ارسالها: 14491
#671
Posted: 11 Jan 2014 19:27
درد ناسامانی
سینه خواهد محمل شوق اثر فریاد را
می نماید مهد صد خرمن شرر فریاد را
با چنین شور ار نریزد خاک هستی را به هم
خاک پای درد می ریزم به سر فریاد را
خامشی ما را سبب ساز هزاران علت است
می توان خواندن ز ما از یک نظر فریاد را
سینه را آماج چشمانش غنیمت حرمت است
می کشم جای خدنگش از جگر فریاد را
وضع امنیت نمی یانم چو در این باغ راز
کشتهام در سینه از بیم خطر فریاد را
هر کجا آواز خاموشی است گویا کرده است
درد ناسامانی ی ما ، در به در فریاد را
گر چه دارد کثرت غم حاکیا وضع سکوت
می نمایاند به تصویر دگر فریاد را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#672
Posted: 11 Jan 2014 19:28
طغیان
ای دل چه شد که دست به طغیان نمی زنی
دم بسته یی نفیر چو توفان نمی زنی
از جا نمی کنی ز چه این خانمان ظلم
آتش به این خرابه ی ویران نمی زنی
تیری چرا ز ترکش ایمان نمی کشی
بر فتنه خیز سینه ی شیطان نمی زنی
ای ناگرفته کام ز ایام خود ، چرا
برهم نظام سنت دوران نمی زنی
داغی نمی نهی به دل اهرمن چرا
آتش به جان ز شعله ی یزدان نمی زنی
ای دل چه شد که باز گرفتار محنتی
حرفی چرا ز چاره و درمان نمی زنی
فریاد از مظالم دوران نمی کشی
پهلو چرا به غرش توفان نمی زنی
حاکی رها ز بند اسارت نمی شوی
حرفی چو از سلالهٔ ی ایمان نمی زنی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#673
Posted: 11 Jan 2014 19:29
مرگ
جان را خدا سپرده به ما از برای مرگ
تا چون به سر رسید عمر فشانیم پای مرگ
دروازه عبور ز ترکیب خاک و آب
فصل رهایی است همه لحظه ها ی مرگ
هر لحظه ای که می رود از عمر پر شتاب
گامی است سوی دخمه بی انتهای مرگ
مرگ است انتهای هر آن بودنی که هست
آغاز دیگری است هم از ابتدای مرگ
در موج پر تلاطم دریای زندگی
دست نجات نیست بجز ناخدای مرگ
بی چون و بی چرا همه تسلیم مطلقند
راضی همه زشاه و گدا از رضای مرگ
در جام زندگی همه زهرابه فریب
جز راستی و حق نرود در فضای مرگ
چون دور زندگی به سر آمد مجال نیست
دیگر بهانه نیست به چون و چرای مرگ
هشدار زندگی است هر آن واقعه که رفت
هر ساز و نغمه ای است به عالم ندای مرگ
بگذار آشیانه و بگذر زندگی
حاکی به گوش جان شنوی چون صدای مرگ
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#674
Posted: 11 Jan 2014 19:36
نمی شود
دل با خدا و دست به دنیا نمی شود
تا قطره با خود است ، به دریا نمی شود
آن را که سرنوشت چنین زشت آفرید
دیگر به هیچ تعبیه زیبا نمی شود
بیهوده کام خویش گمان میبری به صبر
این غوره با امید تو حلوا نمی شود
مشکل ز کور چشم که روشن دل است ، نیست
با کور دل چه چاره که بینا نمی شود
ای دل ببر ز عشق که این درد لا علاج
جزٔ با سنان تیغ مداوا نمی شود
با آن همه حدیث که خواندم به گوش نفس
باید اسیر ما شود ، اما نمی شود
در قحط سال عشق دلا دوستی مجوی
این تحفه کیمیا است که پیدا نمی شود
دلبستگان دولت دنیا به ذلت اند
حاکی اسیر ذلت دنیا نمی شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#675
Posted: 11 Jan 2014 19:37
با د خزان
نه در کنار تو شادم نه بی تو خوش تر من
حکایتی است از این بی تفاوتی در من
به نیک و بد تو نگنجی به هیچ معیاری
اگر تو را بنشانم به کس برابر من
حدیث کهنه ی با د خزان و غارت باغ
کنایتی است که از تو چه میرود بر من
مگر چه رفت که بعد از هزار سال هنوز
زنم ز تیشه فرهاد ضربه بر سر من
هزار مرتبه از توبه ی نصوح چه سود
که دل دگر نسپارم به هیچ دلبر من
ز بس که دوختهام خیره چشم بر راهش
زدم دو حلقه ی چشمم چو کوبه بر در من
به فیض صحبت یاران مگر رسم حاکی
وگرنه هیچ ندارم امید دیگر من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#676
Posted: 11 Jan 2014 19:39
آمد و رفت
آن که چون صاعقه شمشیر به کف آمد و رفت
موج خشمی شد و بر لب همه کف آمد و رفت
هیچ از مقصد و مقصود نفهمید که چیست
لا جرم هیچ ندانسته هدف آمد و رفت
مدعی هیچ ندانست که در بیهودگی است
تا کند عمر گران مایه تلف آمد و رفت
در غلطان نه سزاوار به هر بی سر و پا است
این طمع کاره به سودای صدف آمد و رفت
هر که دل داد به خرمهره ز در غافل ماند
چشم خود بسته به امید خزف آمد و رفت
حق در آن است که با سینه در این راه خزند
راه آن کس که به تحکیم شرف آمد و رفت
سینه هرکس که به خورشید چو حاکی سپرد
جاودان است که همراه شعف آمد و رفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#677
Posted: 11 Jan 2014 19:44
حصار تجمل
به غربتی که در آن قحطی سخندانی است
چه جایگاه سخن گفتن و غزلخوانی است.
دلم ز لندن بی آ فتاب می گیرد
مثال رشت که دایم پر ابر و بارانی است
به شاد خواری آن کس چه می بری حسرت
که در حصار تجمل اسیر و زندانی است
شنیده ای که فراوان گل است در هر سوی
ندیده ای که گلستان آن به ویرانی است
جنون عاشق صحرا نشین رسید به شهر
ببین چه رفت که مجنون ما خیابانی است
اگر چه لحظه لحطه ی روزم سیه روزی است
ز قطره قطره اشکم شبم چراغانی است
به نا رفیق دلا خوش چه می کنی خاطر
که جمع خاطر ما را از او پریشانی است
توان به حکم تحمل رها شدن حاکی
از آن که گاه سبکبالی از گرانجانی است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#678
Posted: 11 Jan 2014 19:45
باید و نیست
ز التهاب دلم راا قرار باید و نیست
ز خون دیده به رخ لاله زار باید و نیست
هزار نیش ز یاران به دل نباید و هست
یکی به درد دلم غمگسار باید و نیست
ز اتکا به جهان هیچ نیست سودایی
که تکیّه را به جهان اعتبار باید و نیست
به اختیار نه در این قفس شدم پابند
جواز رخصتم از این دیار باید و نیست
مرا چه جرم که راهم اگر خطا بوده است
در انتخاب مرا اختیار باید و نیست
مگر چه شد که گلستان ما خزان دیده است
شکوه مظهر ٔگل را بهار باید و نیست
طلسم بسته ما را کدام جادو بست
نگین سحر سلیمان به کار باید و نیست
ز فرط خستگی از راه ماندهام حاکی
از آن که همره این راه ، یار باید و نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#679
Posted: 11 Jan 2014 19:48
سایبان
همچو شمعی بس که آتش بر زبان انداختیم
خانمان خویشتن از دودمان انداختیم
سینه میسوزد در آتش اشک میریزد ز چشم
لاعلاجی سیل را بر خانمان انداختیم
انتظار نیستی آرامش هستی ما است
از عدم بر هستی ی خود سایبان انداختیم
در تلاش زندگی بی تا ب از ر ه مانده ایم
در تکاپوی نفس دل از توان انداختیم
کوه طور است این نه سینه آتش سینا نه عشق
بهر موسی منطقی آتش به جان انداختیم
بس که تصویر خیالش در تصور نقش ما است
جوهر جان را ز هستی در گمان انداختیم
حاکی از اندیشه ی نو آفریدنهای خویش
صاحبان طرز نو را از نشان انداختیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#680
Posted: 11 Jan 2014 19:49
آتش گرفت
روح شیطان است این در آسمان آ تش گرفت ؟
یا که دوزخ از گناه نا کسان آتش گرفت
اسمان از مشعل خورشید دارد رنگ خون
تا بجویم سایه ساری سایبان آتش گرفت
دود رسوایی نشسته بر کران روزگار
حمد لله غیرت نا مردما ن آتش گرفت
آتشت بر جان فتد ای شمع آتش بر زبان
تا که کردی شعله بر پا خانمان آتش گرفت
تهمت افسانه بر ققنوس ار بی همتی است
دل به همت گر سپاری می توان آتش گرفت
تا بسوزاند دل و جانم به تیر آتشین
ناوک اندازش ز ترکش با کمان آتش گرفت
قصه ی شوریدگی گفتیم با آتش فشان
می توان دیدن که آن آب روان آتش گرفت
از شرار عشق , حاکی قصه ها دارم به یاد
دل به دریا می سپارم گر زبان آتش گرفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟