ارسالها: 6561
#1,051
Posted: 18 Feb 2014 13:53
هم سايه به سارِ من
چه میشد اگر شب نبود و
حيا نبود و حسادت نبود.
از چهام راندهای که روياهات اين همه گران!؟
مرا کدام کلمه طلسم تو کرده است
چه میشد اگر جان نبود و
جهان نبود و تو بودی يگانه به گفتوگو!
جانا، جهان من، جَنان!
از چه دل به دريايی سپردهام
که نه میخوانَدَم به خويش و
نه بازم میآوَرَد به راه.
پس اين کرانه کجا به پايان خواهد رسيد؟
تو ... توتيایِ هر دو ديدهی من
به خشم که بيايی ... باز اين منم غلام هميشهات
به آزار که باز آيی، باز اين منم غلامِ هميشهات.
دل از دل که دور مانده باشد
سايه به سايهسارِ هم به چه معناست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,052
Posted: 18 Feb 2014 13:53
کوچههای کسرینشين
در اين غربتِ بیستاره
گريزی از گريه ندارم
ياد باد کوچههای غبارگرفتهی بیسايه
ياد باد رودی که کاروانش کاه
نيزارش سبز
دخترانش گندم.
امشب خورجينِ ماه را
شَبروانِ کوفه ربودهاند
پسرِ گلنار با گريههای بلندش در باد،
رو به کوچههای کسرینشين میشکند.
پس کی خواهی وزيد
ماه من، ای نسيم مشرقی!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,053
Posted: 18 Feb 2014 13:54
باران شن
تشنه و تيره
ابرهای غبارآلودِ شن
به گونهی سپاهيانِ سياهپوش
هولانگيز میگذرند
باران دشنههاست
شن در هوا
بَراقتر از شب و شمشير ...
و شحنگانِ خودفروش نمیدانند
من آسمانی انبوه از ترانهام
مرا اين وهله به جانبِ کدام زندان میبرند.
تشنه و تيره میگذرم
اما خليفه نيز
خوش نخواهد خوابيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,054
Posted: 18 Feb 2014 13:54
حرامی
نه اين ماهِ مقدر که گفتهاند حرامی است
و نه آن سلوک بازمانده از عهد آدمی!
در خُم غنودنِ دريا خوش است
با زورقِ مستی که کَژ میرود به راست و
مَژ میرود به چپ.
هشدار روزهی خويش را با چه خواهی گشود؟
مرا به زور
دو رکعت از رويایِ اين عقيق است
که مذاب از معنای فطرتِ آدمی.
رمضان را رازی و شوال را شبی است
عشرتِ آخرين است اين سپنجروزهی غريب
شادخواریِ آخرين است که دمادمِ دی.
به خواب اندر چه میروی بیبوی زن و
آوازِ رود و رويای زندگی؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,055
Posted: 18 Feb 2014 13:54
ميوهی ماه
شاعرترينِ اين ترانهها منم
که واژه به واژه بازت کشيدهام
هم بر لوحِ لاله و هم در آغوش آب.
از دلها نبوده دَری
که بازَت به بهانهی تماشا نگشوده باشم
مرا درياب که باغِ بیکليدِ اين کرانه منم
مرا بچين ای ميوهترينِ از ماه آمده!
مرا بچين!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,056
Posted: 18 Feb 2014 13:55
مادرت ... ای وَلَد چموش!
تو از پستانِ سگ نوشيدهای وزير
مادرت را مَلَنگانِ ميخانه میشناسند
اما از پدر ....
کدام اين گرازانِ بیعلف
تخمهی تو را پیافکنده است؟!
سگزادهی ذليلکُش
کاسهليسِ درگاهِ دوزخ و تملق ... تويی
با متشاعرانِ ترسويی
که تنها واژهگان را قی میکنند
و تنها سگانِ سخنورز
از تازیِ بیشکاری چون تو به بارگاه میروند.
تو از پستانِ خشکيدهی سگان نوشيدهای
تو ... وزيرکِ بيدقباخته
بادَت به سر باد
که دهانت سرچشمهی دشنام و دروغ است
هم به بهای صباحی و مَسنَدی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,057
Posted: 18 Feb 2014 13:55
زنِ تمام
از مردمان ثقيف
يکی به دشنامم رانده بود
و من به راه بودم، بیسايه، بیسخن،
هيچ با او همدهانِ دريدهگاه نشدم.
در سرزمينِ ثقيف و از تبار ثقيف
سيلیها خوردهام به خوابِ عشق
اما پروايم نبوده هرگز
که آب خواهد آمد و آبرو را باز خواهد بُرد.
عاشقانی اينگونه
آينهدارانِ روزگاراناند.
سگانِ سرزمين ثقيف و
بردهگانِ عشيرهی او، به سنگپارهی پريشان و
دندانِ دلهره دورم کردهاند از او،
و من باز سگانِ اين باديه را دوست میدارم
بردگانِ اين باديه را دوست میدارم
سنگپارهها و سرشکستنهايش را نيز،
چرا که تو از تبارِ همين ثقيف و
سايهنشينِ همين سرزمينی ... زنِ تمام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,058
Posted: 18 Feb 2014 13:55
دوتايه
هم از اين رو
روزشمارِ رفتنِ ايامِ شکستنم
تا باز باده باز آورند و
آوازم دهند ابونواس
بيا که بوی ريحان و رازيانه میآيد!
ای کاش هم امروز بار سفر میبستی
اما چه کُند و خسته میگذری ای حرامِ حلال!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,059
Posted: 18 Feb 2014 13:56
پياله
اين دينار آخر است
به جامِ هفتخطِ عقيقِ بهشت
سبکبالِ بوسهام کن کبوترِ نيل!
زير اين آسمانِ بیپرسش
همه چيزی در گذر است.
مرگ از مهلتِ زندگی میآيد
و ما بسيار نخواهيم بود
که بسياران بر ما
گذرندگانِ فردايند!
سنگينگذر
دست به دست میگردد پياله
چون به مَنَش میرسانند
نه شرابی هست و
نه عکسِ رخساری که خيالِ تو.
اين دينار آخر است و
کيسه تهیست،
اما من شرمسارم
لبريز از طعمِ لبانی که دوش از تو ربودم:
سبکبالِ بوسه و
سرمستِ آوازی که آسمانش به چنگ.
پس کی اين چاپارهی استخوان را
از خوابِ جهان تهی خواهم کرد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,060
Posted: 18 Feb 2014 13:56
برای او که عروس دريا بود
به تماشا آمده
شاهِ زنانِ عرب
کنيزکِ بیمثالِ هفتدريا.
جَنان من است او
جان و جهانِ من است او.
عروسِ بسياران است
بیراه و بیسخن
مغرورِ از ماه آمدهی من، جَنانِ عرب!
هی عَماره ... عَماره*
تو اين آفتابِ عالمتاب را از چه رو
روانهی اين رواق کردهای؟
* عماره: صاحب و بانویِ جَنان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "