ارسالها: 2910
#1,081
Posted: 1 May 2014 18:19
يارمن نبودي
روزگاری یار من بودی و یار من نبودی
ماه من بودی ولی در شام تار من نبودی
در بهار آرزو ای گلبن عشق و جوانی
غرق گل بودی ولی باغ و بهار من نبودی
ای بسا شب ها که چون رویای مستی تا سحرگه
در کنارم بودی اما در کنار من نبودی
نیمه شب دیدم تو را چون شمع بر روزن نشسته
منتظر بودی ولی در انتظار من نبودی
با تنی چون شاعر با رخی چون فکر کودک
چند ماهی یار من بودی و یار من نبودی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,082
Posted: 1 May 2014 18:21
جمال پرستی
مرا به کعبه چه حاجت چو از جمال تو مستم
اگر رواست پرستش چرا تو را نپرستم
از آن زمان که مرا دیدی و ندیده گرفتی
به جستجوی تو ای جان دمی ز پا ننشستم
قسم به جان تو ای آرزو شکن که من از جان
در آرزوی تو بودم در آرزوی تو هستم
گمان مبر که دگر دیده از رخ تو بپوشم
کنون که دامن وصلت فتاده است به دستم
نه عقل ماند و نه هوشی که در قدم تو ریزم
بهل که سر بگذارم به مقدم تو چو هستم
درون سینه ی من بود و پاره یی ز تن من
به روزگار دلی را اگر به عمد شکستم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,083
Posted: 1 May 2014 18:24
جانشين
ای دختر نازنین خون گرم
ای روی تو خوش،چو رنگ آزرم
آن دم که ز عشق می شدی مست
ای نو گل من،به خاطرت هست؟
یاد آور از آنکه روزگاری
جز عشق منت،نبود کاری
می سوختی از حسد که ماهی
برده ست مرا،به حجله گاهی
وندر ره من بگاه و بی گاه
می بود ترا،دو دیده بر راه
ای رفته مرا،چو جان در آغوش
پوشیده ز بوسه ام بناگوش
اکنون که به آرزو رسیدی
وز شاخه،گل مُراد چیدی
دانی که درین لطیف بستر
بر بالش او،نهاده ای سر؟
از راستی ار نرنجی ای دوست
در دیده ی من،تو نیستی،اوست
جانا،چه کنم که دست تقدیر
بر پای دلم نهاده زنجیر
* * *
این دیده که غرق اشک و خون است
روشنگر آتش درون است
تنگم بکش،ای پری،در آغوش
وین چشمه ی اشک را فرو پوش
آبی بفشان،چنانکه دانی
تا آتش من فرو نشانی
ای دختر شوخ و شنگ و رعنا
در خورد پرستشی تو اما...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,084
Posted: 1 May 2014 18:26
زودمرو
ناز من،عشق من،از چشم ترم زود مرو
سر و جانم به فدایت ز برم زود مرو
نکنم شکوه که دیر آمده ای بر سر من
لااقل دیر چو آیی به سرم زود مرو
چشم پر حسرت من سیر ندیده ست ترا
بنشین یک دم و از چشم ترم زود مرو
ترسم ای گل که نبینم دگرت دیر میا
باشد ای جان که نیابی دگرم زود مرو
آفتاب لب بامیم و به یک گردش چشم
بر در و بام نماند اثرم زود مرو
صبرکن تا به خود آیم که ز شوق رخ تو
نه ز خود کز دو جهان بی خبرم زود مرو
این تویی یا که خیال بتی آراسته است
گر تویی بهر خدا از نظرم زود مرو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,085
Posted: 1 May 2014 18:39
دودكش ها
دودکش ها بر فراز بام ها
هر نفس آهی ز دل بر می کشند
وز دهان قیرگونشان دودها
زاغ وش بر آسمان پر می کشند
* * *
رنگ این سرخ است و رنگ آن کبود
دود این تیره ست و دود آن سپید
با زبانی بی زبان این دودها
نغمه ها دارند و نتوانی شنید
* * *
آن یکی از پهن خوان منعمان
داستان عز و ناز آرد ترا
وین یکی از مطبخ بیچارگان
قصه ی فقر و نیاز آرد ترا
* * *
این یکی گوید در آن بستان سرا
گربه و سگ هم به ناز آموخته ست
آن یکی گوید درین ویرانه جای
کودکان را جان ز حسرت سوخته ست
* * *
آن یکی گوید در آن خرم بهشت
عالمی شادی نگر،مستی ببین
این یکی گوید در این ماتمکده
معنی فقر و تهی دستی ببین
* * *
نی غلط گفتم غلط کان دودها
زآن همه فقر و غنا دلخسته اند
از درون تیره جانان قصه ها
بر زبان دارند و لب ها بسته اند
* * *
بسته گوش و بسته لب خاموش و نرم
درهم آمیزند و ناپیدا شوند
زین نواها گوش چرخ آکنده است
پس چرا این دودها گویا شوند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,086
Posted: 1 May 2014 18:46
روح بى كينه
برد آن فرشته صورت نیکو نهاد ما
ما را ز یاد خویش و جهان را ز یاد ما
گیرم میانه ی من و او داوری کنند
از یار ما چگونه توان خواست داد ما
نه مرد انتقامم و نه اهل کینه ام
بدرود باد دشمن نیکو نهاد ما
یاران برون کنید ازین سینه کینه را
کز دود غم سیه نشود روح شاد ما
از خون ما هم ار شده جامی دو نوش کن
تا بگذرد ز بام فلک نوشباد ما
آن طره را به چاک گریبان رها مکن
تا شام ما گرو برد از بامداد ما
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,087
Posted: 1 May 2014 18:48
بازآي
باز آی و هستی من آزرده جان بسوز
ور آتشت فرو ننشیند،جهان بسوز
باز آی و انتقام گناه نکرده را
هستی بگیر و خانه برانداز و جان بسوز
آخر چه کردم من آزرده دل،بگو
وانگه مرا چو شمع بر آن آستان بسوز
با ما هم آشیان چو نخواهی شدن بیا
مشت پری که مانده درین آشیان بسوز
زندانسراست خانه ی ما بی جمال تو
باز آی و خانه ی من بی خانمان بسوز
یک ره بیا به کلبه ی اندوه ما،بیا
از بهر ما نه بهر رضای خدا بیا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,088
Posted: 1 May 2014 18:50
اماتو
زیبا فراوان دیده ام،اما تو چیز دیگری
صدها گلستان دیده ام،اما تو چیز دیگری
دانی که در هر مجلسی،گل های عطر افشان بسی
دیده ست و بیند هر کسی،اما تو چیز دیگری
از بوی گل مطلوب تر،از مهوشان محبوب تر
این یک از آن یک خوب تر،اما تو چیز دیگری
بس شوخ جانی دیده ام،باغ جوانی دیده ام
زانها که دانی دیده ام،اما تو چیز دیگری
بر گل رخان دل بسته ام،وصل نکویان جسته ام
زنجیرها بگسسته ام،اما تو چیز دیگری
گل های خندان دیده ام،خورشید تابان دیده ام
صد رهزن جان دیده ام،اما تو چیز دیگری
در صحبت گل پیکران،در خیل شیرین دختران
دیدم ترا با دیگران،اما تو چیز دیگری
تنها نه از هر دلبری،در شهر زیبایی سری
کز خویش هم زیباتری،آری تو چیز دیگری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,089
Posted: 1 May 2014 18:54
پاکی
با همه عاشقی و رندی و بی باکی ما
شبنم صبح خجل می شود از پاکی ما
خاطرم گرد تعلق نپذیرد گویی
در دل آب نشسته ست تن خاکی ما
عاشق پاکیم ار فرق کند،ور نکند
در بر پیر فلک پاکی و ناپاکی ما
همچو می در دل مینای بلورین پیداست
در تن خاکی ما،فطرت افلاکی ما
گر به مقصد نرسیدم ز دویدن غم نیست
طی این راه فزون بود ز چالاکی ما
بهر آسایش خود راه یقین جوی ار نه
به حقیقت نرسد لطمه ز شکاکی ما
غمکی بر دل تو،گر ز حسد مانده بیا
می بخور تا نخوری غم ز طربناکی ما
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#1,090
Posted: 1 May 2014 18:58
خارحسرت
خار حسرت بوده آنچه از شاخ هستی چیده ام
رنگ محنت داشت آنچه2از روی دنیا دیده ام
تا کجا آرام گیرد جسم غم فرسود من
پاره یی سنگم ز کوه زندگی غلتیده ام
گر حقیرم می شناسد خصم جای شکوه نیست
زانکه من یک عمر در تحقیر خود کوشیده ام
تا کجا پایان پذیرد دور سرگردانی ام
ذره یی گردم درون آه خود پیچیده ام
در بهار زندگانی در خزان زندگی
کور بادا چشمم ار جز خار حسرت چیده ام
تنگدستی ها کشیدم در جوانی ای دریغ
من که در پیری بساط بینوایی چیده ام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…