ارسالها: 14491
#1,011
Posted: 3 Mar 2014 06:11
مرضی بخواب
مرضـــــــی , زاشک چشم تو, بی تاب می شوم
گریه مــــــکن, به جان تو , من آب می شوم
رویای کودکانـــــــــــــــــــه ات ای طفل ناز من
تا بشکفد , همــــــــــــــــــدم خوناب می شوم
بر آسمانِ ابری چشمــــــــــــــــــم نگه مکن
بابا زشـــــــــــــــــرم , مُرده سرداب می شوم
مرضی , مخـــــــــــــند کز عطش خنده ی لبت
دلخون تر از سرخــــــــی ی عناب می شوم
از حیله ها باد پــــــــــــــــــــــلید هوس مگو
آخر دچار هجمه گــــــــــــــــــرداب می شوم
مرضی بخواب , می روم امــــــا , خدا کند
رزقی رسد به دست , که ناباب می شــــــوم
یارب اگر , دعــــــــــــای مراد نشنوی , بدان
فردا گــــــــــــــــــــدا و بنده ارباب می شوم
آخر چه گویمش که نشسته اســــــــت پشت در
این دفعه پیش مرضیه , کـــــــذاب می شوم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,012
Posted: 3 Mar 2014 06:13
دستم بگیری , مردی است , کارخلافی نیست !!!
دیگر برای اشک پنهانم , عفـــــــــــــافی نیست
با گریه عادت کردنم , چیزِ اضـــــافی نیست !!!!
هربار دل می گفــــــــت ، باید , بی خیالش شد
گفتم که بالاتراز این لاف , هــــــیچ گافی نیست
دل را به صـــــــــــحرا می زنم از دست تنهائی
اما چه ســود ,هیچ جا نشان از کوه قافی نیست
بار رفتنت سررشته های زنـــــــــــدگانی مرد
من هرچه رشتم پنبه شد, دیگر کــــــلافی نیست
در پنجه های شـــــــــــــــــــوم گردابی گرفتارم
تسلیم تقدیرم , ایام مصــــــــــــــــــــافی نیست
خشکید اشک چشم و بغضم در گلو پژمـــــــرد
آیا قناری این همه تشویش , کــــــــافی نیست ؟
در سینه ات هر دم هزاران عشق می رویــــــد
دستم بگیری مردی است , کارخلافی نیست !!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,013
Posted: 3 Mar 2014 06:19
با تو قــــــــــــــــــــناري سالها ، من همكلاسي بوده ام
مرغ ِ دل ِ من روز و شب، با عشق تو پر مي زند
تا بي قرارت مي شود ، دل را به دفــــــــتر مي زند
در شهر مــــــــلاي دعا ، كي سِحر و جادو مي شوم
تعويذ عشقت بر دلم ، باز حــــــــــــــرف آخر مي زند
در وادي عشق و جــــــــــــنون با ساز يك رنگي خوشم
فعل جدائي خواند ت ،، بر سيــــــــــــــــــنه آذر مي زند
زنجير گيسوي تـــــــــــــــــرا ، بر دست و پايم بسته ام
نگشايم از بند جــــــــنون ، دل سيم آخر مي زند !!!!
با تو قــــــــــــــــــــناري سالها ، من همكلاسي بوده ام
ديدي معلم گفتمان : دل حرف آخـــــــــــــــر مي زند !!
قانون عشق و معــــــــــــرفت ، فرهاد با ناخن نوشت
شيرين كجائي بيني اش ، فرهـــــــــــاد پر پر مي زند
زيباترين تفسير عشق ، ليلي و مجنون بود و بـــــــــس
اين عشق، كــــــي با عشق ما ،، ساز برابر مي زند
وجدان كه ميرد ، شـــــــــيردل ، عشق ِ كذائي گل كند
آنجا خدا چش بسته بر ما ، مُهر كافــــــــر مي زند
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,014
Posted: 3 Mar 2014 20:14
اشعاری از حامد زرین قلمی
بیو گرافی خاصی ندارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,015
Posted: 3 Mar 2014 20:16
تلنگر
بیا که بی تو شده حال من خراب امروز
شراب هم ندهد روی من جواب امروز
دلم به بغض نشسته تلنگری کافیست
بیا که تا بنویسیم شعــر نـاب امروز
بیا که بلبل عاشق در این قفس پــژمرد
بس است هرچه نشستی بَرِ غراب امروز
بیا به بوسه غبار از دلِ حزین بردار
دلم به سوی تو آید چه باشتاب امروز
بیا که ظلمت شب را سحر کنم با تو
بیا که بعدِ تیرگی شب ، آفتاب امروز
بیا که اشک روان است همچنان... برگرد
رها بکن دل خود را به دست آب امروز
پس از تمام غــــزل ها و عـشقبازی هـا
چگونه از تو کنم ، دوست، اجتناب امروز
بیا که شرط آمدنت مستی است می دانم
بریز خون مرا در خُم شراب امروز
ندایی از تو نیامد ، خدای ناکرده
چو بخت حامد شیدا شدی به خواب امروز ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,016
Posted: 3 Mar 2014 20:20
آشنا
آشنای ِ سوز ِ دل ، اینجا کسی انگار نیست
غم فراوان است لیکن ، هیچ کس غمخوار نیست
آشنایان دور و بر جمعند و حتی
یک نفر آشنا با ناله های این دل بیمار نیست
زندگی تکرارِ تکراری ترین تکرار هاست
جز دمِ آخر که دیگر قابلِ تکرار نیست
دل فروشی باز شیرین شد به کام دلبران
در صفِ دلداده گان ، فرهاد پرچمدار نیست
عاشقان سر را به دارِ دلبران می بافتند
مدتی رفت و کسی بر دارها سردار نیست
هرچه میخواهی ریا ، خروار تا خروار هست
هرچه میخواهی حیا ، بهر خدا صنار نیست
مهربانی را چه حاصل غمگساری را چه سود
در سرایی که کسی با مهربانان یار نیست
دردخود گفتم حکیمی را که هشیارم کند
" گفت رو هشیاری آر اینجا کسی هشیار نیست "
* عاقبت گلدان به من آموخت
در فصل خزان بذر نیکی هم بکاری حاصلی درکار نیست
قدر میراثِ محبت کس نمی داند دریغ
در گذار ِ مهلت عمری که خود بسیار نیست
گر کسی در این میان باشد کنند انکار ِ او
حامد از فرط نبودن قابل انکار نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,017
Posted: 3 Mar 2014 20:26
شعشعه
غــمِ دل دارم و دانم که غــم آباد ، تویی مَبَر از یاد مــرا ای که مــرا یاد
تویی شادی از مهر و وفا آید و تـنها صَنمی کز جفا هم بکند خاطر من شاد
تویی ظلمات است در این ورطه و شمعی که هنوز آتشش شعشعه ای مــی کـنـد ایـجـاد
تویی در میــان ِ سـخـنِ محـفـلِ شیرین دَهـنـان هرکجا صحبت عشق آمده ، فرهاد
تویی تا خبر از طرف ِ یار ِ سفر کرده رسید اشکهایی که زچشمان من افتاد
تویی به گمانـم به سَرِ راز و نـیـازِ سَحَـرم بوی یاری که رسید ازنفسِ باد
تویی بغض کردم که بباری به کویرم ای چشم آنـکه از تشنگی ام مـی کند آزاد
تویی ای دل از سینه چرا پَر نکشی ، دَر باز است قُمـــریِ در قـفس و عـاشق ِ صیـاد
تویی ای بـنـازم نَفَست کـز سَحَـرِ روزِ السـت هر صدایی که زعشقی زده فریاد
تویی حـاجتم را زتو خواهم ، بِسِتان دادِ مـــرا گرچه آنکس که کند غارت و بیداد
تویی اشک ِ من خـیــز و فروشوی غبـار از رویــم که در این عرصه ، به جاری شدن استاد
، تویی حامد این نامهء جانسوز چرا بس نکنی وه که بر نشئهء این قافیه معتاد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,018
Posted: 3 Mar 2014 20:28
هنوز
میان اختران ای ماه ، پیدایی هنوز
سالها شد ، مونسِ تنهایی مایی هنوز
در کنارِ شعر ها در کوچه سارِ عاشقان
ناظرِ افتادنِ صد اشکِ شیدایی هنوز
پادشاهِ آسمان و با گدایان همنشین
بر بساط شب نشینان محفل آرائی هنوز
دوستان هر یک جدا رفتند سوی دیگری
ای بنازم معرفت را که تو اینجایی هنوز
هم کنارِ یوسفی در چاه ِ غمها تا سحر
هم چراغِ کاروانِ مصرِ سُفلایی هنوز
شِکوه از بی مهریِ ابرِ بهارانت مکن
کز پسِ صد پرده ، ای زیبا ، فریبایی هنوز
گر بپرسی حالِ این یار قدیمی را ، بدان
کو ندارد در میان عاشقان جایی هنوز
پیر گشت و در عجب ماندست از احوالِ تو
کز کجا اینگونه خوش سیما و غوغایی هنوز
از شرارِ شمع ِ عشقی باز می سوزد ولی
نیست جانش را چنان پروانه پروایی هنوز
همچو وامق تا بگیرد دامن ِ مهتاب را
می کِشد راهِ خیالش را به عذرایی هنوز
روزها در انتظارِ وعده ی دیدار و شب
تا بخواند درسِ عشقی را الفبایی هنوز
موجِ خون در ساحلِ قلبش تلاطم می کند
تا بگوید با دلِ حامد که دریایی هنوز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,019
Posted: 4 Mar 2014 06:09
رها باید شدن
مثالِ زلف یار اینجا، نمی گیرم قرار اینجا
نمی گیرم قرار اینجا، مثالِ زلف یاراینجا
سرِ نا سازگاری گو بنا سازد فلک با ما
نداند سازگار آید مرا ناسازگار اینجا
ندارم شکوه ای هرگز شکایت کی کنم حاشا
نه از درماندن ِ بخت و نه چرخ روزگار اینجا
زشاخ عمر هم گاهی اگر برگی فرو افتد
امیدی میدهد شاید که با ز آید بهار اینجا
حریفا در شکارِ دل به دام و دانه کی حاجت
که صد لبیک میگوید به صیادش شکار اینجا
اگر از بندِ هر زلفی به سامانی رسیدی، من
به هربندی که می پیچم ، شوم بی بند و بار اینجا
به وصلش هان چه می پویی که آیی در کنار او را
به هریک گام، ده چندان شوی زو برکنار اینجا
طلب کردن در این منزل نه کامی میکند حاصل
شود سلطان گدایی که ندارد انتظار اینجا
اگر از کاسه ی مستی ، خماری بود تقدیرت
دوصد نفرین شرابی را که می دزدد خمار اینجا
غلط گفتند ، مجنونی ، نه رسم عاشقی بوده
ندانستند، لیلایی ، ندارد افتخار اینجا
زبانی نیست تا گوید به بلبل کندر این گلشن
چه رشکی میبرد گُل بر مقام و حالِ خار اینجا
بنازم چشم عاشق را که می بیند جمالی را
از اول بی هنر بودست معشوق و نگار اینجا
زبس که روی زشتی را به زیبایی بدل کرده
هر آیینه به مشتاقی رَوَد سوی غبار اینجا
به صدق و راستی جانا برایت نکته ای گویم
به خطی کج نویسم تا بماند یادگار اینجا
کجا نامش نهی عاشق ، کسی کز فرط ناکامی
چنان طفلی بیفتاده به حال احتضار اینجا
مخوانش عشق را دیگر در این تعبیر بی سامان
نه کار عاشقی باشد ، غم و احوال زار اینجا
نه گر فرهاد برگردد گذارش سوی کوه افتد
نه گر حلاج باز آید رود بالای دار اینجا
رها باید شدن حامد از این تزویرِ یک رنگی
قلم زرین اگر باشد نمی آید به کار اینجا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,020
Posted: 4 Mar 2014 06:11
پرستو
عاشقا حال که مَستیم ز پیمانه ی خویش
خیز فریاد کنیم از دل دیوانه ی خویش
چون پرستوی بهار از قفسِ این دلِ تنگ
پَر کشیم و به در آییم ز کاشانه ی خویش
فاش گوییم اگر حرفِ دلی می دانیم
فارغ از رنگ و ریای سَر ِ فرزانه ی خویش
شاد و سرمست چو رندان خرابات رویم
شور و فریاد کنان بر در میخانه ی خویش
تا به مستی و طرب باز بر افلاک شویم
باده گیریم از آن ساقی دُردانه ی خویش
حیله در کار ببندیم و به رندی بزنیم
بوسه ای بر لب آن شاهد یک دانه ی خویش
از برای خَمِ مویِ سیهش شانه شویم
زلف او شانه نماییم به دندانه ی خویش
هرچه داریم بریزیم به پایش ای وای
بی خود از خویش شویم و همه بیگانه ی خویش
به در ازخانه ی خویش و گُمِ از کاشانه
گُم زکاشانه ی خویش و به در از خانه ی خویش
از دلِ خویش بروییم* به سویش زین خاک
همچو سروی که بروید* زدلِ دانه ی خویش
شمعی از عشق فروزیم به میخانه ی عشق
آهی از سوز بر آریم ز پروانه ی خویش
ناله ای ساز بسازیم به سوز دل خود
سر به دیوار بگرییم به ویرانه ی خویش
حامد از سوزِ دلِ تنگ مکن شِکوه رفیق
با همین سوز شدی شاعرِ افسانه ی خویش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟