انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 30:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
محکوم ترین

چیزی به سحر نمانده دیگر
ساعت سه و نیم ِ نیمه شب شد
بی خوابی و افکار شبانه
ای وای ! دوباره بی سبب شد
...
با یاد تو می روم به بستر
تا دل بدهم به اوج مستی
پرواز کنان ، به صد ستاره
آواز دهم ، سرود هستی
...
امشب به سرم هلال ماه است
بر دست و لبم نور ستاره
گیسوی مراتو شانه کردی
با تکه ی ابری پاره پاره
...
امشب که دلم به آسمانهاست
تا عرش خدا رسیده ام من
شکی شده ام ز آنچه دیدم
هجران تو را چشیده ام من
...
ای کاش پرنده ای که در دل
هر شب هوس پریدنش هست
یک شب قفسش گشوده می شد
تا فرصت پرپر زدنش هست
...
ای کاش تمام خاطراتم
بازیچه ی باد هرزه می شد
بین من و محکومیت من
دستان خدا چو پرده می شد
...
ای کاش خدا بار دگر باز
این شعر مرا خوب بخواند
بر دایره ی قضاوت خویش
"محکوم ترین" زنم نخواند...
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دیوار و شیشه

تو می نوشتی روی شیشه
آن نامه های سرخ تبدار!
من می نوشتم پاسخت را
اما فقط بر روی دیوار!
...
گل می نشاندی روی شیشه
من شعر می خواندم برایت
آهسته می خواندی مرا باز
من گریه می کردم برایت
...
دل می کشیدی روی شیشه
دل می کشیدم روی دیوار
تو منتظر از پشت شیشه
من منتظر از پشت دیوار
...
وقتی که باران محو می کرد
شعر مرا از روی دیوار
یک بوسه از تو روی شیشه
یک بوسه از من روی دیوار
...
وقتی که می خندید خورشید
دستان تو بر روی شیشه
نقش مرا ترسیم می کرد
دیوار بود و سنگ و شیشه...
...
من لمس می کردم غمت را
هر چند بودم پشت دیوار
چند قطره اشکت روی شیشه
با سایه های درهم و تار
...
آخر نوشتی روی شیشه
مشتی بزن بر قلب دیوار
سنگی بزن برقلب شیشه
من هم نوشتم روی دیوار
...

باید فرو ریزد از این پس
این شیشه ها و سنگ و دیوار
باران خوشبختی ببارد
بر لحظه های سبز دیدار
...
ورنه فقط اسمی بماند
از قصه ی این یار و دلدار
آنهم فقط بر روی شیشه
آنهم فقط بر روی دیوار...
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پیدا شدی

در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
*
گویی در این ایام مغموم
مردم همه سر خورده بودند
در تاریکی های شبانگاه
گویی درختان مرده بودند
*
گنجشک های هر گذرگاه
جز ناله آوازی نخواندند
حتی قناری های عاشق
پهلوی یکدیگر نماندند
*
افسانه های کهنه ی عشق
بازیچه ی تاریکی و باد
دلها همه ویرانه ، اما
مخروبه های شهر، آباد
*
معصومیت ، این واژه ی ناب
بی خانمان و در به در بود
این آسمان ها ،بی پرستو
فریادها هم بی ثمر بود
*
متروکه های شهر ، پُر بود
از زوزه ی سگ های ولگرد
بر سقف هر خانه نشانی
از خاموشی ها ، خستگی ، درد
*
باران گلویش بسته می شد
از بغض های بی سرانجام
یا ردپای کودکانی
پای برهنه بر سرِ بام
*

من می دویدم در پی عشق
اما مرا دیوانه گفتند
شهوت پرستانی که هر شب
خود را به آغوشی سپردند
*
من می دویدم در پی عشق
پیدا شدی ، مانند رویا
پیدا شدی ، اما عزیزم !
جای من و تو نیست اینجا...
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
راهی

از تو آموخته ام
از تو ای چشمه ی جوشان امید
از تو ای موج خروشان امید
تو امیدی ، تو امید
...
ازتو آموخته ام
که سحر گاه صدائیست مرا می خواند
زندگی رد شدن از خاطره هاست
خاطراتی که به جا می ماند
...
ازتو آموخته ام
به سحر گاه بیندیشم و باز...
رد شوم از دل این تیره ی شب
با همه راز و نیاز
...
ازتو آموخته ام
حق من نیست شبی سرد و سیاه
حق من نیست شکستن به سکوت
و حصار و قفس و غصه و آه !
...
ازتو آموخته ام
که تماشای سحر مال من است
گر چه تاریکی مطلق اینجاست
نور خورشید سحر مال من است
...
ازتو آموخته ام
که رها باید از این ظلمت شب
بوسه بر یاس و اقاقی بزنم
دست در دست تو و خنده به لب
...
ازتو آموخته ام
به چراغانی فردای تو باید برسم
سر پناه دل من یاد خداست
به گل بوسه ی لب های تو باید برسم
...

ازتو آموخته ام
هر شبانگاه ز تو مست شوم
بشکنم فاصله های همه زشت
راهی ِ راهی که حق است شوم
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حالا ببین

ای حرارت بخش این قلب تهی
سردی جان مرا نظاره کن
نامه های خسته ام را پس بده
یا که بنشین و به خلوت پاره کن
...
آسمان بخت من خالی تر است
چشم خود را در شبم ستاره کن
تو برای لحظه ی سخت وداع
با نگاه خود به من اشاره کن
...
می روم پاییز را باور کنم
دور از چشم حسودان زمین
یار با دستان رنگین غروب
چشم بر هم می نهم ، حالا ببین !
...
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
بچه هایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
...
می دهم اندیشه هایم را به خاک
خاک می داند که خاکی بوده ام
غربت و تنهایی و عشق تو بود
ورنه من کی از تو شاکی بوده ام !؟
...
خاک باور می کند قلب مرا
خانه پر می گردد از غوغای مرگ
آه ! ای دستان پاییز و غروب
من کنون آماده ام تا پای مرگ
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کیش و مات

روزها را می شمارم خوب من
تا تو برگردی دوباره پیش من
عاشقی مستی مطلق می دهد
من کنون مات تو و تو کیش من
...
می رسد روزی که سر بر دامنم
اشک شوق از دیده ات جاری شود
با تپش های دل بی تابمان
لحظه ی مستی و دلداری شود
...
چشم می دوزم به تقویمی که هست
رو به رویم ، روی دیوار اتاق
می گذارم یک نشان از روز قبل
خط به خط ، بر روی دیوار اتاق
...
فاصله هر روز کمتر می شود
روز موعود من و تو می رسد
لحظه های روشن فردای ما
با شتاب و پر هیاهو می رسد
...
وای گیسوی رهایم را ببین
مست می رقصد به دستان نسیم
ما چه خوشبختیم ای معشوق من
کز همه عاشقتران ، عاشقتریم
...
یاد باد آن لحظه های گفتگو
تا که بغضت بی محابا می شکست
موج لرزان صدایم ، وای ! وای !
آن چه حالی بود که بر ما گذشت؟
...
من فروزان تر ز هر چه آتشم
دیده می دوزم به فرداهای خود
می رسد روزی که بی پروا تو را
غرق مستی سازم از لب های خود
...

وعده ی دیدار ما خواهد رسید
سینه هامان پر تلاطم می شود
کیش و مات هم شدیم ای عشق من
لحظه های خستگی گم می شود
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اخر

پیش چشمم روزها شب می شود
قصه ی این عاشقی بی انتهاست
شاهراه زندگی پر پیچ و خم
کوچه ی آخر...نمی دانم کجاست!
*
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تا خیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
*
این همه دوری به من تب می دهد
من که دنیا آمدم در یک بهار
می نویسم روی سیب سرخ خود
بیقرارم ، بیقرارم ، بیقرار...
*
دست تو در حسرت دستان من
دست من همبازی این واژه هاست
راز تو دیگر نمی گنجد به دل
آسمان در انتظار وصل ماست
*
پس پرستو می شوم آخر شبی
در بهار سبز بی پایان تو
می نشینم در کنار پنجره
یک شبی ، آهسته بر ایوان تو
*
موسم پاییزی چشمان من
در حیاط خانه ام گم می شود
هر ورق از این کتاب شعر من
راهی دستان مردم می شود
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باطل شد

رسم دنیا بهتر از این ها که نیست
در حصار زندگی ، مُهر و سند
پای ما زنجیر قانون زمین
استخاره می کنیم ، هی خوب و بد
...
دادگاه و دادیار و دادرس
پله های چرک و باریک و بلند
راه روهای پر از افکار زشت
تبصره های قوانین ، بند بند
...
عشق در وجدان خود قاضی نبود
یک زن و یک پوشه و پرونده اش...
ماده ی هفتم به یادش مانده بود
مُهر "توقیف است " بر لبخنده اش
...
می تپد قلبی برای حق خود
با صدای آن وکیل از پشت در
چشم هایی با نگاهی نقره ای
ماجرای خاطراتی پشت سر...
...
مبدا تاریکی میدان دید
در قوانین زمین پیدا نبود
فکر های کوته این ابلهان
نقطه ی پایان این غوغا نبود
...
بوی کاغذهای کهنه در فضا
موج خشم و نفرت از فریاد و داد
ذهن خواب آلوده ای می آورَد
لای لایی های مادر را به یاد...
...
لای لای ، ای دخترم حالا بخواب
چشم هایت بسته باید ،بیصدا
با سکوتی که حقارت می دهد
باقی این ماجرا دست خدا...
...

خسته ام ، می خوابم و این خستگی
رفته تا اعماق روح و جسم من
چند سالی همسرت بودم ولی
مُهر "باطل شد" بزن بر اسم من...
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
خوش باوری

ای کاش خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من بود
پرواز نمی خواهم از این محبس تاریک
گر با خبر از این دل شوریده ی من بود !
...
اینجا همه کورند! کسی نیست ببیند
رنجوری و ماتمزدگی های شبم را
می سوزم از این آتش افتاده به جانم
ویران شدن روز و شب و چشم ترم را !
...
ای کاش خدا در بدن بنده ی خاکی
از روح خودش بار دگر باز دمد آه !
ای کاش که این بنده ی بیچاره ی مفلوک
حیرت زده و گیج نمی گشت در این راه !
...
ای کاش به جای دل من در بدن من
یک شاخه ی گل بود که از خار جدا بود
می چیدمش از دست حسودان زمانه
فریاد زِمن ، گوش ندادن ز شما بود !
...
من چنگ زدم روز گذشته به کتابی
دستان خدا در سبد میوه ی ما بود
خوشبختی ما پرده ی بازیچه ی تقدیر
افکار من اما ز همه خلق رها بود !
...
اندازه ی پیوستگی ماه و ستاره
انبوه خرافات که در ذهن عوام است
گفتند: که دیوانه شده این زن غمگین
انگار که کار من و دل هر دو تمام است !
...
جاری همه جا خوردن و خوابیدن و شهوت
می گریم از این پوچی پندار و حماقت
بیچاره ی شیطان که مقصر شد و زان پس
افسانه ی اغفال بشر ، آدم و حوّا و شماتت !
...

آلودگی و بوی تعفن همه جا هست
آن روز که باران به سر و صورت من ریخت
آرامش من گشت کلاغی که شبانگاه
بر شاخه ی خشکیده ی دستان تو آویخت !
...
با این همه شوریدگی و حال پریشان
آشفته تر از خطّه ی خاموش خیالم
دریای دلم در صدف کوچک تقدیر
گنجانده نخواهد شد و من رو به زوالم !
...
امسال که تنهایی من چون گل لاله
بر دامن و پیراهن و این پرده ی من هست
انگار خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من هست !
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تولد

عاقبت پرنده شد
دل دیوانه ی من
رفت و بر شاخه نشست
دل بیچاره ی من
*
منتظر ماند که باز
برسی از ره دور
شب تنهایی او
پر شود از تو و نور
*
عاقبت ستاره شد
دل ماتمزده ام
رفت تا خلوت ابر
در شب غم زده ام
*
عاقبت بهانه شد
عشق و شیدایی من
حرف آغاز تو شد
شعر تنهایی من
*
عاقبت شراره شد
شعله های قلمم
آتش سرخ دعا
به نگاه هر شبم
*
عاقبت ترانه شد
دردهای دل من
موج دریای خداست
به تن ساحل من
*

عاقبت خاطره شد
شانزده سال گذشت
به تماشای سکوت...
و شکست...

*
....
متولد شده ام !
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 24 از 30:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA