ارسالها: 14491
#1
Posted: 22 Aug 2013 13:24
اشعار مریم هوله
بیوگرافی:
مریم هوله (متولد ۱۳۵۷، تهران) شاعر ایرانی است.
وی از سن ۱۳ سالگی بطور حرفهای شروع به کار کرد و در ۱۹۹۸ سفر اعتراض آمیز خود را آغاز کرد و طی ۲۷ روز پیاده روی شبانه خود را به آتن رساند.
دو کتاب «جذام معاصر»(1382) و «در کوچههای آتن» (1379)و(1382) از وی تاکنون در ایران از او به چاپ رسیدهاست که کتاب دوم شعرهای او طی زندگی یکسالهاش در آتن را در برمی گیرد و هر دو کتاب توسط نشر میر کسری در تهران منتشر شدهاست. چاپ دوم کتاب «در کوچههای آتن» نسبت به چاپ نخست آن تغییراتی کرده و با حذف برخی شعرها، حجم آن از 88 صفحه به 55 صفحه در چاپ دوم کاهش پیدا کرده است.
وی سال ۲۰۰۳ برنده بورسیه سالانه انجمن قلم در سوئد شد و هم اینک ساکن سوئد است
کتاب اول :
مانی
بادهای بیابانی آسمان را بردند
و مانی در شهر رها شد ...
درختان از زوزه افتاده بودند و
میمون ها از د مُ در خواب تاب می خوردند ...
پر هّ های روز چنان می چرخید که تابستان سردش می شد
فکر در دهانش آب می شد
و مانی بزرگ ترین ماهی شهر بود !
حافظ مبارک ترین خلال دندان
مولوی پتکی از پر خدا که بر سر آدم فرو کوبان
قدم های مانی چگونه به گل می نشست ؟
- که هیچ لکه ای بر صورت و لباس هیچکس
تقصیر او نبود –
و شهر در گل مانده بود تا زانو ....
لب بیاورید
کوسه ها دندان من هستند
چه نیازی به آسمان و از آن بزرگ تر کسی ؟
تا مرا میان مرد و زنی بنشاند ؛
نطفه نمی خندد
می گندد بی نیاز !
لب بیاورید
کوسه ها دندان من هستند
دریا را ندیده اید ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2
Posted: 22 Aug 2013 13:25
مانی به خانه ی من آمد
در شکم من ماند
تا هنوز ، دندانش نبوده ام
و مُهر و آینه ها دندانه های من اند
که از پیراهنم بیرون می زنند
و صدایم وقتی نماز می خواند
یا ادکلنم وقتی که می پرد
یا تنهایی ام وقتی که می دود ...
مانی به خانه ی من آمد
در شکم من ماند
من با آسمان دور روده هایم طناب بازی می کنم
و مانی برای من قلقلک آفتاب است
نیشخند ماه ...
روسپی گری باد ، هنوز دندان مان نشده تا مزدوج شویم
مانی فقط میان شهر زوزه می کشد
مانی صدای خون صداست ای باران
مانی جهان نور جهان است ای تندیس
مانی جنون رنگ جنون است ای خورشید
در پیش او بتاب !
برق می زند دندان نیش تو ای تندیس !
برق می زند شهر تو تا زانو ...
و شیطان
گرد خانه ای زوزه می کشد
که کسی در اتاق بالایش
به تو و کتابت می اندیشد !
شیطان
پشت دیواری آب می چکاند
که ازین سو
من و موسیقی جفت می شویم !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#3
Posted: 22 Aug 2013 13:25
و مانی
نه آب را پاک می داند
نه به آتش اقتدا می کند
« میان آتش » او آب را
می پرستد ! « روی زمین » و ابر را
علف ها از میانه ی مرگ می رویند
و زمین مرگ است
و تنها زنده ای که بر او راه می رود
زمانی ست که مانی میان اوست !
شهر را با چلچراغ ها و افعی ها به او تقدیم می کنم !
همسر او شوید سروران !
مانی در شهر رها شده
برج ها در بازوان او رها می شوند
و انفجار قوم منتظری ست
که مانی سرانجام به آغوشش می کشد !
سروران !
سینه اش که می شکافد تقصیرتان نباد !
که انجام او اینست
و انجام شما در چشمانی ست
که قتل را
در میدان اعدام تماشا می کنند !
( با چشم راست تان دیده اید یا چیم های چپ ؟ )
سروران که رعایایتان منم !
مبادا !
انجام سینه اش تقصیرتان نباد !
وگرنه این زمین
این مرگ
همچنان می چرخد
که گهواره شماست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#4
Posted: 22 Aug 2013 13:35
مانی در آسمان نگشته بود
آسمان او را می گشت!
خیابان در کمرش فرو می رفت وپشت سرش غنی میشد
او دنبال چشم هایش می گشت
آنها را چند کیلومتر جلوتر انداخته بود
و طنابی که از آنها به کمرش وصل بود
گاه ، ریگ ها را جابجا می کرد !
وقتی مناره ها روی چند قرن قل می خوردند
شهر مثل جنازه یکدست بود
جنازه ای مومیایی که فقط سیاه می شد
و مانی چشمش افتاده بود درست آن طرف جنازه
آن طرف جنازه ...
آن طرف جنازه ...
شب
با ستاره هایش
همیشه دم خانه ی من ترمز می کرد
و همیشه لامپ جلویش را روشن می گذاشت !
همیشه می ترسیدم ازینکه یک بار یادش برود دستش را از بوق بردارد !
تا صبح عربده می کشید شب ...
مانی تا صبح هزار شب زایید !
مانی فکر می کرد همیشه اوست که کنار اسم من می نشیند !
نمی دانست اسم مرا کسی بعد از نام خود آفریده
تا ادامه ای داشته باشد !
( مانی سایه ی من
من سایه ی او )
نمی دانست اگر سر اسم بودن و سایه شدن دعوایمان شود
یکی از ما دو تن برای همیشه می میرد !
بهتر آن بود که سکوت کنیم
بهتر آن بود که سکوت کنیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#5
Posted: 22 Aug 2013 13:36
مانی ... مریم ...
مانی ... مریم ...
بیا کسی که نه مانی هستی و نه مریم !
به الف آغازم کردی
و به الف آغاز شدی
بیا که زیر پرهای من گرمای تو نمی گندد
دیوار مشتی از دیدبانی من بود
و آتش همه ی حجابی که بر خود دوخته بودی
حاشا کن !
چگونه در سگ های فانتزی جتسجویت می کردم یا صابون بهداشتی ؟
حاشا کن !
آیا تبر، تجسم الف نبود
بر بازوان عمودی مردی که در اوج می خوابید ؟
حاشا کن !
آیا رحِم گندم نبود که بیماری تو را
در دهان همشهریان من استفراغ می کرد ؟
سرم چرخ می خوَرد
سرم چرخ می خورد
و چرخیدن تنها دلیل توست !
حاشا کن اگر بمیرم پیراهن تو را که می گرداند دور آسیاب ؟
مرده است .... « آغاز » عریانی تو از
آه ، رنگ ها ... رنگ ها !
در برم بگیرید !
تجسم
طوفان مرا در سامسونتی سفت اسیر کرده است
رنگ ها ... رنگ ها !
نگاه من تیری ست
به هیچ که می خورد آسمان سوراخ می شود
آبش روی آسیاب می ریزد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#6
Posted: 22 Aug 2013 13:40
بیایید نشانه هایی که لباس ندارید و عریانی تان از آغاز مرده است !
هرچه باشد همین رنگها عاشق من اند
غرورشان در برم نگیرد دوره تان می کند !
نشانه های حجیم ، آه ، نشانه های اسیر !
من فوت می کنم
روی گرده ها می پاشید
زمین خوب رنگ می کند !
زمین خوب می فروشد !
بیایید عاشقم شوید
من برای همین آمده ام !
و تو که پشت من خودت را پنهان می کنی
نقابت را بردار !
این خورشید چیست که از فلز دیوارت منعکس شده ؟
( بیچارگان دیگری هم آیا در فضا معلق اند ؟! )
تو
که پشت من خودت را پنهان می کنی
پرستوهای من که همه ی تو را نچیده اند
تمام که نشده ای
بیرون بریز
ای الف واژگون !
مانی از تو تنها نیم جسم بیشتر بود
چرا عاشقش شدی ؟
مگر تو که همه ی ما بودی ساعتی برای بزرگ شدن نداشتی ؟
نقابت را بردار !
نگو این فلز بیچاره کوک شم اّته دار توست !
براستی اگر مانی
هر خروسخوان بیدار نمی شد
رنگ ها با تو چه می کردند ؟
گریه نکن زمان !
ای زن بدبخت !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#7
Posted: 22 Aug 2013 13:43
بیا توی بغلم
سینه ی مرا بو کن
مانی فقط به تو عادت دارد
بیا بوی خودت را بشنو تا بارور شوی !
مانی حتا ثانیه ای از تو جا نمانده
اما او فقط دویده است
او ستمگر نیست
تاوان کوک کسی را می دهد که فکر م یکند گورکن است
وقتی خواب است تورا می پرستید
او از اغاز تورا می پرستیده
موجودات نجومی تنها کلمه ای پرت کردند
کلمه که بچه نمی زاید !
کلمه که شوهر نمی کند !
مبادا ترسیده باشی زمان !
زمان ! نگاه کن اگرببینی حظ می کنی
که من حالا روی او سوار شده ام
نگاه کن چه سواریی می دهد !
گریه نکن زمان
سینه ی مرا بو کن
بیا بوی خودت را بشنو تا بارور شوی !
اینجاست که هر وقت بو می کنی
ماه دو شقّه می شود
و شیطان شلوارش را خیس می کند
اینجاست که هر وقت بو می کنی
کوک در می رود
و کمی نور بنفش روی صدا می پاشد
( آنجا را به گمانم کلمه
بادهای موسمی
یا سنگ های آذری خوانده ! )
گوشت بدکار نباشد !
کلمه که شوهر نمی کند ، بچه نمی زاید !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#8
Posted: 22 Aug 2013 13:47
راست- راست روی شکمش راه برو
قهقهه هایش از وجودش می کاهد
این را اول تاریخ نوشته اند
گوشت بدهکار نباشد !
این شعر را هم جارو کن بریز توی سلام
سلام
ما ایرانی هستیم
شلوارهایمان تنگ است
گوشت مان می ریزد در کفش هایمان
دل هایمان بزرگ است
باد سیاه سیلی اش می کند می زند بر صورت مان
سلام
ما ایرانی هستیم
مانی را بعضی وقت ها در خیابان دیده ایم و نشناخته ایم
شاید خیابان که از ما بالا می رفت
در کتابفروشی ها
دنبال کسی بود که اسم کتابی را شیطان را گذاشته باشد !
آخ ، شیطان اینجاست !
بیا عزیزم
لای پیراهنم
زیر گلویم ، وقتی سرم را به آسمان می دهم
اما هرگز کسی جواب نمی دهد
سلام عزیزم
تمام تو را در حوض می ریزم
را آب می دهم « ماهی های مرده »
مانی دندانش شکسته بود
شیر شیطان را نخورده بود
به همه سلام می کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#9
Posted: 22 Aug 2013 13:52
به ترشی ...
به طلا ...
به سینه ...
او شیر شیطان را نخورده بود
دیگر دندانش در نمی آمد
اما دماغش آنقدر بزرگ شده بود
که بوی زمین را از دو کیلو کهکشان آنطرف تر تشخیص می داد
حیف !
اگر کفش های آنها می شد
اگر کفش های شیطان می شد
او را از من نمی گرفتند
قرار بود من ، و هزاران خواهر مرا ، و هزاران برادر مرا
با خود ببرد
اما مانی در همه ی قرن ها
به تنهایی رها شده بود
تنها چیزی که بازش می گرداند اینست که نامش را وارونه می نویسند
شاید از عشق است
یا نفرت
شیطان هر دوی اینهاست !
اینجا کمی خوب است
باد سیاه شیطان را هم خراب می کند
باد سیاهی که موهایم را دور دهان همه ی پسران شهر می پیچاند
و دهان همه ی پسران این شهر شکل پایین تنه شان شده
دهان شان آنقدر بزرگ شده که بوی زن را
از یک کیلو مورچه آنطرف تر هم
نمی شنوند
باد سیاه آنقدر بزرگ است
که مرا هم شبیه باد کرده
بادی که رنگ ندارد
بو ندارد
و هرچه با تمام قدرتش بدود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#10
Posted: 22 Aug 2013 13:53
هیچکس او را از باد سیاه تشخیص نمی دهد !
من گم شده ام
او یکی از همین شب ها مرا خفه می کند
و به جای من زوزه ای سیاه می گذارد
مانی رهایم کن
من می ترسم !
کاش آسمانخراشی قدیمی بودم که خرابش می کردند
تا جای آن خورشید را بکارند !
دندان تو هم نبودم
- دندانت که شکسته بود -
تا در دست یک فضول فرو روم
من از خفه شدن می ترسم مانی !
مثل همین حالا
همین شب
که دارم خفه – خفه حرف می زنم
همین طور دور شهر بچرخ !
شاید توانستی کمی فوت بفرستی
تا من جای کلید را پیدا کنم
روی دیوار ...
بالاخره برق بیاید ...
نور زرد هم بد نیست
لااقل راه تو را باز می کند
تا با مهتابی و خورشید برگردی
نه به خاطر زمین
و نه به خاطر من
به خاطر اسمت
که وارونه اش کرده اند
« مانی »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟