ارسالها: 14491
#621
Posted: 9 Jan 2014 21:20
می دوشینه
بــاز بــا يــاد لــبت در تـب و تـابم ساقي
بــر ســر آتــش عــشق تــو كبابم ساقي
مــي گســاران دگــر را بـرسان باده كه من
هـم چـنان از مـي دوشيــنه خــرابم ساقي
يك دو روزي است مرا مهلت اين عيش و طرب
هـمرهـان رفـته و مــن پــا به ركابم ساقي
دل بـــه ســوداي وصال لب لعلت خون شد
چنــد مستـوجب ايــن نــاز و عتابم ساقي
مــي ده امــروز ز فــرداي من انديشه مكن
گـرچـه مـي خـواره ولـي اهـل كتابم ساقي
( سرخي) لــعل تـو در جـام شراب افتادست
زيـــــن سبب اين همه مشتاق شرابم ساقي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#622
Posted: 9 Jan 2014 21:23
در حسرت خمخانه
بــر درد كـشان گوشــــة ميخانه مقام است
صد خواجه و خان بر در اين خـانه غلام است
داني كه چرا كعـبه چنين گشته سيه پوش؟
در حسرت خمـخانه و آن و شـرب مـدام است
آن جام كه لبـريز شـد از بـادة صـافي
جـاني است كه از بهـر دلي بر لب جام است
پير در ميـخانـه چــه خوش گفت سحر گــه
عمري است كه بر گوش من اين پند و پيام است
بـي عـــارض سـاقـي در ميــخانه ببنديد
خـورشيد چنـين ميـكده اي بر لب بام است
واعظ چه كـــني جلوه گـري دردل مــحراب
ايـن موعــظه و پنـد همه حرف و كلام است
بــــر خیز و در میـــکده بگشای بـــه آیین
كاين سبحه و سجّـاده هــمه دانـه و دام است
ساغــر زكف هر كـــه سـتاني به عــوض ده
(در مــذهب مـا رد قــدح رد سلام است )
( سرخي )تو چـــنان وصــف مي ناب نمودي
گويي كــه جـهان درگـرو آب حـــرام است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#623
Posted: 9 Jan 2014 21:25
آغوش بلا
دل سرگشته درآغوش بلا افتادست
باز در حلقه ی گیسوی دو تا افتادست
غمزه اش کشت مرا ، مردم ما هیچ نگفت
مگر از مردم ما دیده جدا افتادست ؟
هر که در حلقه ی زلفین تو افتاد اسیر
سر او در گرو دست دعا افتادست
شعله گر هستی ما سوخت چو پروانه چه باک
برق عشقی است که در خرمن ما افتادست
خون ما ریخت به خاک ار صنم باده فروش
نو بهار است وچنین رنگ به جا افتادست
خون دل از گذر دیده برون می آید
بس که این صید ز صیاد جدا افتاده است
منع «سرخی» زمی و میکده ای شیخ چه سود
در پس پرده نگر بین که چه ها افتادست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#624
Posted: 9 Jan 2014 21:26
نرگس مست
گلـرخي مسـت زگـلزار بـرون مي آيد
هـم چـو لـعلي كه ز بازار برون مي آيد
به هواي لب لعلش نه مــن باده پرست
آشنــــا هـمره اغـيار بـرون مي آيد
من بـه نظارة آن نـر گس مست و مردم
بــه تـمـاشـاي مـن زار بــرون مي آيد
عاقـلان را چه خبر از دل سودا زده اي
مـحنت از عشق جگر خوار برون مي آيد
بوسه ازآن لب آلـوده به مي نوشش باد
آن كــه از خــانـة خـمار برون مي آيد
جوي خون گر رود ازچشمة چشمم چه عجب
جـان بـه نـظـارة آن يــار برون مي آيد
آن شنيدي كه زسوداي تو(سرخي) مي گفت
خيز ! هان ! كان بـت عــيار برون مي آيد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#625
Posted: 9 Jan 2014 21:27
رنگ ریا
خداوندا که میخانه بنا کرد ؟
که با می درد بی درمان دوا کرد
در این دیر دو در اهل ریا را
چنین رسوای بی چون و چرا کرد ؟
چو خورشید می از خمخانه سر زد
شراب عشق را در سینه جا کرد ؟
خدا را حاجت ساقی بر آور
که با می حاجت دل ها روا کرد
کجا دیر مغان ویرانه گردد؟
که معمار ازل آن را بنا کرد
سحر «سرخی»چو ساقی ساغری داد
دل و جان پاک از رنگ ریا کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#626
Posted: 9 Jan 2014 21:28
همایش خوش است
نازنینا بار دیگر یاد یاران کرده ای
جمله ی آوا دلان را باز مهمان کرده ای
تا که دیدم دعوتت افسرده دل لعلش شکفت :
گوئیا مرغی رها از بند و زندان کرده ای
نوبت چارم همایش را کنون ای نازنین
با بزرگانی چو« نظمی » مشک افشان کرده ای
نام «پروانه » چو دیدم در صف آوا دلان
گفتمت خندان بزی میخانه میزان کرده ای
باز دیدم نام« نیما »هم« شریفی» ای عزیز
شکر الله را نمودم ، سخت احسان کرده ای
شهر ماه تو کجا جانا و تبریزم کجا !
لاکن این بعد مسافت را چه آسان کرده ای
شد جوان این خسته جان از دیدن یاران دل
سوی یارانم گشودم پر که عنوان کرده ای
می دوم با سر نه پا ای نازنین سوی شما
زآن که شهر خون . ایمان را چراغان کرده ای
فی البداهه گفتم این چامه که با این خوش خبر
اشک شادی از دو دیده سوی دامان کرده ای
دیدن یاران ز نزدیک وه چه زیبا لحظه ای است
نقلی از دیدار یوسف را به کنعان کرده ای
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#627
Posted: 9 Jan 2014 21:30
باده ی مستانه
دل اسیر ظلمت شبگونه خالی گشته است
هم چو صیادی که خود صید غزالی گشته است
وصف طوبی را شنیدن تا به کی یاران که آن
در کنار سرو من کم از نهالی گشته است
آن پری از خلوتش امشب نمی آید برون
زندگانی بهر ما دیگر وبالی گشته است
گر چه مصداق لبش آب حیات است ، ای دریغ
ظلمت ما را سکندر ، وصف حالی گشته است
آن که در درس جنون استاد مجنون بوده است
خود اسیر غمزه ی لیلی جمالی گشته است
گر گریبان من از غم چاک شد نبود عجب
سینه شرحه شرحه از ابرو هلالی گشته است
زندگی ((سرخی)) همه در حسرت باده گذشت
چون سبو از باده ی مستانه خالی گشته است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#628
Posted: 9 Jan 2014 21:35
جلوه گر فتانه
گــر چه صد بوسه زدم بـر دهن نوشينش
باز دل كرده هــواي دو لــب شيــرينش
قصــه هــا گويم از ايـن عشوه گر فتّانه
گر بـه دستم فتد آن سلسله ي پر چينش
گـر چه چهره نگشا دست در اين كوي ولي
اي بسـا سـر كه شد ه بر سر اين آئينش
جلوه از مه ببرد تا که عذار افروزد
شب سرافکنده از آن سلسله ی مشکینش
عا شق و رند م و ميخواره , مقيم سـر خم
مي كنم ســجده هـر آن بـر قدح زرينش
من در انديشه ي آن , غمزه در انديشه ي این
كـه جـگر خـون كندم در قـبل كـابينش
جوي ها مي برم ازديده به دامان ( سرخي)
به اميدي كــه كنم نــرم دل سـنگينش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#629
Posted: 9 Jan 2014 21:36
لعل مذاب
گذار عاشقان ديگر به ميخانه نمي افتد
نشاني جز سكوت غم بر اين خانه نمي افتد
كجا شدساقي آن ! جمعيت زلف پريشانت ؟
كه اكنون جز غبار غم بر اين شانه نمي افتد
بسوزاند تو را شيخ آتش دوزخ كه مي داني
شراررشعله در دامان خمخانه نمي افتد
چو آن صياد سنگين دل نداند شيوه ي صيدش
دگر مرغي در اين دام پر از دانه نمي افتد
چو شادي از دل خَلقي ز بد خُلقي گريزان شد
دگر طفلي پي زنجير وديوانه نمي افتد
مگو شيخ از پري رويان باغ جنتم ! داني
دلم در دام آن افسون و افسانه نمي افتد
همه دردي كشان ( سرخي ) ز غم سر در گريبانند
مگر گاهي نگاهي سوي پيمانه نمي افتد ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#630
Posted: 9 Jan 2014 21:38
خداوندا
گــاه آن آمـد ز مسـتي دم زنم
كار عالــم سر بـه سر بر هم زنم
از سـر مستـي و در مـاه صـيام
جـرعه اي از بـاده ي ارغـم زنم
بــا سيه مستان نشينم در حرم
آتـشي بـر كـعبه و زمزم زنم
بــاغ خـلد ارزانـي زاهـد كنـم
ساغـري بـا دلـبر مـحرم زنم
گفتـگوهــا از سبوي مي كنم
تـا بـساط واعــظان بر هم زنم
ساقـيا افــزون بـده پيـمانه را
من نـه آنم بـاده را كـم كـم زنم
گر حساب باده خواهد محتسب
خـشت خم را بر سرش محكم زنم
بـر لب آمـد جـانم از هجران تو
چند لاف از خــاطر خــرم زنم
بــاده ی(سرخي )به كف گيرم سحر
آتــشي بــر عــالم و آدم زنـم
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟