ارسالها: 14491
#691
Posted: 11 Jan 2014 20:14
ره گذار عمر
چه لاف از همت عشق و امید وصل دلداری
سلوک عشق را منصور واری باید و داری
دلی باید که سر از عشق غلتاند به موج خون
سری باید به عزم دوست از آشوب سرشاری
نه نامی باید و ننگی چو باید دست از جان شست
که از خون شد وضوی عشق را تطهیر رخساری
نه در من همتی کز جان به وصل یار بر خیزم
نه جانم را توانی تا که پر گیرد به دلداری
نه در باغی نصیبی بر من از ٔگل صورتی ، برگی
نه دست مهربان یاری برارد از جگر خاری
نه در سر فکر سودایی نه در دل تابی از عشقی
نه دردی از غم هجری نه شوق دیدن یاری
نه مهرم را ز نا مهری میسر در دلی جایی
نه یادم را درون سینه ی یاری ، نگهداری
نه از دلدادگی حرفی نه از دلبستگی یادی
که در بازار دلداران ندارد دل خریداری
نه در آزار مقیاسی نه در نا مردمی حدی
نه یاریهای یاران را ز نادانی است معیاری
همه هر کس محبت را گرفتاری ، پشیمانی
همه هر دلبر از هر جا ، جفاکار و دل آزاری
هر آن نا پخته اندیشی نظر بندد به زیبا یی
به دام شوق و حسرت آرزو مندی ، گرفتاری
چه بس آویخته زلفی که بر مرغ دلی دامی
چه بس تلخی که پنهان است در لعل شکر باری
چه لذت از تماشا ی پری رویان ، که میبینم
بسا ٔگل صورتی دیوی ، بسا زشتی ، پریواری
نه دلشادم نه دلگیرم همه سردم همه سختم
چو سنگم کز ستیغ کوه افتاده است پنداری
گران سنگم نشسته در غروب سرد کوهستان
که از خود کی فرو ریزم بسان نقش دیواری
من آن سرو کهن سالم که می خشکم به آرامی
به پایانم چو افتاده نفس در سینه بیماری
حضور مرگ را بینم مگر در چشم ، تصویری
خطوط درد را دارم مگر بر رخ نموداری
شکسته قایقی افتاده در آغوش طوفانم
نجاتم را امیدی نیست بر کس تا کند کاری
گرفتم هر چه مشکل بود از هستی به خود آسان
کنون ره می سپارم نیستی را من به دشواری
چو بومم لیک ره گم کرده از ویرانه ی خویشم
بسان عدلیبم لیک ره مانده ز گلزاری
منم اینک به خلوتگاه این وادی به تنها یی
نه شاد از روز پر نوری نه غمگین از شب تاری
همه زهر است در کامم اگر نوشم ز کس جامی
همه آزار گر بینم کسی بر خویش غخواری
همه قصه است گر از کس شنیدم ز آشنا یی ها
همه خواب است گر دیدم به جمع خویش بیداری
همه لاف آور و افسانه پردازند و خود باور
که درس مکتب دل را نه آگاهی نه هشیار ی
نهادم عمر خود بیهوده بر تردید جانکاهی
نه بر مشا انکاری نه بر اشراق اقراری
نه از نیکی بریدم ره که یزدان راست تسلیمی
نه کندم از پلیدی دل ، که با ابلیس پیکاری
سرشتم روح نا آرام خود با نیک و بد عمری
کنون در وادی ی حیرت پریشان و نگونساری
چنان در حلقه ی تردید سر گردان و حیرانم
که دور خویش میچرخم ز گمراهی چو پرگاری
فرو بستم لب از عبرت بسان جمع خاموشان
که حسب و حال ما خود جمله فریاد است و گفتاری
تعلق از چه میبندیم بر خوش خاطران ای د ل
تعلق خاطران را در کجا مانده است آثاری
سرابی بوده حسرت بار حرف دوستی "حاکی"
که دیدی و شنیدی در گذار عمر بسیاری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#692
Posted: 11 Jan 2014 20:16
وادی حیرت
نشانی از محبت در دل مردم نمی بینم
چنان جراره در نیشند کز کژدم نمی بینم
بسا آدم که در فطرت ز هر حیوان سبق دارد
ولی در هباتش نقشی ز سم و دم نمی بینم
نظام آسمان اینک چنان پیچیده بی سامان
فلک را در مقام چرخه هفتم نمی بینم
مگر من در چه طالع زاده ام یا رب در این موضع
که فال سر نوشتم را به هیچ انجم نمی بینم
پلاس خویش را تعویض با منعم نمی سازم
که تن پوش زمستانش کم از قاقم نمی بینم
بلورین تنگ می باید شراب پر تلولو را
که باده چون شود پخته سزای خم نمی بینم
حضور آدم و حوا به چشم قدسیان خار است
وگرنه طرد آدم را من از گندم نمی بینم
مگر از پیر دانا دل بگیرم همتی حاکی
که در این وادی حیرت کسی را گم نمی بینم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#693
Posted: 11 Jan 2014 20:19
غرد
شنیده یی که چسان گاه آسمان غرد
مرا به خانه عیالی است که آنچنان غرد
رسد به گوش اگر غرش ددن گه گاه
بیا ببین که عیالم به هر زمان غرد
مجال یک نفس آرامش و سکونش نیست
ز صبح و ظهر که تا نیمه ی شبان غرد
نیاز آن که ز من کلمه یی بر آید نیست
به هر بهانه و هر فکر و هر گمان غرد
مثال صاعقه تیغ از زبان خویش کشد
مثال رعد ز هیبت به ناگهان غرد
چنان به عربده از سینه میکشد فریاد
که دیو جنگل مازندران چنان غرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#694
Posted: 11 Jan 2014 20:21
جواب سازش
می کند با ناز چون از خویشتن تن پوش را
چون کمان از خویشتن سازم تهی آغوش را
همچو بوی ٔگل که نتوان در قفس محبوس کرد
میتوان از من رها ندن با نگاهی هوش را
تاب رسوا یی نمانده دیگرای خوش صورتان
جلوه ننمایید برما از گریبان دوش را
هر شکست از عمر میبینم جواب سازش است
تکیه ی دست فلک کردم به حرمت گوش را
تلخ کامیهای ما را فیض ها همراه بود
نزد ما کی حرمتی چون نیش باشد نوش را
روشنی بخشیدن همچون شمع خود سوزاندن است
پاس میدارم به گرمی این لب خاموش را
بعد عمری سوختن حاکی به تاتیر آمدیم
باده مرد افکن نگردد تا نبیند جوش را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#695
Posted: 11 Jan 2014 20:23
قهر کرد
تا با من آن عزیز دلم بی بهانه قهر کرد
دنیا ز من جدا شد و با من زمانه قهر کرد
نازم کشید و پای به دنیای شعر من نهاد
دل را ز من ربود ولی عاشقانه قهر کرد
رویای عاشقانه ی من بود شب ولیک من
دیگر ندارمش که حضور شبانه قهر کرد
در خانه ی دلم که بجز او نداشت صاحبی
دیگر کسی نمانده که صاحب ز خانه قهر کرد
این آ شیان نبود مگر لا یق حضور او
مرغ دلم پرید ه و رفت و ز دانه قهر کرد؟
حاکی کجا برم به گلایه ز دوست این حدیث
چون بی دلیل رفت و ز من بی نشانه قهر کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#696
Posted: 11 Jan 2014 20:25
سفر
تا مرگ ا یستاده چنین در برابرم
بر من اشارتی است که با اوبرابرم
جان را که کرده اند به زندان تن اسیر
فرصت نمی دهند رها گردد از برم
با من سخن ز جنت و دوزخ مگوی زانک
من در هوای مقصد والای دیگرم
زین کارنامه ام که به دستم سپرده اند
شرمنده نیستم که به در گاه او برم
هر گز نمانده ام ز تقلای زند گی
همچون حباب موج حوادث شناورم
اینم دعا چه بود که مویت شود سپید
یک تار مو سیاه نمانده است بر سرم
در این سفر که باز به دنیا رسیده ام
پایانه ای نبود که دایم مسافرم
مقصد مرا کجاست که هر گز نمی رسم
حاکی خطا زتست مگر یا ز رهبرم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#697
Posted: 11 Jan 2014 20:28
بهار
حیرت افزا میرسد با جان دمیدنها بهار
طرح دیگر دارد از نو آفریدنها بهار
لالهها را مینشاند در تماشا از غرور
دوستان را میبرد از شوق دیدنها بهار
بلبلان را شوری آواز از امید وصل
غنچهها را میدهد جامه دریدنها بهار
ناز میپاشد به جای تخم ٔگل در بوستان
دوستان را میکند دعوت به چید نها بهار
عید ما را میکند آغاز با صد اشتیاق
شوق ما را میکند بیش از رسیدنها بهار
یاد ما میآورد از شوق بی حد و حساب
بودنیها را به نرخ جان ، خریدنها بهار
سینه را پرواز دل ، چون مرغ از جا میبرد
می نماید بیش تر دل را تپیدنها بهار
یمن هستی بین که میبینم در این باغ وجود
نورسان را می دهد قامت کشیدنها بهار
یا رب این اعجاز از طبع که جویم ؛ چون نسیم
ازسبک بالی دهد شوق پریدنها بهار
راستی درس تواضع می دهد گویی به صبر
شاخهها را میدهد ناز خمید نهابها ر
کی نهد بی پاس ٔگل را با چنین خوش صورتی
پاس ٔگل از خا ر می دارد خلیدنهابها ر
نشیه ی جان میدهد ما را در این حیرت سرا
از دویدن ها ، رسیدنها ، شنیدنها بهار
از دویدنها ، به سیر ٔگل د لم راضی نگشت
نا رسیدن بیش دارد از دویدنها بهار
از تو حاکی صد بهار آید به هر بیتی پدید
کی طبیعت دارد این سان خوش رسید نها بهار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#698
Posted: 11 Jan 2014 20:30
آفتاب
بیشتر گو دارد از ما چرخ پنهان آفتاب
سینه ی مارا بود پنهان هزاران آفتاب
بخت ما را سایه ی تهدید از ظلمات نیست
زان که باشد خانه ی ما را هزاران آفتاب
باعث تطهیر دل باشد شراب نیمه شب
خاطر آشفته میبخشد به مستان آفتاب
بستر ما را خیالش گرمی ی جان میدهد
همچو لطفی را که بخشد در زمستان آفتاب
بال عاشق گو بسوزاند که آخر شمع را
می کشاند دست این شعله به دامان آفتاب
بیشتر از سوز دل گو با منای شب زنده دار
می رساند قصه ی ما را به پایان آفتاب
بخیه بندد بر دل از سوسو ی خورشید نگاه
خفته دارد در بن هر تار مژ گان آفتاب
باطن ما را ز یک برق نگه کاویده است
چاره جویان را سرا پا کرده عریان آفتاب
بیت را گنجایش مضمون حاکی گرچه نیست
باز میرخشد ز مصرع ، بیت ، دیوان ، آفتاب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#699
Posted: 11 Jan 2014 20:33
زندگی
آیینه نگاه تو رویای زندگی است
پنهان به عمق چشم تومعنای زندگی است
ما را به زندگی نبود آرزو مگر
بودن کنار تو که تمنای زندگی است
آن لحظه ای که دست رسانم به زلف تو
زیبا ترین ز لحظه زیبای زندگی است
می خوانیم به شادی و می رانیم به قهر
شادی و غم تلاطم دریای زندگی است
پروانه گرکه سوخت زشمعی چه باک بود
مرگی است عا شقانه که همپای زندگی است
همچون شکوفه های بهاران که دیدنی است
دیدار روی یار تماشای زندگی است
حاکی سخن چه رفت زدلدادگی از آنک
دلدادگی و عشق معمای زندگی است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#700
Posted: 11 Jan 2014 20:36
توسن غرور
از بیم آن که کس نبرد جای مال سر
چون مرغ کرده ایم نهان زیر بال سر
از بس خیال خام به سر پخته ایم نیست
از بهر ما مگر همه دیگ خیال سر
اندیشهام چو خار به جانم خلد مدام
هرگز مفید راه نشد جزٔ وبال سر
از هرچه عقل فارغ و بیگانه از خرد
دیوانه یی که هست به دوران مثال سر
راحت نشسته زیر زنخ نوک تیز تیغ
یعنی فرود را نکند امتثال سر
سر گر چه مینهیم به اخلا ص پای دوست
از توسن غرور شود پایمال سر
حاکی نمی رود ز سرم فکر شعر ناب
طرفی نبست گر چه ز فکر محال سر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟