای محشر می کنم

هر رکعت از عشق من در چشم تو
روزگاران را به دریا می برم
دفترم را روی هر گلبرگ سرخ
خنده بر فردای روشن می کنم


تن به تن ساییدن هر ساقه را
خوب می بینم و می دانم که این
ایه های رشد اشعار من است
کین زمان با بوسه پرپر می کنم

شاهد همخوابی گل می شوم
بلبلان را با صدای گرم تو
مثل سازی که بیاید در سکوت
یک شبی خندان به بستر می کنم

صبح ها وقت نیایش می روم
دامنم را رنگ خواهش می زنم
با رکوع هر گیاه تازه ای
دست هایم را معطر می کنم

من اراده کرده ام تا بعد از این
کودکان را مست بازی بینم و
شاهد شمعدانی شیدا شوم
سینه ام را از هوایی تر کنم


با نگاه تو فقط آری کنون
من اراده کرده ام
تا صبح زود...
شمع ها را باز هم روشن کنم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کودکانه

روی احساس لطیفم پا نذار
طعنه بر بی خوابی های من نزن

من فرامین خدایم را چنان از بر شدم
گوئیا یک دشت نیلوفر شدم

هر کجا دیدی کمی متروکه است
گل بکار و بر کبوتر ها بخند

رنگ زرد باد پاییزی نشو
پیچکی را روی شب هایت ببر

نو گل احساس خود را هدیه کن
چون جواهر بر صدای باد مست

با نسیم تا پای شب بو ها برو

ضربه ای بر خاطرات بد بزن

گاهی از روی صداقت خنده کن
یا بده بر برگ خشکی رنگ سبز
پا به روی خاک نمناکی گذار
پایکوبان در دل صحرا بچرخ

سر بده آواز مستی را دمی
که ستاره می درخشد بر لبت


نامه های عاشقانه را بخوان
شب به روی پشت بام خانه ات

در زمستان برف ها را لمس کن
کودک دل را به بازی ها ببر

آب را بوسه هایت نوش کن
شعهایت را به مهمانی ببر


بر بخار شیشه ها قلبی بکش
گاهگاهی هم نگه بر پشت سر

آفتاب ظهر را تسبیح کن
یا برایش کرم شبتابی ببر

زیر باران بوسه بر یاسی بزن
دزدکی در مشت خود رویا ببر

گوش کن از کوه می اید صدا
مرد چوپان باز در نی می دمد

یک شبی تا می شوی مهمان من
طعنه بر بی خوابی های من نزن

کودکانه دست در دستم گذار
من شبیه دشتی از نیلوفرم
روی احساس لطیفم پا نذار
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نا دیده ها

ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو

نزد سنگ را بر سر راه خود
به گنجشک آزاد و خندان تو

کف دست آورد و آنگه نگاه
به مشق شب و درس بی نان تو

کمی خنده کرد ، روی کرسی پرید
ز سرمای دی در زمستان تو

گهی دست ها را به هم می زد و
سپس لب گزیده به دندان تو

فرو رفت در فکر پرواز و باز
نشست چون کبوتر به ایوان تو

کمی آب نوشید و آهسته خواند
سرودی برای دوچشمان تو

دوباره تو را جستجو کرده بود
شب خاطرات گریزان تو

به خود عهد می کرد گل آورد
کمی از بهار فراوان تو

صدای قدم های پایش رسید
به آبی ترین رنگ دستان تو

نشست اسم او در صف خوب ها
کنار خطوط پریشان تو

ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مهمان

من در تو شکوفایم
ای گریه چشمانم
با خواب شب پیشین
من مست و خرامانم

در خواب تو پوشیدی
یک جامه نو بر تن
آهسته مرا خواندی
یک بوسه زدی بر من

در خواب تو می گفتی
یک بار دگر بنگر
مهمان تو ام اکنون
آهسته زدی بر در

من نیز به تو گفتم

ای عشق چه زیبایی
سبز است قدم هایت
مهمان فریبایی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زیر پای خاطرات

چهره پاییزی و زرد حیاط
برگ های خشک و نارنجی و سرخ
خش خش تکرار اسمت بر لبم
زیر پای خاطرات

می دوم با هر چه عشق
می دوم با هر چه اشک
باز همرنگ سکوت
زیر پای خاطرات

ماهها در انتظار
پنجره تب کرد و مرد
بوی باران می رسد
زیر پای خاطرات

حرفها بیرنگ و مات
دستهایم می رود
می رسد تا دست تو
زیر پای خاطرات

باد موهای مرا
می برد هر سو ولی
من صدایت می کنم
زیر پای خاطرات

بوی باران می زند
بر درخت خانه ام
یک پرنده می پرد تا بام عشق
زیر پای خاطرات

عکس ها پوسیده اند
مردمان بر عشق من خندیده اند
لحظه ها خاکستری تر می شوند
زیر پای خاطرات


شاید از روزی که باد
با شکوفه عشق بازی می کند
فصل لبخند من و تو می رسد
زیر پای خاطرات

شاید آن ابریشم ابر کبود
شاید این تنهایی مهتاب و نور
باز هم گم می شود
زیر پای خاطرات

من به دنبال سکوت فصل زرد
من به دنبال نسیم رهگذر
من به دنبال شروعی تازه تر
می روم اما فقط
زیر پای خاطرات

گوش کن آخر صدای خسته را
یا هجوم بغض های بسته را

برگ زردی می شوم ، له می شوم
زیر پای خاطرات
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آخرین برگ

آخرین برگ درختی در باد
بوی پیراهن یوسف می داد
و افق رنگ فراموشی داشت
وقتی آهسته دلم جان می داد

فکر اشعار فراموش شده
رو به یک وسعت آبی می رفت
آخرین شعر کبود دل من
بوی یک جمعه عریان می داد

سفر خستگی راه و سکوت
انتظار و همه ی هق هق من
و زمان گیج شد از چرخش باد
همه جا بوی بیابان می داد

هیچ کس در همه ی روزو شبش پیر نشد
جز کسی که همه جا حرف دلش را در باد
می نوشت روی درختان خزان
و سپس اشک چو باران می داد

آه! آری همه ی شعر من و فصل خزان
برگهایم همه ریخت
آخرین برگ ولی در دل باد
بوی پیراهن یوسف می داد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کابوس

من از پشت بام های حسود
پریدم به پایین ترین پرتگاه
من از ظلمت این همه راه سخت
رسیدم سرانجام به یک شاهراه
*

چه دیوار ها کاگلی ،خشت ها، خانه ها
جسد ها که دیدم همه سوخته
چه نفرت برانگیز بود چهره ها
چه چشمان و لبها همه دوخته
*
صدا ،گر صدا بود مرا گفت نام
یکی کودکی بود روی درخت
که می رفت تا حس آبی عشق
یکی کوفت سر را به دیوار سخت
*
به پاها همه آبله بودو تف
به دستان همه زخم بود و دروغ
چه تشبیه باید بگویم که ماه
نیامد به جز خسته و بی فروغ
*
سراسر تنم رفت تا حس درد
کسی دور دیوار من خط کشید
رسیدم به حجم هزار اینه
ولی هیچ کس قلب من را ندید
*
دو دستم برون آمد از سنگ قبر
همان لحظه که سخت باران گرفت
چه غمگین شبی بود و آخر گذشت
چه کابوس تلخی که پایان گرفت
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عادت

به دیوار و به ساعت خو گرفتم
ازاین نامردمی ها رو گرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
دوباره بند از گیسو گرفتم
*
به روی گرد وخاک میزو ساعت
کشیدم طرح هایی طبق عادت
کشیدم یک پرنده روی دیوار
کنار رد پای خاطراتت
*
کشیدم بغض های دیشب خود
زدم رنگ قشنگی بر لب خود
نیاز با تو بودن را چو دیدم
شکستم باز هم من در تب خود
*
غروبی را کشیدم رنگ یک دل
سپس یک کوزه گر با توده ای گل

کشیدم دست های مادرم را
که جان می داد در انبوه مشکل
*
هوا با بوی باران در هم آمیخت
ستاره روی پلک مادرم ریخت
پرنده پر کشید و دست باران
صدای هق هق تلخی بر انگیخت
*
کسی در خاطراتم جلوه می کرد
و چشمانم هوای گریه می کرد
کسی از پشت دیوار بلندی
به ساعت های رفته شکوه می کرد
*
همان ساعت ، همان دیوار و زنجیر
همان مرز میان مرگ و تحقیر
همان جایی که من بر خاستم باز
زدم فریاد هایی روی تقدیر
*
همان جایی که قلبم رنگ می داد
همان روزی که مرگ آهنگ می داد
همان وقتی که روی شیشه هایم
سکوت خاطراتت سنگ می داد
*
شکوه لحظه هایم را ندیدی
چو طفلی روی دامانم پریدی
من اما خواب بودم لحظه ای که
تو هم تا مرز فرداها دویدی
*
دوباره بند از گیسو گرفتم
از این نامردمی ها روگرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
به دیوار و به ساعت خو گرفتم

...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باغ توت

شاید آن جا که دلی می شکند
باغ توت من و توست
من جنینی به شکم
می نشینم لب حوض
و به یک توت
که بر آب چنان می رقصد
خیره می گردم باز
*
و تو را می خوانم
*
دست در دست نسیم
دست در دست درخت
دست در دست خدا
*
گر گرفته تن من

باد موهای مرا تاب نداد
و صدایی که رسید
رادیو روشن شد
پلک هایم متورم شده بود
*
بوی انجیر و هوا
بوی انگور و درخت
بوی باران که مرا می بوسید
*
من جنینی به شکم
چشم ها را بستم
و در این باغ بزرگ
دست را چرخاندم
که به یک کرم سلامی بکنم
و به یک میو? نورسته بی تاب و حریص
باز از گوشه لب
خنده کامل و نابی بکنم
*
باغ توت من و تو

مثل کندوی عسل شیرین است
مثل آن لحظه
که از آتش ظهر
می پرم تا ته حوض
*
مثل ماهی شده ام
*
باغ توت من و تو
نه به فواره خود می نازد
نه به پاییز و خزان می تازد
*
فکر کار خویش است
فکر گل دادن و روییدن و پر بار شدن
فکرآوردن سیب
فکر آوردن گیلاس درشت
فکر مهمانی افکار من است
*
من در این خواب عجیب
می روم تا ته باغ

با صدایی که تو را می خواند
*
تا اذانی دیگر
باید از این همه سبز
باید از این همه نور
یاد گاری ببرم
*
باغ پیوسته مرا می خواند
*
من به آرامش این باغ بزرگ
خاطراتی روشن
به تو و دست تو می آویزم
*
و خداحافظی گرم مرا
باد تا باغ بزرگ
می برد
خواهد برد
...


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شعر خاکستری

اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی صدای سرفه همسایه می رسید
وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست
وقتی صدای گریه من تا خدا رسید
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که باران بر لباس شسته می بارید
وقتی به دست روزهای آخر پاییز
خورشید مرده بر تنم تابید
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی برادر داد می زد ، داد
وقتی معلم درس می پرسید
با چوب می زد بر سر فریاد
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند

وقتی که مردی نان آور مرد
وقتی که یک کولی سر بازار
آن میوه نشسته را می خورد
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی کلاغی رفت تا بن بست
وقتی جوان هرزه ای بی جا
دل را به چشمان کسی می بست
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که عابر می گذشت از شب
وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم
می مرد قلب کوچکم در تب
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که شعر سبز من خشکید
خاکستری شد آسمان عشق
نیلوفر تنهایی ام پیچید
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 20 از 30:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA