ارسالها: 6561
#991
Posted: 26 Jan 2014 20:51
سه
يک بوسه برای بدرقه
دو گام فاصله تا بغض.
سيگارم را تو روشن کردی!
دريغا
کودکی با دو چشم درشت
در پی باد،
و نانفروشی خسته
در سايهسار پسين پيادهرو.
داسها در مزرعه میميرند
پدرانمان
در کارخانههای نان.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#992
Posted: 26 Jan 2014 20:51
چهار
زن
عمری زلال در بوسهای طويل
که باروری دريا را صد ساله میکند.
زن
حضور برهنهای از بلوغ باغ.
زن
حجابِ حوصله بر غريزهی غيظ.
زن
صفوف خستهی ايستگاه و آينه،
اندوه نان و ترانهی تسکين.
زن
خروج خون کبود از رگ لحظهها.
زن
رختشوی سی سالهای از خوابها و گريهها
از شوش،
از جواديه،
نازیآباد،
يا ميدان فوزيه.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#993
Posted: 26 Jan 2014 20:51
پنج
از همگان و همدگرانيم
جداماندگانی اما
ميان تردد و تشويش.
دريغا
که با بوزينگان و بهائم
حکايت هيچ حرفی از حلول تکامل
ميسر نيست.
سالها و سالهاست
تابوت چه بغضها و بيمها
که بر شانهام میبريم،
و در ما
چه مردگانی که زندهاند!
سالها و سالهاست
ما خود مزار مرارت ديگرانيم و
نمیميريم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#994
Posted: 26 Jan 2014 20:52
شش
تمام زنان
رختشويان و کارگران
مادران منند.
تمام زنان
زحمتکشان و رنجبران
خواهران منند.
و تو
تمام منی "اوفيليا"!
از مادرم زاده شدی
پيش از آن که در زوزهی زايمان
زاده شود،
و با خواهرانم
از بطن بابونه و بهار آمدی،
پيش از آن که بميرند.
در تو
عاشقانی بزرگ
بر گردِ خوشهی گندمی
غزل میخوانند.
در من خستگانی کوچک
بر بستر کوچهها
پريشانند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#995
Posted: 26 Jan 2014 20:52
هفت
وقتی که تو نيستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
گريه میکنم.
فنجانی قهوه در سايههای پسين،
عاشقشدن در دیماه،
مردن به وقت شهريور.
وقتی که تو نيستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لایلای مادرانهی ترا میطلبند.
درها بسته و کوچهها مغمومند.
چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گريست؟
سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سينه
سينه بنام تو، رگبار.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#996
Posted: 26 Jan 2014 20:52
هشت
بیقرارتر از قناری در اردیبهشت
حضوری از پسِ يادها
گلگونه میآيد،
با پيراهنش در آواز کودکان.
از آبيانه به سبز درآ
چرخان در آتش و
خاموش در تولد لحظهها.
شطِ شکسته از اشارتِ او
قافلهای در راه
از آب و از اوفيليا
از گمان و از گيسو.
سه سايه در پی باران
سيگار روشنی در شب
رهگذری از سراغ دوست
پنجرهای در انتهای بنبست.
نه!
از کفنها بستری ندارم که بميرم.
يگانه از شب و از ستاره گفتن،
برخاستن و
برگزيدن و
رفتن.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#997
Posted: 26 Jan 2014 20:52
نه
نه اينکه نيست
پای رفتنم در کف!
دريا و مسيح اگر منم
با شمس و شهسوار
از سرير سليمان و ستاره میآيم.
يکيش، ماه و مثنوی.
يکيش، درد مشترک.
من
راز معنیام،
معنای معنوی.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#998
Posted: 26 Jan 2014 20:53
ده
از يالها
اگرم گيسويی در آتش است
بر انحنای قاف
تنها منم
که صحيفهی سيمرغ را سرودهام.
تقدير ناگزير زوال
برآمدن از آشيانهی خورشيد
و سوگسرود سياوش
در اضطراب مکرر مرگ.
اين مضمون تاريکترين ترانهایست
که دشنه در جراحت ديرسال سينهام دارد.
دريغا
که از دو ديدهی اسفنديار
نامی نمانده است
تا شالی برای سواران سکته کرده بدوزم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#999
Posted: 26 Jan 2014 20:53
يازده
اينجا
پلنگ پير بر دماغهی پرتگاه
بیظهورِ زوزه میميرد.
از نقرههای کدر
در سينهريز اوفيليا
حکايتی اگر باقیست
هم از آواز خفتهی دخترانی بیجفت است
که بر بستر بختهای تيره میگريند.
دريغا
جهان جراحت مجنونیست
که در بغض سرِ بريدهی ما
به بازخوانی نمک میرود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,000
Posted: 26 Jan 2014 20:53
دوازده
هجای غليظ شب و
هوای مبهم مرگ است،
مرطوب و گرم
با گونهای که ترواش دريا.
دريغا يگانهی پارسی!
کلمات در بستری خاموش زاده میشوند،
و من از گلويی مردد
ميان مرارت و مراثیِ ممنوع.
گيسوبريده بخوان ای لهجهی غريب!
سواران سربريدهی خسروی
سنگوارگانِ هزارهی جادويند،
گيسوبريده بخوان ای خديو آواره!
اينجا
چلوارِ بیبسمل مرگ را
در سوگ سربداران گره میزنند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "