ارسالها: 6561
#91
Posted: 20 Oct 2013 12:41
خيلی ... مدتهاست حالا
تکيه به ديوار
پير، خسته، بیخيال،
نه غبطهی خوابی خوش وُ
نه چشم به راهِ شعری که فلان ...!
فلانِ بَهمانِ هر کسی کرده
که دل به اين دفتر و دستکِ بیدليل ...!
همهی عمر بستهی عشقی پنهان
از کنارِ کلماتِ آشکارِ شما گذشته
آمده به اين کوچه رسيدهام.
تکيه به ديوار
دارم بعضی خوابهای خصوصیِ دنيا را
پيشِ خودم مرور میکنم.
من هرگز هيچ کاری نکردهام
فقط گاهی
شريک بعضی شبهای شهيدان و فقيران و درماندگان بودهام.
در اين ديارِ بیدرگاه
هميشه از همين الف و نونهای فراوان، فراوان بوده،
فراوان هست، فراوان خواهد بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#92
Posted: 20 Oct 2013 12:41
تا
همينجا میمانم
بادابادِ هر اتفاقی که پيشِ رو.
ما
از شدتِ درگذشتِ درياست
که به ساحل رسيدهايم.
زندگی،
چندان هم که گفتهاند
کشفالشفایِ کرامت نيست.
من به جايی رسيدهام
که مرگ حتی
از وحشتِ مُدارای من سکوت میکند.
چرا از مُردنِ بیگاهِ اتفاق بترسم ...؟
اشارهی آسانِ الوداع
دشوار نيست،
من اين کلمهی کوچک را
بارها امتحان کردهام.
ابدا ... نيازی به رفتن نيست
همين جا خوب است
حتی مُردنِ بیگاهِ عجيباش که اتفاق ....!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#93
Posted: 20 Oct 2013 12:41
اشتباه در تلفظِ نی
بیپدر!
من اين دايرهی بیراه را
بارها دور زدهام
تا به اين نقطهی روشن از علاقه رسيدهام،
حالا تو میگويی جای علامتِ تعجب کجاست؟
همين جاست
بيا ....!
من اين مرگ را
مرگِ مثلِ هميشه را
بارها دور زدهام
تا به اين بازدَمِ دانا از دلالتِ زندگی رسيدهام.
من اين حروف
اين حروفِ بیحوصله را
بارها دور زدهام
تا به اين سکوتِ ساده از سايهنشينیِ رسولان رسيدهام.
حالا بيايم چه کنم، چه بگويم، چه بشنوم ...؟
بگذاريد اين يکی دو روزِ بازمانده از بامداد را
تنها برای خودم زندگی کنم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#94
Posted: 20 Oct 2013 12:42
از اين جهان هرگز، هيچ سهمی نداشتهام.
اقرار به شفایِ اين جراحتِ مشترک
غير ممکن است،
اقرار به رازِ سَر به مُهرِ اين قصه
غير ممکن است.
من حرفی نخواهم زد
خوابی نخواهم ديد
کاری نخواهم کرد.
از آن همه حادثه
من هرگز چيزی به ياد نخواهم آورد.
شما
گريستنِ بیدليل در آستينِ خويش را
از من گرفتهايد.
باران پشتِ پنجره نيز
سعی میکند پنهان و پوشيده ببارد.
من از اول میدانستم
اقرار به دانايیِ اين دقيقه دروغ است
اقرار به احتمالِ آسايش و آدمی دروغ است
آدمی هرگز به آرامشِ آسمان نخواهد رسيد.
حالا نديدهام بگيريد،
بگذاريد برگردم جايی که سالها پيش، سالها پيش ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#95
Posted: 20 Oct 2013 12:42
آخرين روزهای اسکندر مقدونی
با حوصله، آرام، با شکوه.
يکی يکی
نارنجکها را به کَمَر بست
کپسولِ سيانورِ کهنه را
لای دندانِ خالیِ سمتِ چپ پنهان کرد.
فرمود: مدالها!
فرمود: دو قطار فشنگ!
فرمود: شمشيرم!
ضامنِ مسلسل را آزاد کرد
سرش را بالا گرفت
و دوباره تکرار کرد:
راسِ ساعتِ ۹
راسِ ساعتِ ۹
(طبق معمول بايد بگويم: سپس!)
و سپس از پلههای مخفیگاه بالا آمد
به درگاهِ حياطِ شمالی، البته رو به جنوب رسيد
بالا و پايين کوچه را پاييد،
کيسهی زباله را کُنجِ سايه
زيرِ چنارِ پير گذاشت،
و چند لحظه بعد به مخفیگاهِ کهنسال خود بازگشت،
بازگشت
و در آمادهباشِ کامل به رختخواب رفت،
به رختخواب رفت و آهسته زير لب گفت:
میخواهم بميرم،
و مُرد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#96
Posted: 20 Oct 2013 12:43
پراکندهی نزديک به هم
روزگاریست ...!
پروانه در گذرگاهِ باد
بر نعشِ خاموشِ بيد گريه میکند.
اصلا پروانه میتواند گريه کند؟
پروانه فقط يک اسم است
اما گرگها ديدهام
که در خوابِ مظلومِ علف
از اندوهِ آهو بازمیآمدند.
خوابِ مظلومِ علف يعنی چه؟
گرگها چه ربطی به خوابِ علف دارند؟
روزگاریست ...!
سنگها را ببنديد!
اين فرمانِ سرهای شکستهی ماست.
روزگاریست،
نه عجيب وُ
نه آسوده.
همينطوری يک چيزی گفتم
شما هم جهان را
چندان جدی نگيريد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#97
Posted: 20 Oct 2013 12:43
تابلو:
کارگران مشغولِ تخليهی الکل و تازيانهاند!
اينجا
متاسفانه بعضیها
کلماتِ ارزانِ روزمرهی مردم را
به نایِ مُردهی نان و نفت آلوده کردهاند.
بعضی عقبماندههای بیتقصير
هی حرف میزنند و چيز میزنند به گافِ الف.
(در) تعجبام!
مدتِ مديدیست که خداوند
در فرستادنِ کسی شبيه موسی
اصلا شتاب نمیکند.
چرا شتاب نمیکند؟
سرمايهدارانِ شريفِ جهان
متحد شويد!
درِ مغازههای خود را دو قفله کنيد،
حالا حالاها قصهی شب ... دراز است وُ
به همين جایِ خيسِ قلندر نيز
خلاصه نخواهد شد.
متاسفم که سفرههای خالیِ خود را فروختيد
تا نفتِ زمستانِ هر چه تتابعِ اضافات را وُ
جبرانِ مافات را ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#98
Posted: 20 Oct 2013 12:43
تکرار و فراموشی
آيا هنوز
اين روشنترين اشارهی روز است
که تاريکی را
به اختيارِ خود رَقَم میزند؟
میگويند صبوری کنيد،
فريبِ اين حروفِ ناخوانا
نشخوارِ بیهودهی باد است که میوَزَد.
راهی نيست.
ديگر نه عطرِ نانی که در سَبَد،
نه بارشِ ماهيانی که معجزه.
برای رسيدن به قُلهی ماه
بايد به نبضِ بیقرارِ همين شبتابِ مُرده
قناعت کنيم.
مهم نيست!
شبی، شبی شايد آسمانِ گرفتهی اين همه عَزا
آوازهای آفتابِ سفر کردهی ما را
به ياد آوَرَد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#99
Posted: 20 Oct 2013 12:44
داستان قلع و قمع شدهی کاووس پيشدادی
پسرِ ابوجرير وُشْمگير
راهبَلَدِ ما
بازنشستهی راهآهن بود
ما
خلافِ مسيرِ ستارهی زهره
پيش میرفتيم.
آسمان خيلی دور بود
پيدا نبود.
پرسيدم مختومقلی!
من پيش از سپيدهدم مُرده بودم،
اما الان اينجا حوالیِ اَترَک چه میکنم؟
چرا محمود با ما نيامده؟
(محمود هم با من مُرده بود!)
بارانِ يکريزِ دُرُشتی
رَدپای توماج را میشُست،
درازنای بیمنزلِ دريا ناپيدا بود،
همسرايیِ مُردگان در مِه شنيده میشد،
جوانان قلعهی نور از پُل گذشته بودند،
بویِ ميوهی میخوش میآمد.
يک عده مشغول بريدن جنگل بودند
برای تابوتِ همهی ستارگان
همهی ستارگان روشنِ پيشِ رو.
مختومقلی
سهتارش را برداشت
رفت زير درخت اَفرا نشست،
فقط پرسيد:
اين ريلهای بیپايان آيا
به گُنبدِ خضرا میرسند؟
بگذار راهبَلَدِ پيرِ فراريان بخوابد،
فردا از مَرزِ ماه خواهيم گذشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#100
Posted: 20 Oct 2013 12:45
حلقهی چهارم: پنج بَرنوشته از الواحِ بابِلی
رودروری ديکتاتور
در زندان سليمانيه، بر ديوار سلولی خواندم:
"هيچ عشقی بالاتر از علاقهی يک پدر پير
به آخرين دخترِ تنها ماندهاش نيست."
تو، تو که میدانستی
تنها من دشمنِ ديرينِ توام
پس با چشمهی هزار چَمِ آهو
چه کارت بود،
که راه بر گلویِ بُريدهاش بستی؟
چشمه هم دشمنِ ديرينِ من بود
زيرا تبعيديانِ تشنه
تنها در تَرَنمِ او
به سرزمينِ سوختهی روياها میرسيدند.
تو، تو که میدانستی
تنها من دشمنِ ديرينِ توام
پس با کوهسارِ گوزن و چلچله
چه کارت بود،
که خورشيد را از طلوعِ دوباره
بر تارکِ خستهاش میترساندی؟
کوهسار هم دشمنِ ديرينِ من بود
زيرا تنفسِ مرگ هم
به ستيغِ ستارهباراناش نمیرسيد.
تو، تو که میدانستی
تنها من دشمنِ ديرينِ توام
پس با پرندهی نوپروازِ بیخبر
چه کارت بود،
که پَر بسته در قفسهای تو
هرگز آسمان را نديده مُرد.
پرنده نيز دشمنِ ديرينِ من بود
زيرا هر بامداد برمیخاست
میآمد کنارِ دريچهی زندانِ تو
آوازِ تازهای میخواند.
حالا من، من دشمنِ ديرينِ تو بودم
پس ماه
ماهِ دُرُشتِ داغديده
با تو چه کرده بود،
که عمری همه بیدريغ
دشناماش میدادی؟
ماه
ماهِ اميد
ماهِ روشنِ روياخيز ... نيز
دشمنترين دشمنِ من بود
زيرا او
هنوز هم
فانوسِ راه و رود و کاروانِ کردستان است.
به تو حق میدهم ديکتاتور!
کُرد
بیپرنده، پريشان است
بیچشمه، خاموش است
بیکوه، تنهاست
و بیماه
بیماهِ روشنِ روياخيز ... نيز
به سرمنزلِ سپيدهدم نخواهد رسيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "