ارسالها: 14491
#81
Posted: 13 Sep 2013 08:00
چه چیزی کم است؟
این خانه چیز هایی کم دارد
یک یار
یک شریک ،
تا دیگر در بدر
بدنبال همزبان
نگردی...
چراغ محبت در اطاق خاموش
است ،
اگر هم روشن
خیلی کم سو
کم سوی
کم سو...
خوشا آن دمی که
این چراغ ،
به نور " عشق " روشن
شود تا
دیگر از هر کسی
گدایی محبت
نکنی...
این بالکن ، چیزی کم دارد
آشیانه ایی شاید
برای کبوتری تنها ،
تنهاتر از
من و تو ...
خانه ای کوچک ، ساخته از
چوب
با سقفی شیب دار،
آب دان
و ظرفی
برای نان
و
دان...
این حجم بزرگ پر
از
قوطی کبریت ها
باز هم چیزی کم دارد ،
حیاطی پر از گل
دار و درخت
و چمنی سبز
سبز سبز...
بر روی چمن
برای گنجشکهای
شاد
و
زیبا ،
مشت مشت
دانه بپاشی
تا با زبان خودشان
برایت دعا کنند ...
و
به آوازی دسته جمعی
سکوت سنگینت
را بشکنند ،
و بعد
می دانی چه چیزی
کم داری؟
گل شقایق همیشه
عاشق
گل خورشیدی همیشه
تا بان
گل همیشه بهار،
تا برایت
عشق
و
دوستی
و
زندگی
ارمغان آورند...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#82
Posted: 13 Sep 2013 08:01
از دوستی دم نزن.....
با الهام از عبدالرضا فریدزاده
تو دیگر از دوستی هی دم نزن لطفا"
از محبت ، هم مرامی ، حرف نزن لطفا"
بیا یک رنگ باش ، آزاده همچون سرو
نزن بر طبل تردید ، تو دو چوب لطفا"
لبخندی به لب داری ، خنجری در دست
بیا یا دوستی کن ، یا دشمنی لطفا"
درون لابلای گفتگوهامان گه و بیگاه
نکن تهدید ، مامور هم نباش لطفا"
با دسته ای از گل ، پشت در ، فال گوش
شکوۀ بی خود ، تو حرف مفت نزن لطفا"
حرص سکه ، این اسکن چرکین کمتر خور
برای پول ، بیا آدم فروشی تو نکن لطفا"
نقاب رنگین دو روئی از چهره ات برگیر
تو ما را بیلمز ، دست کم نگیر لطفا"
وقت و بی وقت ، دم بدم ؛ هر دم
چون دست خر جلویم سبز نشو لطفا"
برو گم شو ، تن لش و نحست را بردار
گور به گور شو ، میان زنده ها نباش لطفا"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#83
Posted: 13 Sep 2013 08:03
زود بود
زود بودصبح زود
ترا بردند
پیکر بی جانت را
بدنبال تابوتت روان بودم ، می دویدم
دوستان و آشنایان ، به آرامی می نگریستند
ولی من طوفانی در دل داشتم
که چگونه:این کشتی بدون سکان را برانم
تاج گل بر پیکرت غصه می خورد گریه می کرد
تاج گل شاید بخود می گفت:
زود بودبرای تو زود بود
برای دخترت
برای همسرت
برای همه خیلی زود بود
( بمناسبت سالگرد در گذشت مادر بزرگوارم )1388/3/22
گل
مادرم در این دنیا سه چیز را دوست می داشت
اولی گل
دومی گل
سومی گل
و از دو چیز متنفر بود
خشک شدن گل
پر پر شدن گل
و من که دخترش بودم ، در فقدانش
بچندی خشک شدم
بچندی پر پر شدم
و بچندی سوختم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#84
Posted: 13 Sep 2013 08:07
آیا براستی ...
با تو هستم ای غریبه
آیا براستی دیوانگان ، دیوانه اند ؟!
این پوست ، گوشت و استخوان های محصوردر پشت حفاظ ها و قفل ها
با نا جیانی بنام " روانپزشک "که روان پاک و ساده شان را ،
خود می پیچانندتا به کودکی که در درونشان می خندد شادمانه ، پی ببرند ،
آنوقت فریاد بر آورند که : " شناختیم ما این دیوانه را ، هورا ، هورا "
یک چهار دیواری مخوف که او را از دیگر محجوران جدا می کندو پرستار محترم ،
آرامبخش را بپشت او می کوبد :" بخواب آرام از دست این دنیا و شر و شورش "
در دو ساعت کشنده و مسموم ملاقات
همراه ابلهی می پرسد از مادر جانش :" اینا همه دیوونن مامااان ؟! "
پشت پنجره ی انتظار آن دیوانه ،
با حسرت رفت و آمد مردمان رادر خیابان های سرد و گرم زندگانی ،نظاره گر است ،
در آفتاب --- در باران --- هوایی مه آلود و یا کمی تا قسمتی ابری.
آنوقت می پرسد از خود که : من دیوانم؟! من دیوانم ؟!
محجوری در پاسخش می گوید :" مرکز تهرون همین جاست جونم "
درست شنیدی ای همراه ابله
مرکز تهران همین مکان است ؛ و تو هم در همین چهار دیواری
می گذرانی این سیصد و شصت و پنج روز را
پس با تو هستم ای غریبه: " آیا دیوانگان ، براستی دیوانه اند ؟! "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#85
Posted: 13 Sep 2013 08:07
فرق بین من و تو
در جاده ی زندگی ، چمدان در دست
سوار کشتی سرنوشت شدی
که ترا از تهران
با آن ماشین های مشدی ممدلی
نه بوق داره و نه صندلی ،
به شهر شب زنده داریها برد
آنطرف اقیانوس ها
شهری که تا صبح
کافه و رستورانهایش
خورشید شب های تاریکش است
پاریس را می گویم...
همچون زندانیان اردوگاه های کار اجباری
ادای تکلیف می کردی ،
مانند کامپیوتر ، نه
چرا پارسی را پاس ندارم؟
همانند رایانه
چرت و پرت های کتب مدرسه را
حروف الفبا را
مذکرها و مونثها را
از حفظ می کردی
و یا چون کارگران معادن
جان شیرینت
را می کندی...
دیگران هلهله کنان و سوت زنان
از آن دیوار های بلند و دود زده ی مدرسه
بیرون می آمدند
ولی تو همچون کشتی غرق شدگان
یا اشخاصی که در مراسم عزا
با چهره ای مغموم ، کلاه شاپویشان را
با احترام از سر بر می دارند ،
ایستاده بودی...
هیچ چیز در زندگانی
ترا شاد نمی کرد
حتی نت های آهنگ های شادی
که از پره ها و دگمه های آکاردیون
به هوا می ریخت
و عاشقان را رمانتیک وار
زیر نور ماه
بهم می رساند...
اینجا ، ناف ترا با ناف
دختری که نمی داشتی دوست
پیوند زده بودند ،
و تو حکمت را
از قاضیان خانواده ات
به اجبار
گرفته بودی...
بر بالای تپه
می نشستی تنهای تنها ،
تنها موسیقی ات
رقص امواج بود و دورنمای شهر را
به اکران چشمان نگرانت می بردی
و برای کبوتران چاهی
خرده های نان
می پاشاندی...
تو افسرده و مردم گریز بودی
چرا که غرور پنهانت را
با سنگ های تحقیر ، شکستند
و هیچ بند زنی
نتوانست بند زند
شکسته ها را ...
تو یکی مثل من بودی
و من یکی مثل تو
هر دو یک روح در یک بدن
بودیم...
تنها فرق بین من وتو
مرز دیروز و امروز است
تو در دیروز بودی
ولی من در امروز دنیا
و دنیای امروز...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#86
Posted: 13 Sep 2013 08:08
ورای این همه جنگل و دریا
عاشقم ، عاشق
عاشق جنگل ، دریا و شالی زار
و کلبه ای که دو پنجره ی بزرگ دارد
یکی گشوده رو به گستره ی آبی دریا و آسمان
با تابلویی که این چشم انداز را بتصویر کشیده است بر روی دیوار
و دیگر پنجره - رو به کوه های بلند پر از جنگل
میزی با انبوهی از سپید کاغذ هایی در انتظار سیاه شدن با جوهر عشق
که از انگشتان بی قرارم تراوش می کند ،
در میانه ی کلبه - ننویی که خواب هایم را با تاب خوردن ، شفاف تر خواهم دید.
عاشقم ، عاشق
عاشق رقص باد و مه در لابلای درختان و شالی زار ها
شبنم هایی مروارید گون - که بر روی پوست تب دارم می نشینند سحر گاهان
رد ژاله ها بر گلوگاهم - زنجیری با قلبی سرخ را پذیراست
بوی خاک - بوی نم - بوی کنده ی سوخته - بوی چمن زار و بوی زمین
بوته های گل رز با غنچه هایی باز به چندین رنگ - عطر مست کننده ای
که در منخرینم می پیچد.
چه روز خوبی ست امروز
ولی چون سهراب نگرانم مبادا اندوهی سر رسد از پس کوه
هیچ ، می کند عاشقی قلبی را روی درخت.
عاشقم ، عاشق
عاشق نوا و آوا
رنگین کمان - هفت رنگش را به گستره ی سبز جنگل بخشیده است ،
زیباترین ترانه ، صدای امواج و مرغان دریای ست
قلم موی نقاشی - نت های این موسیقی را ترکیب بندی می کنند
سنجاقک ها در هوا می رقصند
صدای بال های کوچکشان با آوار جیر جیرک ها - هم سرایی دارد
خزر این سمفونی را رهبری می کند و گل های آفتاب گردان ،
همه ی این موسیقی را ، هورا می کشند.
عاشقم ، عاشق
عاشق شعری که نهفته در این طبیعت است
آرایش صدف ها روی ماسه ها
برق دانه های ریز شن - چشمم را به میهمانی آفتاب می برند ،
خورشید طلایه هایش را بر گستره ی خزر پاشانیده است
ریزه های باران - بر تمامی این زیبایی ها ، سلام می کنند ،
چترم را بسته ام - زبر باران بدون چتر شعر باید گفت.
فنجان چایم را از روی بزرگترین شبنم بر می دارم
قندم - عسل زنبور ها
و دود سیگارم با مه کوه ها - هم آغوشی می کند
قلبم را اگر بازش کنی
آهنگ زیبایی خواهی شنید که پروانه ها را در هوا
با رنگین بال هایشان برقص در می آورد
تنهاییم را با این بهشت ، قسمت کرده ام
تنها حضور گرم تو را کم دارم
و تو در آسمان ها هستی
ورای این همه دریا و جنگل
ورای این همه جنگل و دریا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#87
Posted: 13 Sep 2013 08:10
هرگز ، هرگز ، هرگز
دیگر چه مانده از من باقی
جز آوایی غمگین سینه ایی پر سوز – پر درد – با جراحاتی سنگین
گلویی پر از فریاد گویی بر روی زخم هایم نمک می پاشاند این عروس نا باکره ی دهر
صدای فریادم همچون جیغ بنفشی ست که مثالش می زنند
گویی با نوک چاقویی تیز تنه ی درختی را می خراشد بی خبری
و تنها گوش طبیعت است که فریاد درخت را می شنود ،
من نمی شنوم
تو نمی شنوی
ایشان نمی شنوند
فقط و فقط طبیعت می شنود این همه فریاد درختان را
پرنده ای ضخمی هستم بی نا و بی رمق کپیده کنج قفسی
دیگر چه چیزی دارم جز قلبی سرد و سنگ
خون در رگهایم ، یخ زده است
نفسم بوی مرگ می دهد
می دانی رفیق در آغاز خلقت
من و تو پاک را پاک آفریده اند – پاک چون سپیدی برف زلالی آب – بی شیله و بی پیله
ما همچون کودکان ، فرشته بودیم
با پدر سوختگی ، فریب و دروغ نا آشنا
اما ، در گذر زمان جوهر ه ی پاک ما ناپاک شد
با مشتی رفتار های شنی و دنی ،
در جریان رودخانه ی پر تلا طم زنده گانی
سنگ وجودمان صیقل نخورد
چقدر مگر راه مانده داریم من و تو
مگر چند روز دیگر زنده می مانیم تو من
عمر ما چندین سالیان است در برابر عمر ستاره گان در کهکشان به میلیارد ها سال
دیگر بدنبال چه هستیم ؟
بخشش خداوند ؟
فرصتی دیگر ؟
عمری دیگر ؟
هرگز ، هرگز ، هرگز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#88
Posted: 13 Sep 2013 08:15
تا روز موعود
بعد از چهار هزار وششصد و چهل و پنج روز
هنوز زیباترین خاطراتم را – با یاد تو ورق می زنم
روز های بی خبری از تقدیر شوم روزگار
که در کنارت چه بی خیال و شادمانه
زنده گانیم را زنده گی می کردم
هر شب برایت حمد و سوره با صد صلوات می فرستم
و بر عکس معصومت – گل های بوسه ام را می نشانم
تو با آسودگی خیال
عطای این جهان را به لقایش بخشیدی و رفتی
ولی من این دوازده سال را نمی دانی که بی تو با چه حالی گذراندم
هر سه شنبه شب پای فال حافظ رشید کاکاوند می نشینم
و از لابلای سوراخ های رادیو
می خواهم که خواجه از زبان تو با من سخن بگوید
آنوقت نمی دانی که چه فال هایی می آید
از فراق تو – درد جان سوز جدایی
نمی دانی که حافظ حرف های دل تو را چگونه به من می گوید
و حرف های دل مرا به تو
می خواهم خودم را به تو برسانم
تا با هم از درخت ، انار بچینیم
و خرمالو
خرمالو ها را بر سر شاخه ها بشماریم
ولی کشتن خود
گناه است از قرار
آن هم گناهی کبیره
بقدرکافی برای دنیا و آخرتم غرق گناهم ، بس است دیگر
خدا روزی جان را می دهد و می ستاند دگر روزی
تنها در فضای خواب ، می توانم بگویم ت
ببویم ت – ببینم ت و ببوسم ت
هر دو باید در رویا ، با هم ملاقات کنیم
پس تا روز موعود
خدا نگهدار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#89
Posted: 13 Sep 2013 08:16
خدا می داند
باز پاییز از راه رسید
با رنگ های فریبنده اش
ابر های پر بارش
باد های پر برگش
باران های ریز و درشتش
با خش خش برگ های زیر پای
می توان سمفونی ساخت و موسیقی ساخته شده را
با نقاشی کردن پاییز گوش داد
دیگر حرفی برای گفتن ندارم
هر آنچه که باید گفته اند یاران
من چه دارم که بگویم از خزان جز اینکه
چهل و چند پاییز زنده گانیم را دیده ام
تا چند پاییز دیگر خواهم ماند ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#90
Posted: 13 Sep 2013 08:17
باز هم خوشوقت بود
قلب هیچکس برای او نمی تپید
هیچ دختری ، اور را دوست نمی داشت
حتا بچه ها هم از گل های دشت ،
به او یک شاخه ی گل نمی دادند
همه به سخره اش می گرفتند ،
انگار زمانه و مردمانش عهد بسته بودند
که تا صبح قیامت ، او را آدمیزاد بحساب نیآورند.
تنها امیدش مردی بود که هم خون او بود
برادرش ، او را باور داشت
ارزش هنری که از سر انگشتانش می تراوید را می دانست
دیگر کسی به موسیقی رنگ های تیره و مرده در تابلو ها،
گوش نمی داد
رنگ ها با درخشش و شادابی شان
آواز زنده گانی می خواندند تا مرده گانی
او دیوانه وار و معجزه آسا
رنگ ها را از قفس تنگشان بی پروا بر روی سپید بوم می پاشاند
گر چه مردم زمانه اش
او را از پشت عینک های ناقصشان
" یک دیوانه ی مو سرخ " می دیدند
اما تنها هنرمندان لاسکو از همان ابتدا می دانستند که او کیست
و بزودی لرزه بر اندام نقاشان خواهد نشاند
" طبیعت " استاد او بود
نقاشی و شعر دو " عشق " او ،
دگر چه چیزی از این دنیا می خواست
او بسیار خوشوقت بود
حتا وقتی هم که گوش بریده ی خویش را
برسم یادگار برای روسپی خانه فرستاد ،
باز هم خوشوقت بود.
( لاسکو : منظور هنرمندان غار لاسکو می باشد
که نقاشی های ابتدایی را بر دیواره ی غار کشیدند )
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟