ارسالها: 6368
#211
Posted: 2 Oct 2013 15:15
و شب که خسته تر از خوابِ چشم هام شده
...و شب که خسته تر از خوابِ چشم هام شده
شروع می شوم از «جمعه» ی تمام شده
صدای هق هقِ تو، پشت خنده های من است
صدای خرد شدن توی دنده های من است
شبیه یک پلِ مخروبه زیر پای کسی
نشسته ام وسطِ «شنبه» تا تو سر برسی
به شکل سایه که از زندگیم رد می شد
که استخوان هایم زیر پا لگد می شد
یواش پرت شدن از حواسِ این زن به...
اتاق بی دری از خاطرات «یکشنبه»
یه لحظه لحظه ی دوریت، سوختن در تب
کبودی لبم از فکر بوسه ات هر شب
به انتخاب دو تا عاشقانه از سعدی
به شوق دیدن تو در «دوشنبه»ی بعدی
به هم رسیدن و... آرام رد شدن از هم!
طنابِ پاره شده در روابطی مبهم
دو تا کلاغِ پریده به قصّه های جدا
«سه شنبه» را سپریدن! به هیچ جایِ کجا
دلم گرفته ،سراغ تو را از این تقویم
بیا به خاطره های گذشته برگردیم
اگرچه فاصله مان درّه هایی از سنگ است
پلِ شکسته ی تو «چارشنبه» دلتنگ است
برای پای تو که از سرم عبور کنی
بیایی و همه ی هفته را مرور کنی
صدای مشترکِ روزهای غم باشی
صدای هق هق هر «پنج شنبه»ام باشی
زمان گذشت... و ساعت چهار بار نواخت
زمان گذشت... و زن بازی خودش را باخت
زمان گذشت... و شب شد دو چشم خیسم را
که هی مچاله کنم هر چه می نویسم را
که کلّ هفته به فکرت... بیفتم از غم ها
سقوط زن جلویِ چشمِ ماتِ آدم ها...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#212
Posted: 2 Oct 2013 15:19
فکر بکن ...
به چیزهای قشنگی که نیست! فکر بکن
کنار کوچکی من بایست!... فکر بکن
به روزِ منتظری توی دست «آینده»
به باز کردنِ یک نامه ی پر از خنده
به چندتا لِگوی زرد و خانه سازیها
به هی قدم خوردن، توی شهربازیها
به فیلم دیدنِ در صحنه ی هماغوشی
به اینکه صبح، کنارم لباس می پوشی
به یک تنفس کشدااااار در اتاقی که...
به حرفهای نگفته از اتّفاقی که...
به راهت افتادم، از بلندی شب هام
مدام دل دلِ یک بوسه گوشه ی لب هام
رسیده ایم به هم توی خواب میدان ها
«گذشته»ایم کنار هم از خیابان ها
دو صندلی بغل هم! میان یک اتوبوس
دو دست قفل شده در شمارش معکوس
به چشم های پُفِ صبح زود فکر بکن
به چیزهای قشنگی که بود! فکر بکن
به چیزبرگر خوشمزّه ی «امام حسین»
به حرف اوّل یک ارتباط یعنی: «ع»
به بوی من که به پیراهن تو می چسبید
به گفتنِ حرفی، بعد سال ها تردید
به چادرم که سه سال است رفته ای زیرش
به شهر خسته ی من با هوای دلگیرش
نشسته منتظرم ایستگاه راه آهن
چه زود پُر شده از غصّه کوله پشتیِ من
دوباره یخ زدنِ زندگیم در «اکنون»
که دست های من از جیبت آمده بیرون
دلم هوای تو را کرده در شب کشدااار
و گریه می کنم آهسته روی تخت قطار
قیافه ای معمولی گرفتن از سَر درد (سردرد)
یواشکی بازی با سه تا مکعّب زرد...
برای ماندن لبخندهات در یادم
به صحنه های قدیمِ کنارت افتادم
به عشق ، می کشیام با نفس درون خودت
نشسته ام وسط نامه ای تهِ کمدت
به بغضِ جا مانده بین چیزبرگرها
شبانه دررفتن، از میان شاعرها
به روز اوّلمان پشت یک دَرِ بسته
به گریه های من و مردِ ازهمه خسته
به دست سِر شده ی روی دست فکر بکن
به چیزهای قشنگی که هست! فکر بکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#213
Posted: 2 Oct 2013 15:23
سرت روی صندلی
دندانِ کرم خورده، سرت روی صندلی
کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن
چک کردنِ ایمیل و تمام کامنت ها
دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن
لیوانِ چای، چُرتِ پس از بحث فلسفی
بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن
دل درد، خوردنِ ژلوفن با نبات داغ
با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن
با چشم های بسته رسیدن سرِ کلاس
اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها
اسمی که حرف های فروخورده دارد و
از دردِ درد گم شده لای کتاب ها
دستی بلند می شود و سعی می کند...
آماده اند قبل سؤالت جواب ها
با هم کلاسی پَکرت می روی فرو
با چشم های باز، فرو، توی خواب ها
کرمی درون جمجمه ات وول می خورد
از لرزش موبایل به دنیا می آیی و
در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای
هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و
با هرچه هست دُورو برت، با خودِ خودت
با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و
حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی...
پایت که خورده است به لیوان چایی و...
ردِّ تماس کن! نگرانت نمی شوند!
ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای
افتاده ای به جان خودت مشت می زنی
دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای
با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن
روی کتاب های نخوانده نشسته ای
و بسته می شود وسط شعر، چشم هات
و باز می کنی چمدان را که بسته ای...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#214
Posted: 2 Oct 2013 15:28
کافه ای بسته ...
یک مرد مثلِ کافه ای بسته
تصویری از وابستگی در کل
معشوقه ی یک دائم الخمرم
یک بطریِ تا خِرخره الکل!
یک بی تعادل بین منطق هام
- «پس من چرا عاشق شدم، پس تو...؟!»
مثل مریضِ لاعلاجی که
توی اتاقِ انتظار است و...
با مزّه ی تلخ دهان هر صبح
پا می شود از تخت و خواِبِ من
نامطمئن به «دوستش دارم!»
تُف می کند به انتخابِ من
هر روز در افکار مغشوشش
دنبالِ غیرِ واقعیّت هاست
توی خیالاتش کسی دارد
در واقعیّت، واقعاً تنهاست
یک درّه ی تا سر پُر از آب و
من سنگِ افتاده در اعماقم
معشوقه ی یک مست که دنیاش
اشباعِ صددرصد شده با غم!
یک مرد مثلِ کافه ای کوچک
زل می زنم به در، دری بسته
زل می زنم به زندگیِ گیج
با عشق... امّا واقعا خسته !!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#215
Posted: 2 Oct 2013 15:30
اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟
شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش
شهری که هی زیر دماغت می زند بویش
خاموش، ته سیگارها افتاده هر سویش
دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش
دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی!
بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ 8 است
پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است
دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست
چیزی که در من به زمان حال برگشته ست
هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟
پشت طناب رخت ها با برج میلادم
مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!
یک روسری ِ بی خیال ِ رفته بر بادم
رو شد تمام دست، با برگی که افتادم
پاییز هم خوب است با شب های بارانی
از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم
چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم
چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!
دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم
دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی
یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است
تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است
نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است
هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#216
Posted: 2 Oct 2013 15:33
پرنده .م
دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید
الف به فکر پراکندگیِ پرها بود
اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را
هنوز منتظر آخرین خبرها بود
الف ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود
الف اشاره ی دستی به دوورترها بود
نشست و خیره به خط های آخرین نامه...
اگرچه هیچ کسی برنگشت... در وا بود!
دریچه باز شد و دست رفت توی قفس
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
الف به شستن خون از حیاط می پرداخت
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
مزاحم سمجی بود پشت خط اما
تو با علاقه همیشه جواب می دادی
دریچه باز شد و... مساله دریچه نبود !!
فضایِ خالیِ بی انتهایِ آن توو بود
الف که فلسفه می خواند هم نمی فهمید
پری که ریخته در خانه از خود او بود
که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد
که روی گردنش از قبل ردِّ چاقو بود
تو داشتی تلفن را جواب می دادی!
صدای بااااد تمامیِ شب در آن سو بود...
کنار قهوه و سیگارِ خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت
نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت
که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت
که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترسِ «رفتنش» را داشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#217
Posted: 2 Oct 2013 15:36
به بالشت سرِ خود را فرو کنی تا صبح
به بالشت سرِ خود را فرو کنی تا صبح
ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند
به خود بپیچی از این فکرهای آشفته
که قرص های غم انگیز، عاقلت نکنند
که خاطرات به مغزت هجوم آوردند
میان مردمی اما چقدر بیگانه!
صدای مشت، به دیوار مشت کوبیدن
صدای ریختنِ آجر آجرِ خانه
جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ
به شک میافتی از این بازیِ غلط کرده
که چشم های کسی از جلوت رد می شد
که خاطرات به مغزت هجوم آورده
کمین کنی وسط گلّه با لباس سیاه
کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را!
بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز
فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را
به زور جِر بدهم خواب های خوبی را
که دیده است برایِ جهانِ بعد از این
به چشم های تو با التماس زل زده است
به زور هل بدهم از بلندی اش پایین
بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد
به آتشی که تو کبریت می زدی با شک
جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند
بیافتم از وسطِ اعتقادها به درک!
فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم
به حسِّ گریه که در زوزه هام پنهان است
به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را
به گرگ قصّه که از زندگی پشیمان است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#218
Posted: 2 Oct 2013 15:38
دیوانگی
از من بگیر حالتِ دیوانگیِم را
با هرچه هست -غیر تو- بیگانگیم را
این چشم های زل زده ی خانگیم را
یک شب ببند در چمدانت برو سفر
از من بگیر حالت مردی عقیم را
هر روز طعنه های جدید و قدیم را
در من بپیچ جاده ی نامستقیم را
تا طی کنیم باز مسیری درازتر
از من بگیر حالت افسردگیم را
سر را به باد دادن و سرخوردگیم را
دنیای بین زندگی و مردگیم را
از یک خدای برزخی خشمگین بخر
از من بگیر حالت فرماندگیم را
در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را
از جای پات حس عقب ماندگیم را
با من کمی کنار بیا، با دو چشمِ تر
از من بگیر حالت مردی حسود را
از کفش هام حسّ پریدن به رود را
حسّ کسی که از پل ات افتاده بود را
که ایستاده ام وسطِ نقطه ی خطر
از من بگیر حالت وابستگیم را
مثلِ شبِ کش آمده پیوستگیم را
بیرون کن از تمام تنم خستگیم را
دست مرا بگیر به خواب خودت ببر
از من بگیر حالت یکدندگیم را
هم شعر، هم شعور نویسندگیم را
تنها امیدِ مانده ی در زندگیم را
از من بگیر، از منِ تنهای در به در
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#219
Posted: 5 Oct 2013 14:03
وحید پورداد .................. بیوگرافی ندارد.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#220
Posted: 5 Oct 2013 14:05
تو هم خنجر بزن
تو هم خنجر بزن ، من زخم کاری دوست دارم
شبیه موزه هایم ، یادگاری دوست دارم
شکوه بیستون هستم که از تکرارها خستم
بیا فرهاد شو ، من کنده کاری دوست دارم
فقط لج می کنی من عاشق این کارها هستم
گلم من شاعرم ناسازگاری دوست دارم
تو دعوت نیستی در خلوتم اما بیا گاهی
بیا که میهمان افتخاری دوست دارم
تو مثل بهمنی آرامی و محجوب اما من
شبیه منزوی ، دیوانه واری دوست دارم
تو خود را دوست داری ، آینه این را به من گفت و
بدان من آنچه را که دوست داری ، دوست دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything