ارسالها: 14491
#611
Posted: 9 Jan 2014 20:35
پـيدا كـن و پـيدا كـن
خيز اهل دلي سـاقي پـيدا كـن و پـيدا كـن
بـا نـر گـس مـستانـه ، شيدا كن و شيدا كن
گو قـصـة خـوبان را ، در مـجلس ميخواران
صـد فـتنه در اين عـالم ، بر پا كن و بر پا كن
در ديـدة مـوسي شـد ، حـسن تو همه آتش
ايـن سينه بـر آن آتش ، سينا كن و سينا من
گر شاهد ايـن مـجلس ، رسـوايـي ما خواهد
صد چون من مسكين را رسوا كن و رسوا كن
اي يوسـف كـنعانـي ، رحمي كن و چون يعقوب
ايـن ديـدة نـا بـينا ، بـينا كـن و بـينا كـن
در ديـر و حـرم كـس را آسـوده نـمي بـينـم
اي شــاهــد بـازاري ، در وا كن و در وا كن
از جـام لـب لـعلـت ، مـستانـه زكــاتـم ده
ايــن قــطــرة دروا را ، دريا كن و دريا كن
اي در پـس آئــينـه ، آداب سـخـن آمــوز
ايـن طـوطـي الـكـن را ، گويا كن و گويا كن
اي فـتنـه ی دردانــه ، پـيـراهـن جـانـم شو
پـيـرانـه دلـم يـكـدم ، بـرنـا كن و برنا كن
تا قبله گه (سرخي)،جانا خم و خمخانه است
آن قبله ی زاهد را ، دروا كــن و دروا كـن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#612
Posted: 9 Jan 2014 20:39
خراب آباد شاهانه
دلبری دارم که میخانه از اوست
باده ی گلگون و پیمانه از اوست
بر فراز غنچه ی حوری وشان
خال مشکین سیه دانه از اوست
هر که دارد شمع روشن در ضمیر
زود در یابد که پروا ، نه از اوست
پرتو حسنش درون آینه
گویدم زلف و بر آن شانه از اوست
بر در میخانه پیری خوش نوشت
سر خوشی های طربخانه از اوست
زآن شراب «سرخی» از حد شد فزون
کین خراب آباد شاهانه از اوست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#613
Posted: 9 Jan 2014 20:40
اقتراح
آنان که دُرد میکده ها کیمیا کنند
آیا بود که نیم نظر با گدا کنند ؟
خوش عالمی است عالم مستانگی اگر
منزل فراز عالم بی انتها کنند
هر گز نمیرد آن که شود مست جام عشق
مستان چنین معامله با کبریا کنند
یارب چه ای ؟ که عرش نشینان درگهت
در آن مقام صحبت می بی ریا کنند
بی باده، شیخ ! خدمت شایسته کس نکرد
مستان چه سر فراز دعای خدا کنند
اینان که سر خوشند ز لب غنچه ای ، صبا
گر چاک داد دامن حسنش چه ها کنند
زاهد کرم نما نظری کن به جام می
بینی که سر خوشان ، غم دل خوش ادا کنند
یا رب به جامی اردل «سرخی» چنین خوش است
افسرده اش به آتش دوزخ چرا کنند؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#614
Posted: 9 Jan 2014 20:42
شهریارا
غــــزل را افــتخاري شـهريارا
ســــخن را اعــتباري شـهريارا
بــراي تــشنگان دشت عـــرفان
زلال جــويــباري شـــــــهريارا
بيا اينك بـــهار بـــاغ گل هاست
تـو بــهتر از بــهاري شهريارا
بـه زلـف نـــو عـروسـان تـغزل
جهان درحيطه داري شهريا را
غزل گفتي ودرسفتي چو «حافظ»
نشان از خــواجه داري شهريارا
سـپاه تـو هـــــــــــمه صاحبدلانند
كه پیر ايــن ديــاري شـهريارا
خوشـا سـوز و گـــداز آذري شعر
كه آن را شـهسواري شهريا را
كسي جز تو دراين كشورغزل را؟
نشاید شـــــــــهریاری شهریارا
ز (سرخي) هم شنو جانا كلامي
همیشه شـــهریاری شــــهریارا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#615
Posted: 9 Jan 2014 21:04
وطن
دردا كه وطن باردگر زار و فگار است
بر چهره ی هر كس نگرم سخت نزار است
زین پیش (اهر)بود و گلستان هزاران
امروز گلستان ، همه پوشیده ز خار است
تاج سر تو بود (هریس)از گل و ریحان
افسوس که تاج سر ت امروز غبار است
ازبس در و ديوار در اين شهر فرو ريخت
گم شد كه كجا دشت و كجا شهر و ديار اسـت
ويرانه چو شد شهر و دیار از دل این خلق
صد ناله بر آمد كه خدا عامل كاراسـت
زین حادثه از جهل من و توست خدا را
چون پایه ز جهل است روان تيره و تار اسـت
چون جهل براين ملت افسرده كند حكم
گويند خدا كرد كه او باعث كار اسـت
آن كبك كه آرامگهش جاي عقـاب اسـت
یک لحظه اگر دیده فرو بست ، شکار است
ای شهر ( اهر ) چون طبس و بم شوی آباد !
لاکن چو تو صد شهر بر این اسب سوار است
تا خانه و كاشانه بر اين خشت نهاده است
« سرخي » تو مپندار كه اين آخر كار اسـت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#616
Posted: 9 Jan 2014 21:06
دو چشم ناز
دو چشم ناز تو را ، یار ! ناز تر خواهم
صدای گرم تو را دلنواز تر خواهم
برای گفتن تاریخ عشق دلسوزم
شبی ز قامت یلدا دراز تر خواهم
مرا به ناز هلال تو آرزوست ای ماه
از آن کمان تو را سر فراز تر خواهم
نگفتیم که بهای لبت ، سر و جان است
بگیر جان و سرم سرفراز تر خواهم
تو سر و ناز من ای ماه ، نیک می دانی
کمان و تیر تو را کار ساز تر می خواهم
شرار عشقت اگر سوخت جان (سرخی) را
چه باک ، آتش جان ، جانگداز تر خواهم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#617
Posted: 9 Jan 2014 21:09
رشته ی گم کرده
مطرب بیا و سر بنه ، بگشا ی سرِّ پرده را
ای دیده گو با ما دمی ، راز دل افسرده را
گر بگزرد آن نازنین ، از جمع مستانم چنین
شمع رخش روشن کند ، هر جا چراغ مرده را
خواهی که اهل دل شوی ، از خویشتن غافل شوی
با ما حدیث دل بگو ، این صید ناوک خورده را
مست از می گلگون اگر با من نشیند آن پری
بسپاردم لعل لبش ، جان به لب آورده را
اسرار عشق و راز دل تا بر زبان گردد روان
دیوانه سنگ آرد میان ، عاقل می پرورده را
گر زاهد افسانه گو گیرد به کف « سرخی » سبو
یابد به یک جرعه یقین ، سر رشته ی گم کرده را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#618
Posted: 9 Jan 2014 21:11
مادر
تـو اي مـهر جـهان آرا ، تـو اي مـادر چه والايي
مـديحت من چه سان گويم كه بر هر مدح شايايي
جـهان را جمله زيـبايـي، من از روي تو مي بينم
مثــال روي تــو جــانـا نـمي بينم بـه زيبايي
تو حالا هم به صد حسرت، نـگاهت را به در دوزي
كـه فـرزنـدت گـشايد در ، بـرون آيـي زتنهايي
درايـن وادي ظـلمانـي ،كه ره گـم مي كند طالب
چــراغ ظــلمـت مـايـي ، امـيد صبح فردايي
دوتا گشته قد گردون ، زبــهر طاعـتت مـــادر
بــه فــرمانت روا بـاشد دو تا گشتن كه يكتايي
جــهان مادر سـراسـر فـي المثل گر محفلي باشد
مــنم پــروانــة عاشق ، توشــمع محفل آرايي
من از عـهد صبـاوت يـاد دارم خـواب نوشين را
بـه خـود كـردي حـرام از نـغمة جانبخش لالايي
چــو دستم مي گرفتي پابه پايـم مي شدي همره
كنون افتاده از پارا، چــه مـي گويي ، چه فرمايي
جـواني را بــه راه مـا ، ز كـف دادي و آن دوران
به چشمم مي نمايد نـغز و شيرين ، همچو رويايي
زمــا گــر خــدمــتي شايستة نامت نشد مادر
تـوخــودبهــتر زما داني ، جواني بود و شيدايي
مــقيم آستــانـت را اگـر بـخشي ،خـدا بخشد
كـه عمر خود هدر كردم به خود بيني و خود رايي
چه خوش گفت اين سخن (سرخي) سـحر گه پير ميخانه
بـدور از دامن او تك درخـت خشك صحرايي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#619
Posted: 9 Jan 2014 21:17
چاه زنخدان
امشب به بـرم دلبر سيمينه تني هست
در بزم دلم صحبت شيرين دهني هست
پيــوسته اشــارت كندآن خـنجر ا برو
درهرقدمش كشته ي خونين كفني هست
صــد گــونه قرار از دل ديــوانه ربايد
آن فتنه كـه در راهـزني راهزني هست
انـديشـه ي مـردم شـده فرداي قيامت
انـديشه ي مـن مردم قامت فكني هست
شـوريـده سـرانند در آن چـاه زنخدان
در چـاه مـگر يوسف گل پيرهني هست؟
دور از در ميـــخانه نبيني دل مـجنون
هــر عاشق دلـباخته را هم وطني هست
(سرخي)نه فقط گوشه ي ميخانه بسوزد
اين شمع , فروزنده ي هر انجمني هست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#620
Posted: 9 Jan 2014 21:18
باغ شادی
هوای کلبه ی چشمم دلا بارانی است امشب
درون عاشق خسته عجب طوفانی است امشب
ز حسن طلعت لیلی چراغ لاله می میرد
چه سازد بینوا مجنون ، آسیر آنی است امشب
چو دیدم ساقی گیسو پریشان کرده را ، گفتم
به جمع ما ، چه جای بی سرو سامانی است امشب
بهشتی صورتان را گو نقاب از چهره اندازند
که در بزم سیه مستان غزل افشانی است امشب
به دل ناید مگر اندیشه ی وصلت ولی دانم
بر این مستی نه تنها دل که سر ارزانی است امشب
ز دست غم چه سان« سرخی » توان از باغ شادی گفت
که پیمانه تهی از باده ی ربانی است امشب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟