ارسالها: 6561
#1,031
Posted: 31 Jan 2014 18:16
عبور از دجله
میغلتد آب
آب بر آب میغلتد
ماه در آب
سايهها در آب
همه چيز همآغوشِ هم است
مثل آدمی با آدمی.
شرابِ هزاران سالهی رود است
لشکريانِ موجش مست
آب مست
ماه مست
سايهها مست
زورق مست
مست همآغوشِ مست
مثل زندگی که با زندگی!
دجله از بالادست، از سرچشمهها میآيد
من از اهواز و آيههای باد
آب در سفر
ماه در سفر
سايهها در سفر
سفر همآغوشِ سفر
مثل موجِ می در پيالهی بیکران!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,032
Posted: 31 Jan 2014 18:16
چشماندازِ سربازان خليفه
طاقها شکسته
بُستانها پير
کاروانها خسته.
تنها بادِ شُرطه میداند
مَشامِ دريا از عطرِ خرما سير است.
تلخ است هجرانیِ روزگار
مثل دانهی حنظل و درگذشتِ پدر.
دختران بر کنارهی رود
در چشماندازِ سربازانِ خليفه به خواب رفتهاند
يکيشان ماه، يکيشان ماجِده، يکيشان میکشان.
تنها نخلِ نَر میداند
باد ... کی از خرمنِ مادهگی خواهد گذشت.
طاقها شکسته باشد
بستانها پير
کاروانها به راه!
مهم منم با همين خرقهی پسرپوش و
پيالهی لبريز
جهان به دانهی تلخِ يکی حنظلِ زَهر هم نمیارزد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,033
Posted: 31 Jan 2014 18:16
پارسيان را مَثلیست
شاعران
چنين به دامنِ دريا دست میيابند
ربودن، رازِ هر آوازِ ماست
خاصه بوسهای که هر شَبش به خواب.
و من از تشنگی نيارَسته بودم
که بازش گفتم ای صنم، ستمگر، ای ساحِر!
بوسهای ديگرم کرامت کن
تشنگیِ اين طعمِ بیتا
تا سِدرالمنتها با من است.
پس به کرشمه
خمارِ خوابم کرد، خنديد و گفت
- پارسيان شما را مَثلیست:
چون بازيچهای به کودک دهی
بازيچهی ديگریش به راهست
بهانه مجو ابونواسِ آواره!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,034
Posted: 31 Jan 2014 18:16
سه همسايه
سه همسو، سه همسايه و همراهِ هم بوديم
شبانه به میخانه شديم،
و او هنوز
چندان به شباب بازمانده بود
که شبی را خوشتر از آن میتوانست بشايد.
و شب بلند بود، سِتر و سايه بود
با پردههای پنهانش
که حياپوشِ ما!
و ديگر هيچ نبود
نه عَربده، نه آدمی، نه آوازی
پريانِ بامداد آمده از پسين رفته بودند،
تنها ستارگان
رازدارِ دل و دستِ لرزانِ ما بودند.
و ما
با همين دل و دستِ لرزانِ خويش بود
که در زديم.
از خوابِ گيجِ شب خاسته بود او،
گفت: در اين کُنج و کوچه کيست به اين موسمِ بَدمجال؟
گفتيم: ما!
سه همسو، سه همسايه و همراهِ هم
که هرگز از اين پيشتر
خبر از ناممان نبود،
به درگاه خانهی تو
از عطرِ می ... آشنا شدهايم.
شب است ديگر، علاجِ آخرين،
آستانهای جز اين آشيانه نيافتهايم
بازمان شناس
که شب است و کَس ما را در نخواهد يافت.
او که به مِهر میآيد
به قهرش باز نمیرانند!
پس ميخانه به روی جهان گشود
درآمديم
خوشآمد گفت، و گفت:
- از نابخردان نبودهايد، ور نه اين کلونِ کهنه را
تنها طلوعِ سپيدهدم باز میگشود.
پس پياله از پی پياله آورد و
من گفتم:
- حساب به گوشهی خط نگهدار
که تنها تو گهوارهبانِ بينايانی!
پس اين خورشيدِ مذابِ خزانی بود
که از خُم به خوابِ خياله میريخت.
و ديدم که دَم به دَم او
طلعتیست همانندهی نوترين ماهِ بغداديان.
گفتم: به چه نامی ای نمکشناس
چنين که شيرينتر از زبانِ مادرِ منی؟
و او اهل حوصله بود
با همان حيایِ هميشه
"حنوق" بود او،
آهویِ دشتهای چهل بهارِ عجيب!
پس پياله از پیِ پياله میآورد
به هر چوبخطِ بیهوا، با سه پيمانهاش به هفت دِرهَمِ تمام!
گفت: با ديگران نيز چنين کنم به آغازِ شب
چنان که با شما در اين وقتِ خوش!
و شب رو به پردهی آخر میرفت
چون موسمِ حساب و پيمانه رسيد
گفتمش: گهوارهبانِ بينايان!
ما را از اين جهانِ بیپايان
هيچ دِرهَمی در دست نيست،
با کيسهی تهی به مهمانی تو آمدهايم.
آيا بدين معامله حلاليم
که مَنَت به گروگان؟
گفت: - آری!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,035
Posted: 18 Feb 2014 13:47
هجرانی
تا برگردی و عشق را قسمت کنی
انارِ دوشيزه به پاييز رسيده است،
طليعهی نور
کاملترين تولدِ روز است.
تا برگردی و عشق را قسمت کنی
روشنايیِ باکره به ظلمت رسيده است.
اما زنی تو، زن
که نه پاييز و نه ظلمت
جهان در تو و از تو زاده میشود، زاده میشود
تا من از فرصتِ پا در گريزِ حيات
تقسيم عشق را بياموزم
تقسيمِ کلمات را در ترانهای که تويی!
و تو باشی در بادِ جامهدَران
که مرا میشناسد باد
او خطبهخوانِ رسيدن است
مَهرِ تو آب است .... آب ای تو تمامِ تشنگی، آب!
از باديهها که میگذری
جهان، نظربازِ وزيدنِ من و تنِ من است،
که من از آخرين غسلِ می
از مزارِ خويش باز میگردم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,036
Posted: 18 Feb 2014 13:48
ترانهی تموز
مادهشترِ هفتبهاره میداند
تمام بيابان بوی معاشقه میدهد
بوتههای تشنه و خاربُنانِ شکسته میدانند
شمال و جنوبِ جهان بوی معاشقه میدهد.
ماهی به رود و
ماه به راهِ رمضان میداند
خرما و پرنده ...
اما اين اباطيلِ خور و خواب
اين آدميانِ سنگ و سکوت
چه بیخبرند از اين دلِ ديوانه
که در قفای تو مگر
از خرمن شعلهورِ چند تَموز و تشنگی گذشته است.
بگذر از من ای بلورينه، مادهگی!
زلف بر باد دادهی سرمستِ روزگارِ تو منم.
مرا جز اين زبانِ جادو
کيسهی ديناری نيست و
دنائتِ دنيايی نيست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,037
Posted: 18 Feb 2014 13:48
رها کردهی بیسرانجامی که منم
تنها با تو میتوانم
همچنان باشم که خويشتنِ خستهام را
شناختهام،
ور نه او را که سر همسری نبوده است
جز در اين واژه، وفادارم نخواهد يافت.
سرورم!
چگونه میتوانم از تو در ترانههای خويش سخن بگويم،
گاه که گهواره و گورِ من برای تو يکیست.
سرورم!
مرا سلوکی از همه پُر سايه؟
مرا جراحتی اين همه مجنون؟
دروغ میگويند
بُهتان میبندند
اين از خود بُريدهگانِ بزرگ!
بازت میگويم به حقيقت
بازت میگويم به راستی
دروغ و دغلپيشگان بسيارند
اما تو
تنها مرا ميانهی اين همه ناروا
به راهِ خويش رها کردهای ... که چه؟
چگونه چراغی بگيرانم
که هيچش اعتمادی به اين خانه نيست؟
میگفتی برآ، برمیآمدم
میگفتی بمير، میمُردم
چه ماندن، چه مرگ
ميانهی بودنم به يکی اشارهی تو ...!
اما ستمگرا، سليطه، سَرورَم!
اکنون به کدام گناهم
گوشهنشينِ محبسِ تو؟
اکنون به کدام خطا
عقوبتگزينِ هيچ؟
دوستانم از دستشدهگان و
دشمنانم بسيار،
باش تا به نمازِ خويش
چنان به نفرينت طلب کن
که پرندهگانِ بینامِ اين باديه
به زاری از آسمان تو بگذرند.
اين چه نارواست که مرا
ارزانتر از دانهی ارزنی
مدفونِ تشنگیِ کردهای!؟
دريغا آوازهخوانِ بزرگ!
لولیوش ليلاج!
رويای رميدهی من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,038
Posted: 18 Feb 2014 13:49
جهانی اين همه تاريک
محبوبهی من از موزاران باز خواهد آمد
او زيباترين زن سرزمينِ شماست.
محبوبهی من
در خنکایِ باد و حصير
از عطر باغهای سوسن و
سايهسارانِ علفپوش گذشته است.
او از آنِ من است
آهویِ بیشبانِ دشتهای خرما و خواب.
چه زيباتر از اين زندگی
که دوستت داشته و
دوستت میدارم
همچون ماهیِ خُردی که چشمه را
همچون چراغی که راه را
در شبِ آن دو چشمِ دُرشت.
کيستی تو کنيزِ عظيم؟
بُرقع از بالای ماه بگير
ور نه جهانی اين همه تاريک
کی در تحملِ من است؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,039
Posted: 18 Feb 2014 13:49
تسليمِ شحنگان
در کوچههای کوفه
شب، تسليم شحنگان است
ستاره، تسليم شب
و من، که تسليم تو بودهام.
دجله در شراب میگذرد
باد از پيراهنِ شرجی
نور از انحناء و من از خوابِ تو.
بتِ بلور، صنم ستارگان
دختر بغدادی
دختر کوفه
بالغهی بَصريان
امروز دشداشه و نعلين به گرو نهادهام،
ای کاش قيمت عشق را میدانستی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,040
Posted: 18 Feb 2014 13:49
از دستی به ديگر دست
بادهای ديگرم از دريا و دلدادگی بيار
تا سنگ را به سايه و
سايه را در آفتاب
به ذوق آوَرد.
دوشيزهی هفت دريا
در يکی جامهی پنهانِ پسرانهاش
پنداری که دادارِ عاشقان زمين است
با مشتاقانِ سرمستِ خويش.
نه خواب و نه بيدار
تنها شب است و پياله بر پياله به دور!
دور میزند اين زيورِ زندگان
از دستی به ديگر دست.
هی پسرِ آفتاب و آينه
تو دختر بودی و من نمیدانستم!
فروغِ رخسارِ تو از رويای زنانگی لبريز است
میشناسمت
همچون روز که خورشيد را،
همچون پروانه که سوسنبُنی!
پس پيشتر آمد
با جامِ لبالبش از عقيقِ برهنه
برهنه، درياوار، درخشان،
چندان که چشم را
يارای تماشايش نبود.
گريستنِ عاشقانهات را آغاز کن
به گيسوی بريدهی چنگی
که ديگر نامی از "هند" و از "اَسماء" باز نخواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "