ارسالها: 6368
#581
Posted: 5 Jan 2014 17:08
جاده
يک روز هيچ شنبه ، تقويم بي ترحم
مرد از دروغ زخمي ، زن سخت بي تبسم
زن فکر مي کند باز ، فکر گناه ديرين
فکر سقوط يک سيب ، فکر طلاي گندم
مرد انتظار دارد زن مثل مرگ باشد
مرد از ترانه دورست ، يک سنگ - بي تکلم –
زن مرد را دوباره با يک رقيب ديده
اما مردد است از هذيان اين توهم
زن سوي جاده جاري ، ته مانده هاي خود را
پنهان نمي کند از چشمان هيز مردم
زن گريه مي کند در پايان اين ترانه
غرق تنفر از اين تقويم بي ترحم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#582
Posted: 5 Jan 2014 17:09
زخم
تو خواب مي ديدي يک کتاب زخمي بود
کتاب وا شد... تصوير... آب زخمي بود
و آب از صفحات کتاب رد شد و رفت
رسيد تا مرد که از اضطراب زخمي بود
و مردِ خوابِ تو از روي آب رد مي شد
که پشتِ پنجره اش آفتاب زخمي بود
کنار چشمه و دختر ... شراب ريخت و آب ...
... و آب سرخ شد انگار آب زخمي بود
و مرد مست نبود از خيال مي ترسيد
که ديد کوزه ي - دختر – شراب زخمي بود
تو غلت مي زدي و شاعرت به خود مي گفت
تو خواب ديدي با اينکه خواب زخمي بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#583
Posted: 5 Jan 2014 17:10
دخترکي شعرش را روي اين صفحه نوشته
(( نگاه کن به زمين ! اين صداي پنجره اي ست ))
صدا شکست ، فرو ريخت ، مثل آب گريست
نشسته بود کنار فصول پنجره ها
همان اصالت مايوس ، استحاله ي زيست
و ماه – مادر صدها ستاره – گم شده بود
ستاره ها نشنيدند (( آه ، مادر نيست ! ))
درون حوض دو ماهي ، سوال بي پاسخ
و فکر رفتن او که ابتداي تنهايي ست
کسي که صورت خود را به آب مي چسباند
و کودکانه به اعماق آب مي نگريست
ببين که ماهيان وپنجره ستاره شدند
چرا که جاي تو امشب در آسمان خاليست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#584
Posted: 5 Jan 2014 17:13
توارد
زن گفت : نه ! شروع غزل اين بود آنهم درست ثانيه ي آخر
حالا فقط زن ست زني تنها ؛ غمگين و يخزده ، بتي از مرمر
زن فکر هاي مختلفي دارد ؛ در چشم هاش حس غريبي هست
حسي وراي عشق و غم و نفرت ؛ حسي جدا از عاطفه ي مادر
در شعر هاي زن پسري غمگين با چشم هاي آبي خود مرده
يا رنگ چشم هاش نمي دانم اما پسر نه مرد ... و نه همسر
او هيچ کس ترين پسر دنياست ؛ زن دوستش ندارد و او حالا
با وول خوردني که :«... نمي دانم از کي شروع کرده در اين دفتر »
در شعر ها قرار ملاقاتي با زن گذاشته که کسي هرگز
با اين که زن هميشه قسم خورده :« ... سوگند مي خورم به تو که باور »
حالا پسر در اين غزل کوچک زن را نوشته عاشق خود حتي
سوگند خورده که ببرد زن را از اين غزل به چند غزل ديگر
ديگر درست ياد ندارم که او بوده که هميشه زني در شعر
يا زن ميان دفتر شعر او خوابيده بر مکاشفه ي بستر
يک بوسه سطر هاي هماغوشي ، شعري که شاعرش خود اين شعر است
زن پلک مي نهد که رضايت را ... آنهم درست ثانيه ي آخر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#585
Posted: 5 Jan 2014 17:15
که زندگي ...
درخت اندوه پرشاخه و تناور که ...
و چشم هاي تو در ابرها شناور که ...
کسي که در نفس کوچه ها قدم – برگرد !
- قدم زدم همه ي سطر را به آخر که ...
- کنار پنجره يک آلبوم پر از گريه
- و روي ميز پر از خاطرات ديگر که ...
و باز ساعت او .. تيک تاک .. مي خندد ...
که چشم دوخته بر نامه هاي مادر که ...
« پسر به فکر خودت باش ، زندگي اينست »
و مرد چشم هايش از سکوت و غم تر که ...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#586
Posted: 5 Jan 2014 17:17
سطر اول
درون برکه ي شب قطره اي سپيده چکيد
و آب سرخ شد اول سپس سفيد ، سفيد
کسي نديد بيايي ، کسي نديد ترا ؟
کسي صداي ترا پشت سايه ها نشنيد؟
پسر هميشه برايت دعاي خاطره خواند
هميشه طرح تو را روي بوم آب کشيد
هميشه از لب اين سنگ ها شنيد ترا
هميشه چشم ترا لابلاي باران ديد ...
... و تو به خواب پسر آمدي شبي برفي
شبي که قوي غزل از فراز برکه پريد
تو از سکوت خودت آمدي به خانه ي من »
« ! تو اي پيامبر خانه هاي بي ترديد
تو لابلاي چمن ها و ابرها بودي
درون قطره ي آبي که روي برکه چکيد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#587
Posted: 5 Jan 2014 17:18
يک فيلم کوتاه درباره عشق
١
حياط سبز عمارت ، غروب در گلها
چراغ کهنه ي ايوان ، دو پنجره پيدا
تو پشت پنجره ات دست مي کشي بر ميز
هي آه مي کشي و فکر مي کني فردا
دوباره مي رود و جاده هاي بي پايان
پر از جدايي و اندوه مي شود ... آيا ؟
٢
تو هم که گريه ... چرا ؟ پس چرا نمي خوابي ؟
دوباره مي روي ... اما ... دوباره مي ... اما
چگونه مي روي از جاده ي غرور ؟ کجا ؟
مگر قشنگ نبود امتداد اين رويا ؟
٣
دو پنجره که دو چشمند بسته در باران
دو جفت چشم ، پر از انتظار تا فردا
۴
خلاف عرف هميشه که شعرغمگين است
- براي آنکه نخواهيد مرگ شاعر را ! –
۵
کسي نرفت کسي انتظار را نچشيد
دوباره پنجره ها وا شدند رو به خدا !
(( شما دو پنجره ايد از دو زندگي )) اما
صداي خسته ي راوي به خواب رفت چرا ؟
۶
حياط سبز عمارت غروب در گلها
دو روح خسته ي عاشق کنارهم تنها
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#588
Posted: 5 Jan 2014 17:19
وقتي تابلو ها قافيه دارند
مرد وقت نشستن به زن گفت : ديرکردم ؟ نه خيلي... و انگار
هر دو غرقند در تابلو که ... در سکوتي که انگار ديوار...
منظره غرق در برف و آرام ، کلبه اي ، دور تر قايق و رود
تور صياد بر شاخه ي خشک ، مرد و تک سرفه هايي که بيمار
زن که در بسترش مرده شايد ! يا اگر نه نمي دانم اما
چهره اش زرد و بي روح ... قهوه ! هم بزن قهوه را شايد اين بار
تابلو غرق در نو.ر و شادي ، جشن در قصر شاهي که مست است
کودکان در ميان هياهو ، چارلز ديکنز که کنج دربار ...
هم بزن هم بزن قهوه ات را ، تابلو غرق خون و جنازه ست
تابلوي پيکاسو – گرانيکاي او – غرق در خون و آوار
تلخ تر؛ قهوه ات ؛ تابلو را دالي از خواب هايش کشيده
مرد پشتش به ما خيره مانده خواب مي بيند و سخت بيدار
نيستي ! خوابي انگار! زن کو ؟ ميز... تنها ترين ميز دنيا
زن به سوي خودش ؛ شهر رنگي ؛ مرد سر مي کشد قهوه انگار
انتزاعي ترين مرد دنيا ؛ پشت ميزي که هرگز نديدم
خواب مي بيند و خوابش ... آرام ... زن قدم مي زند رو به تکرار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#589
Posted: 5 Jan 2014 17:21
داش آکل
يک قصه ي قديمي تک ...نه شروع کن ؛ اين قصه تازه است ؛ رديفت چه شد ؟ همين
داش آکل ست خسته - و شايد که مست – او... افتاده است روي همين سطر بر زمين
اين سطر آخر ست چرا سطر دومت ؟ مرجان که گريه مي کند و گفته است ... نه !
طوطي که گفته است : ((... مرا کشت )) سطر توست سطر پريده رنگ و پر آشوب آخرين
انگار کاک رستم از آغاز اين غزل ؛ قداره را فرو شده بر خاک ديده است
طوطي که گفته : (( عشق تو مرجان ...)) و چشم من خيره ست از ازل به همين سطر... آفرين !
پشت همين غزل بدنش غرق خون دلش با چشم هاي بسته به ما خيره مانده است
دستش که چنگ مي کشد و خاک منتظر ؛ قداره اي فرو شده بر سطر پنجمين
پير ست ؛ خسته است ؛ پر از زخم چهره اش از آفتاب تيره شده سوخته ... چرا
هي طرح مي زني که ببينند او فقط داش آکل ست خواب که بر سطر دومين
آمد درست روي همين سطر مست بود ؛ مرجان که رفته بود غزل چرخ مي زند
او چرخ مي زند که بيايد به چار سوق ؛ ماسيده خون مرد تو بر سطر هشتمين
بر سطر ... نه ! تمام غزل غرق خون توست ! داش آکل اين ترانه ي غمگين عشق توست
((عشق تو ...)) اين ديالوگ طوطي تمام کرد اين شعر را که سطر... نه! انگار نه ! ببين !
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#590
Posted: 5 Jan 2014 17:23
نامه ي کلاسيک !؟
زيبايي ات براي خودت ! من که عاشقم
به داشتن اگر نه به ديدن که عاشقم
حالا مرا ورق بزن و فکر کن به من
ترديد و احتمال نه حتما که عاشقم
ديوانه شو شبيه غزلهاي مولوي
فرياد کن به کوي و به برزن ! که عاشقم
فعلا که عاشقم ... و مفاعيل فاعلات
مفعولُ فاعلاتُ فعولن که عاشقم
فال مرا زخواجه نه از مولوي بگير
تن تن تنن تتن تننن تن که عاشقم
شاعر شوم ؟ سماع کنم ؟ گريه سر دهم ؟
اصلا بگو به دوست و دشمن که عاشقم
اي نامه اي که پر شدي از (( دوست دارمت ))
پيوست مي کنم به تو ايضا که عاشقم
اين برگه ي وصيتم ! اين نامه !اين غزل !
ديگر چه حاجت ست به گفتن که عاشقم ؟
از چشم هاي سوخته ي من حذر کنيد
از اين دو چشم نيلي روشن که عاشقم
با خون دل نوشته ام اين بار نامه را
اني کتبت قصه شوقا که عاشقم
اين مرد عاشق ست اگر چه براي او
سخت ست اعتراف به يک زن که عاشقم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...