انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 111 از 114:  « پیشین  1  ...  110  111  112  113  114  پسین »

غزل سرا شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

 
نومیدی فردوسی و انجام شاهنامه
چو بر پای یغماگران گشت کفش
همان پرده ی کاویانی درفش
سراینده ی نامه ی باستان
غمی شد ز انجام آن داستان
نه تابی که پذیرد آن کاستی
نه جایی که سر پیچد از راستی
عرب چیره بر گاه جمشید بود
پدید این سخن همچو خورشید بود
شد آن بی هنر شاه و برجا گذاشت
شکستی که پیروزی از پی نداشت
چو شد فرهی رانده ز ایران زمین
گران مایه استاد با آفرین
دل افسرده زان روزگار سیاه
همی ریخت اشک و همی گفت آه
»ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جابی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردن تفو«
بدین سان به شاپور تازی گداز
همی گفت گویی به صد سوز و ساز
»جهان تا تو بوی نگه داشتی
چو رفتی کنون با که بگزاشتی
سر از خاک بردار و ایران ببین
که بی تو خراب است ایران زمین«
چو فرخنده بنگاه شاهنشهی
شد از شهریاران ایران تهی
به ایران سپاه اندر آمد شکست
به دست عرب کاخ جم گشت پست
دل مرد روشن روان خسته شد
زبان سخنگوی او بسته شد
از آن طرفه کانون افروخته
دلی ماند آن هم ز غم سوخته
پس آن نامه ی خسروان کهن
فرو بست و بر بست لب از سخن
که ایران دگر گاه شیران نبود
بجز کشوری خوار و ویران نبود
نه شاهی که روشن کند گاه را
نه گردی که نیرو دهد شاه را
نه گنج و نه لشکر نه تاج و نه تخت
نه تیغ و نه بازو نه زور و نه بخت
نیام پرند آوران گشته زنگ
همه رفته نام و همه مانده ننگ
همه راه دریوزه آموخته
به درویشی و تنبلی سوخته
»نه مرد کشاورز و نه پیشه ور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر«
* * *
شهنشه ز اورنگ و افسر گذشته
که در آسیا آبش از سر گذشت
سر تاجور بر سر تاج رفت
بر و بوم ایران به تاراج رفت
نه تنها به تاراج پرداختند
که ما را چو اهریمنان ساختند
ربودند گوهر به یقماگری
نهادند آیین بدگوهری
دروغ و دو رنگی و رشک و ددی
ستم کاری و کین و نابخردی
که این سان بود خوی یغماگران
نیابد نکویی ز بد گوهران
»ز بدگوهران بد نباشد عجیب
نشاید ستردن زیبایی شب«
جهان بس شگفتی به کار آورد
یکی خار بن گل به بار آورد
به ما بر یکی کیش فرخنده داد
و لیکن ز کیش آوران داد داد
اگر دین دین آوران داد بود
ازین دین جهان یک سر آباد بود
دریغا که بیدادشان داد شد
ره آوردشان کین و بیداد شد
وزان سو گرامی نیاکان ما
که زنده است بر نامشان جان ما
نبودند جوینده بیدا را
ندادند ویرانی آباد را
نه ایران به بیداد شد سربلند
نه کس را رساند از بلندی گزند
که ایرانی پاک در بزم و جنگ
همی نام خود پاس دارد ز ننگ
نکو خو بود آریایی نژاد
نگردد روانش ز بیداد شاد
نشوید به خون دست فرزند جم
نه در دور پیشین که امروز هم
کسی کش به خون سرفرازی بود
ز خون مغول یا ز تازی بود
به گفتار دانا کنون دار گوش
برین پند شاهانه بسپار گوش
مگر بازیابی که ایران سپاه
نبرده است هرگز به بیداد راه
»به گودرز فرمود پس شهریار
که رفتی کمربسته ی کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که از تو نبیند زیان
نیاکان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جز داد و آهستگی
بزرگی و گردی و شایستگی
* * *
چو از تازیان یافت ایران شکست
گرامی سخن گوی ایران پرست
بجوشیدش از تاب اندوه مغز
نماندش دگر تاب گفتار نغز
تو گفتی به شاخ سخن بر نداشت
به دریای اندیشه گوهر نداشت
شد افسرده کانون گویایی اش
فرو مرد خورشید دانایی اش
که ایران به چنگال بیگانه بود
کهن دشمن خانه در خانه بود
نه اسفندیاری نه کی خسروی
نه سردار نیوی نه شاه نوی
نه گیوی به جا مانده نه رستمی
به شادی جهان دم نمی زد دمی
نه برنده تیغ و غرنده کوس
همه ماکیان مانده جای خروس
بری گشته ز ایرانیان فرهی
به بیگانگان مانده شاهنشهی
به ایران زمین سرفرازی نبود
به جز تازیان ترکتازی نبود
که دشمن به بنگاه جم چیره بود
همه روز کشور شب تیره بود
گرامی سخن گوی ایران ستا
نمی داشت بر طبع روشن روا
که آتش به روشن دل جم زند
ز پیروزی دشمنان دم زند
از آن روز گفتن فرو بست لب
پس از روز روشن نیاورد شب
بدین گونه گفتارها زد دژم
دم آنگه ز گفتن فرو بست دم
»چو زین بگزری دور دیگر بود
سخن گفتن از دور منبر بود
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
تبه گردد این رنج های دراز
نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهم ببینی نه شهر
کز اختر همه تازیانراست بهر
بدین تخت شاهی نهادست روی
شکم گرسنه مرد دیهیم جوی
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد
زیان کسان از پی سود خویش
بجوین و کیش اندر آرند پیش
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر جهان
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
راه سخن
سپهری ست فردوسی بی همال
که خورشید فکرش نبیند زوال

به هر ره نوند سخن تاخته است
سخن را خدایی نوا ساخته است

چو خواهد که بر خامه چستی دهد
دو تن را بلندی و پستی دهد

بدین سان به پیکار نر اژدها
دهد رستم خویشتن را بها

»ببینم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بی سوار

و یا باره ی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی«

ولی چون نکرده است دانای راد
به بد،نام شه زاده و شاه یاد

همان گفته آنجا به کار آورد
که از گفتِ اسفندیار آورد
* * *
چون در خودستایی سخن پرورد
سخن از بلند آسمان بگذرد

به گیتی چنین سخته آهنگ نیست
سرودی بدین گونه بآهنگ نیست

»ببینی کنون تیر گشتاسبی
دل شیر و پیکان لهراسبی

چنانت بدوزم همه تن به تیر
که از زابلستان برآید نفیر«
* * *
چو از نامجویی زند داستان
سخن را به جایی کشاند عنان

که بهر یکی تازیانه به جنگ
شود کشته بهرام با فر و هنگ

بدین گوهری گفته دستان زند
سخن را چو خورشید رخشان کند

»دوان رفت بهرام پیش پدر
کی ای باب نام آور پر هنر

بدانگه که آن تاج برداشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم

یکی تازیانه در آن رزمگاه
ز من گم شده ست از پی تاج شاه

نبشته بر آن چرم نام من است
سپهدار ترکان بگیرد به دست

شناسد مرا ننگ باشد ازین
وزین ننگ نامم فتد بر زمین

شوم زود و تازانه باز آورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم

جوانی و بی باکی و پر دلی
به هم ناید این هر سه با عاقلی«
* * *
چو نومید گردد ز روزبهی
کند مویه بر سوک شاهنشهی

زاورند دیرینه سازد سخن
به یاد آورد روزگار کهن

سخن بسته بر رستم جنگجوی
بدین گونه گوید ز گفتار اوی

به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جمشید

به گاه فریدون همایون بدی
زمان منوچهر میمون بدی

خجسته بدی درگه کی قباد
کزو گشت گیتی همه پر ز داد

چه فرخ بدی گاه کاوس کی
همان روز کی خسرو نیک پی«

چو بیند وطن را ز دشمن زبون
سخن آفرین با دلی پر ز خون

سرودی بدین سان رساند به گوش
مگر خون ایرانی آید به جوش

»جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است
همه مرز ما جای اهریمن است

نه هنگام آرام و آسایش است
نه روز درنگست و آرایش است

دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی«

1-ظاهرا قصیده ی طاق کسرای خاقانی از این ابیات ملهم شده است.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
افسانه اسكندر

به دستان اسکندر فیلپوس
چو شد داستان زن سخندان طوس

نخست از نژاد کیان ساختش
به گاه کی آنگاه بشناختش

که در کارنامه ی شهان ساختن
بدو نیز بایست پرداختن

ولی چون بدان دل نبودش گواه
سخن را به کوتاهی افکند راه

نظامی که آن گوهر نغز سفت
بدین نکته همداستان بود و گفت

»سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراسته روی سخن چون عروس«

»نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود«

نکو بوده آگه سخندان طوس
که اسکندر است از پس فیلپوس

نه آنگونه افسانه از خویش گفت
که گفت آنچه افسانه از پیش گفت

ندانم که گنجور آن پنج گنج
نظامی سخن پرور نکته سنج

چو او را خود از پشت جادو شمرد
به چرخش ز جادو سخن از چه برد

بر آن دیو کاتش به استخر زد
کجا پاکی و نیک نامی سزد؟

رساندش به مهر از بلند اختری
نشاندش به باورنک پیغمبری

به نامش چو خورشید رخشنده کرد
بدو خضر و الیاس را بنده کرد

دریغا که آن آسمانی سخن
تبه شد به افسانه اهرمن

همان به کزین گفتگو بگذریم
بدان گفته با چشم دل ننگریم

که آن روز مهر وطن بس نبود
از اینگونه اندیشه در کس نبود

گران مایه فردوسی با هنر
دگر بود و دانش پژوهان دگر

نگه کن که در سوک آن بد کنش
چه گوید سخن گوی نیکو منش
* * *
»یکی گفت چون پیش داور شوی
همان بر که کشتی،همه بدروی

دگر گفت بی دستگاه آن بود
که ریزنده ی خون شاهان بود

دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون«

که خون بزرگان چرا ریختی
بسختی به گنج اندر آویختی

به هر جا کز آن فتنه یاد آورد
همان نام شومش به زشتی برد

»بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم

گر او ناجوان مرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت

لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست«
* * *
»که نشنیده کاسکندر بد نهان
چه کرد از فرومایگی در جهان

نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت«
* * *
»نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن تخت شاهی به سر

سکندر که آمد درین روزگار
بکشت آنکه بد در جهان شهریار

برفتند وزیشان بجز نام زشت
نماند و نیابد خرم بهشت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شهنامه
دکانی است شهنامه آراسته
نهاده در آن گونه گون خواسته

ز هر گونه کالا نماید ترا
توانی گرفت آنچه باید ترا

بجز پستی و ترس و نامردمی
بیابی در او آنچه خواهی همی

برآنم که دانای فرخ سرشت
مر این نامه با دست یزدان نوشت

که با مردم این گفت ستوار نیست
کسی را برین بارگه بار نیست

نبیند دگرباره چرخ کهن
به گیتی چنین پهلوانی سخن

چنان داستان سنج با آب و فر
نه آمد نه آید به گیتی دگر

هومر با همه مغز و گفتار نغز
بود پوست فردوسی ماست مغز

چو سنجی تو شهنامه با ایلیاد
توانی به گفتار من داد داد

»درخشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود«
* * *
فرنگان هومر را پرستنده اند
به پیش اندرش بر یکی بنده اند

چو او سر ز یونان برافراخته است
اروپا بدو بر سر افراخته است

چو ایران بود کشوری خاوری
اروپا بدان سان کند داوری

که خواهد نمودن ز آز و ز کین
همه جاه خود را ز یونان زمین

ز یونان چو بگذشتی آن مرز و بوم
همی فر خود را شناسند ز روم
* * *
گر ایران کهن ملکی از خاور است
درِ راستی را نباید بست

تمدن ز ایران گرفته ست و چیز
سراسر اروپا و یونانش نیز

به گاهی که در خاک یونان و روم
نبودی مگر ناله ی شوم بوم

به ایران زمین بوده از فرهی
درفشنده اورنگ شاهنشهی

به گاهی که با چالش اهرمن
جهان بوده پر بت زمین پر شمن

ز یکتا پرستان این مرز و بوم
بتابید فرّه به یونان و روم

ز آیین ایران جهان روشنی
پذیرفت و آسود از آهرمنی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ستايش ايرانيان
چو فردوسی آرد به دشت نبرد
همان طبع سرشار دستان نورد

به نام نیاگان بلندی دهد
به ایرانیان ارجمندی دهد

ز ایرانیان غیر مردانگی
نیارد به دفتر ز فرزانگی

به دستان بهرام چوبینه بین
گواهی برین بر چو آیینه بین

به خسرو چو شد کار پیکار تنگ
ز ناورد بهرام با فر و هنگ

سبک یاری از لشکر روم خواست
که رومی کند کار شاهیش راست

سخن سنج دانا چو این بنگرد
به راهی خوش آن ننگ را بشکرد

نماید بدانسان که در رزم گاه
پشیمان شد از کرده ی خویش شاه

چو با دشمن خانگی جنگ داشت
ز یاریّ بیگانگان ننگ داشت

پس آنگه فسون خواند افسانه را
بشه بندد این گفت شاهانه را

»به گستهم فرمود پس شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار

چو بهرام جنگی شکسته شود
و گر نیز در جنگ خسته شود

همه رومیان سر به گردون برند
سخن ها ز اندازه بیرون برند

نخواهم که رومی شود سرفراز
به ما کند اندرین جنگ ناز«

به دشت نبرد ار چه از ریو و رنگ
به دامان جنگاوران نیست رنگ

ولی دانشی مرد شیوا سخن
شود داستان زن بهر انجمن

که در خوی ایران سپه رنگ نیست
به پرده درون با کسش جنگ نیست

»شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود«

به آهنگ آن خسروانی سرود
همی بر نیاکان فرستد درود

به نیروی ایران بنازد همی
بنام نیا سر فرازد همی

به آسان بر آن جای بر نگذرد
که بر نام ایران شکست آورد

شکست ار درآید به ایران سپاه
گناه ستاره است و بخت سیاه

که پیروزی دشمنان روز جنگ
ز بخت است نز کوشش نام و ننگ

ولی چون به دشمن در افتد شکن
به نیروی ایران بگردد سخن

ز شمشیر و گوپال ایران گروه
شود یال و گوپال دشمن ستوه

شکستی نیارد به ایران که باز
نسازد به پیروزیش سرفراز

دگر جا پی داستان شکست
فسونی کند مرد ایران پرست

که از پهلوانان ایران زمین
نماند کسی زنده بر پشت زین

نخستین تهی ماند از مرد رخت
پس آنکه به دشمن سپارند تخت

بدین رنگ خوش داستان زن شود
که مو بر تن مرد سوزن شود

»ز گردان ایران نبد کس به پای
یکایک به دشمن سپارند جای

برفتند ز ایرانیان هر که زیست
بر آن زندگانی بباید گریست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ایران پرستی
نهالی که فردوسی از رنگ و بوست
گرانمایه فردوسی پاکخوست
که شمع سخن را فروزنده کرد
روان نیاکان ما زنده کرد
به نیروی آن پهلوانی سخن
به ایرانی آموخت مهر وطن
به ما راه یزدان پرستی نمود
پس آنکه به ایران پرستی فزود
بجز فرّ ایرانش آرمان نبود
که آرمانش جز فرّ ایران نبود
اگر بود برنا و گر بود پیر
بجز نام ایران نبودش به ویر1
نیابی به شهنامه از فرهی
یکی صفحه از نام ایران تهی
بود نام ایران ز سر تا بپای
چو اندر نبی نام گیهان خدای2
تو گویی که ایران دلارام اوست
پر از شهد ازین نام خوش کام اوست
بر آنم که دانای فرخنده پی
روانبخش فرخنده شاهان کی
اگر چون نبی رهنمایی نداشت
بجز مام ایران،خدایی نداشت
* * *
بدانگه که روز بهی تیره بود
به یزدانیان اهرمن چیره بود
بدانگه که محمود گردنفراز
به فرمان بغداد بردی نماز
بدانگه که بس ترک و تازی ستا
به مرز کیان بود فرمانروا
فلک پایه فردوسی شیردل
گسست آن کهن رشته ی جان گسل
همان خسروی نامه آغاز کرد
به دشنام آنان زبان باز کرد
بدانگه که در کاخ بهرام گور
برامش همی بچه کردی ستور
بدانگه که از ترک تازان حی
نشستنگه بوم بد گاه کی
به نیروی اندیشه دانای طوس
بر انگیخت از کاخ جم بانک کوس
تو گفتگی مگر روز ایران نو است
جهان در کف شاه کیخسرو است
به درگاه شه رستم پیلتن
ستاده ست با گیو لشکر شکن
که نازد به ایران و ایران سپاه
وزین گفته بر چرخ ساید کلاه
»بدین دشت کینه گر از ما یکی ست
همه خیل توران به جنگ اند کی ست
چه اندیشم از آن سپاه بزرگ
که توران چو میش است و ایران چو گرگ«
* * *
جهان شد چو بر مرد دانا پدید
جهان بینش گویی چو ایران ندید
پر از مهر ایران بود جان وی
چو جامی که لبریز باشد ز می
برش مشتی از خاک ایران زمین
گرامی تر ار خاک هند است و چین
به چشمش جهان است یکسر ز خاک
مگر خاک ایران که جایی ست پاک
نه ایران ز هر کشوری برتر است
که گیتی بود پا و ایران سرست
جهان چشم و ایران در آن روشنی ست
همانند ایرانیان هیچ نیست
همال زن و مرد ما نیست کس
که ایران ز پیش است و گیتی ز پس
چو گرمی دهد دشت ناورد را
نه تنها ستاید همی مرد را
که زن نیز رزم آرایی کند
به جنگ اندرون خودنمایی کند
بود زاده ی کاوه شمشیرزن
اگر شیر مردست اگر پیر زن
»شگفت آمدش گفت ز ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
زنانشان چنین اند ایران سران
چگونه اند مردان و جنگاوران«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فردوسى
همایون درختی سر افراخته
جهان را بهشتی نشان ساخته
فروهشته برگ و فرا برده شاخ
به سایه فرو برده دشتی فراخ
گذشته ز دو سوی گیهان پرش
جهان سر به سر زیر بال اندرش
به هر سوی گسترده شاخی ستبر
کشیده سر آسمان سا به ابر
ز رخشنده گل های نوخاسته
به هر شاخه گلزاری آراسته
فلک گشته بر سرش سالی هزار
همان ایمن از بد کنش روزگار
وزیده برو سهمگین بادها
ز نابخردان دیده بیدادها
نه هیچ از کشن شاخ او گشته کم2
نه آن راست بالای او گشته خم
پر و بال او سایه گستر هنوز
کنارش پر از ماه و اختر هنوز
همان میوه و گل همان برگ و شاخ
همان نغز دار و همان سبز کاخ3
بر افراخته چتر شاهنشهی
تراود ز هر برگ او فرهی
سرافرازیش بار و نیروش برگ
دهانی گلشن خنده پیما به مرگ
بزرگی دهد سایه اش مرد را
گرامی کند سایه پرورد را
»برومند باد آن همایون درخت
که در سایه اش می توان برد رخت«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مى روم امشب
از کوی تو ای ماه برون می روم امشب
با سینه یی آغشته به خون می روم امشب

دیوانگی ام از دل این شهر فزونست
زان روی به صحرای جنون می روم امشب

تا با خودم آسودگی ام نیست پس ای دل
از شهر نه،کز خویش برون می روم امشب

از کوی تو گر قدرت بیرون شدنم نیست
البته ازین عالم دون می روم امشب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
آفت عمر
عمر من آفت جان گشته،به سر می برمش
لنگ لنگان،سوی دنیای دگر می برمش

اشتیاق عدم آنگونه عنان می کشدم
که گر از پای در افتاد،به سر می برمش

گرچه دل غوطه به دریای تعلق زده لیک
دست می گیرم و زین لجه به در می برمش

اندرین کلبه ی دلتنگ توقف تا چند
قصه می گویم و خوش خوش به سفر می برمش

حاجت جنت اگر در به رخم بست چه باک
راه کج میکنم و سوی سقر می برمش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
وفاناشناس
یا رب به من از مهر،صفایی بده او را
آگه ز وفا نیست،وفایی بده او را

گر نیست لبم در خور بوسیدن دستش
پروانه ای بوس از کف پایی بده او را

تا کی دلم آواره و سرگشته بماند
ای رهزن دل،راه به جایی بده او را

بیمار تو شد سینه ی مجروح من،آخر
از آن لب خوش بوسه،دوایی بده او را

گفتم:که خدایا،تو گواهی که درین گل
بویی ز صفا نیست،صفایی بده او را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 111 از 114:  « پیشین  1  ...  110  111  112  113  114  پسین » 
شعر و ادبیات

غزل سرا شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA