ارسالها: 23330
#61
Posted: 20 Aug 2013 10:34
شماره ۱۷۵
از کبر مدار هیج در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا دل ببری هزار، در هر نفسی
شماره ۱۷۶
تا ره نبری به هیچ منزل نرسی
تا جان ندهی به هیچ حاصل نرسی
حال سگ کهف بین که از نادرههاست
تا حل نشوی به حل مشکل نرسی
شماره ۱۷۷
بی مرگ به عمر جاودانی نرسی
نامرده به عالم معانی نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#62
Posted: 20 Aug 2013 10:38
شماره ۱۷۸
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
فرماندهٔ این سرای نه توی باشی
اول قدم آن است که او را طلبی
واخر قدم آن است که خود او باشی
شماره ۱۷۹
ای دل، ز شراب جهل، مستی تا کی؟
وی نیست شونده، لاف هستی تا کی؟
ای غرقهٔ بحر غفلت، ار ابر نهای
تر دامنی و هوا پرستی تا کی؟
شماره ۱۸۰
ای تو به مجردی نرفته گامی
چهات زهرهٔ آن بود که جویی کامی
تو درد فراق نیمه شب برده نهای
در صحبت او کجا رسی تا خامی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#63
Posted: 20 Aug 2013 10:47
شماره ۱۸۱
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه برده ای ز دنیای دنی؟
گفتا که دو گز زمین و ده گز کرباس
تو نیز همین بری، اگر صد چو منی
شماره ۱۸۲
ای آن که خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی
شماره ۱۸۳
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
حاصل نکنی معرفت سبحانی
فردا که علایق از بدن قطع شود
در ظلمت جهل جاودان در مانی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#64
Posted: 20 Aug 2013 10:50
شماره ۱۸۴
ای نفس گذشت عمر در حیرانی
خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
نه لذت زندگی خود می یابی
نه راحت مردگی تن میدانی
شماره ۱۸۵
گر با تو فلک بدی سگالد، چه کنی؟
ور سوختهای از تو بنالد، چه کنی؟
ور غم زدهای شبی به انگشت دعا
اقبال تو را گوش بمالد، چه کنی؟
شماره ۱۸۶
ای دل ز غبار تن اگر پاک شوی
تو روح مقدسی، بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو، شرمت بادا
کآیی و مقیم خطهٔ خاک شوی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#65
Posted: 20 Aug 2013 10:52
شماره ۱۸۷
تا خاص خدای را تو از جان نشوی
بر مرکب عشق مرد میدان نشوی
شیران جهان پیش تو روبه باشند
گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی
شماره ۱۸۸
ای لطف تو دستگیر هر خود رایی
وی عفو تو پرده پوش هر رسوایی
بخشای بر آن بنده که اندر همه عمر
جز درگه تو هیچ ندارد جایی
شماره ۱۸۹
تا دیدهٔ دل ز دیدهها نگشایی
هرگز ندهند دیدهها بینایی
امروز از این شراب جامی در کش
مسکین تو که در امید پس فردایی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#66
Posted: 20 Aug 2013 10:55
شماره ۱۹۰
زنهار در این راه مجازی نائی
تا کار حقیقتی نسازی، نائی
این ره ره مردان و سراندازان است
جان بازان اند، تا نبازی نائی
شماره ۱۹۱
یا رب چو بر آرندهٔ حاجات تویی
هم قاضی کافهٔ مهمات تویی
من سّر دل خویش چه گویم با تو
چون عالم سر و الخفیات تویی
شماره ۱۹۲
ای نسخهٔ نامهٔ الاهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
از خود بطلب، هر آن چه خواهی که تویی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#67
Posted: 20 Aug 2013 11:00
غزلیات بابا افضل کاشانی
شماره ۱
ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را
بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را
شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل
درفکن در جام بی رنگ، آب رنگ آمیز را
می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف
یاد میدار این دو بیت گفتهٔ دست آویز را
گر حریفی از دمادم سر بپیجاند رواست
بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را
جان من می را و قالب خاک را و دل تو را
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#68
Posted: 20 Aug 2013 11:02
شماره ۲
در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب
ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت
خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب
تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست
نتوان داشت در او جان و روان را به فریب
گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک
شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب
گر چه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن
جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب
دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه
ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب
چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور
پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب
بی گمان باش خردمند، که در راه یقین
خردت راست رود با تو، گمانت به وُریب
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#69
Posted: 20 Aug 2013 11:03
شماره ۳
دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست
سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست
با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای
با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست
سعیام هبا شده است و طلب بیهده، از آنک
بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست
ممکن که من نه آدمیام، ز آنکه آدمی
یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#70
Posted: 20 Aug 2013 11:03
شماره ۴
بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم
بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم
بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم
کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم
کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چیام، یا چه گونه، یا چندم
اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم
لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم
بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟
بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم
دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.