ارسالها: 6561
#1,071
Posted: 18 Feb 2014 13:59
نشميلهی شامات
گُلِ خلال و خوابِ حنا
نشميلهی شامات است دختر کولی
با آوازهای اهوازیاش به راهِ دمشق.
چه حکمتی است زن عيسایِ معجزه
که مردهگانش از پی او
مَقابر به باد میدهند!؟
اسبانِ تازی به خاطرِ بُردنش
باد را به تسخَر گرفتهاند،
نرمينهْ ماهِ از بلور آمده
کولیْ دخترِ نوفروشِ نبات.
شامات کجا و کجاوهی خستهی تو کجا نشميله
مَنَت رهوارِ تا ابد
مَنَت مرکبِ تا ماه
مَنَت به کوچ و به کجاوهی کلمات
میبَرَمت به طيلسان و حرير
چندان که زندهگانت از پی و بیپياله بميرند.
نشميلهی شاماتی
عيسانَفَسِ نيزارِ دجله، دل من!
کاروانها رفتهاند
با من به سايه بيا
صبحِ صحاریِ اعراب است اين تنِ طيلسان.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,072
Posted: 18 Feb 2014 14:00
نِوِشتا
مشکوها از شيرِ تو لبريز
می از ميلِ به لب، تمام!
خورجينی که تو از سُمِ آهو نهان کردهای
مگر که من از خدنگِ کشيده، تمام!
يک آسمان و دو ماه مرمرِ گرم
شقالقَمَر از قولِ شعلهور، تمام!
سرنوشتا!
اويی که تواَش بايد،
چه نِوِشتا!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,073
Posted: 18 Feb 2014 14:00
نظربازِ صراحیخوانِ روزگار
ديگر نه سوی ساغر و
نه در پیِ هر پيالهای، هيچ نخواهم رفت.
تنها نظر بر منظر آن مادينهی مقدس است
که مرا به وَجد و
واژه را به شادمانیِ زادن آورده است.
راهی جز اين رشکِ شعلهورم باز نمانده است
به وقت که صراحی در سرانگشت تو میخواند و
ساغر بر کَفانِ تو لبريز ...!
جان از من بگير و جامَم نستان
من آن يگانهی روزگارم
نظربازِ صراحیخوانِ خستهای
که به درگاهِ تو ... غلامِ بیمزدِ مويههاست.
دستی به ساغر و
دستی به لا، تا گفته باشَمت
زندگی را جز اين
هيچ هوايی مجوی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,074
Posted: 22 Feb 2014 19:03
حضور ديگری بايَدَم!
میخندی از آن راه
تا خورشيد از صدفهای دهان تو ترانهخوان شود،
میرقصی از آن راه
تا بيدمشک از عطرِ تو دختر،
و میآيی از آن راه
تا من از اندوهِ عشق، به شادمانی اندر شوم.
مرا زندگانیِ ديگری بايد
نه چون تازيانِ سوخته و
نه اين بيابانِ بیآب و نان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,075
Posted: 22 Feb 2014 19:03
از قبايل رَمْل و حنظله!
با ساز و سنجِ مسين
اشترانِ بهاری به فَحلِ جُفت،
گفت هر چه بود و همين،
يا هر چه هست و تا ابد، همين،
بی عشق،
بوتهی سوختهای به تيپای باد است زندگی!
ماه لخت و
رود لخت و
رويا لخت.
تماشا کن تفسيرِ تبارکاللهِ هر مَلَک!
ای قبايلِ رَمل و حَنظله
کاش میدانستيد
اين رندِ رازآلود، آخرين رستگار شماست!
برو يک پياله شير گرم بياور
باد شباهنگامِ اين بيابان سرد است.
شب لخت و
چشم لخت و
ستاره ... لخت!
چه تشنهاند اين اشتران جوان،
اما لب به لولایِ ديسِ شراب نمیزنند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,076
Posted: 22 Feb 2014 19:04
رويايی ... نه نغمه، نه نماز
هی محبوبهی مِنَتگذار!
نگفتی هيچ
پس گلنارِ میفروش را چه بر سرنوشت نوشتهاند!؟
و شب بود که شيطان پير به بالينم آمد
گفتم ببين زاری مرا ای رجيم!
اين روز من است و روزگار من است؟
شبزندهدارِ انديشهوَری که منم
به بیخوابیِ ساليان
ديده در جراحتِ گريه سودهام.
چه سودم اگر مِهری از منِ خسته با او نيست؟!
ديگر نه شعری خواهم سرود و
نه شعلهای در اين شبِ شکسته!
نه نغمهای که خوش
نه نمازی به خواب
از شراب و صراحی به دور
از نور و از ستاره به دور
از می و از چنگِ مُغانه به دور،
پس به کلامی روشنتر از اين
راه خواهم بُرد،
عبادت را بر علاقه چيره خواهم ساخت،
و خود از اين خاکدانِ بیخيال
در خواهم گذشت.
حيرتا ... هنوز اين خطِ خراب
به شطِ آرامِ گريهبار نرسيده بود
که تو خود از در درآمدی
هم آراسته به عطرِ عُذری عجيب!
که گريه نکن ابونواس
من آمدم، آمدهام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,077
Posted: 22 Feb 2014 19:04
بيدار خوابی در قصر نديمه
در سرسرای هارون
هوای تو دارم به يکی نظربازیِ حرام
بردهگان خواجه در خواباند
پَرده در عيش باد،
تنها دل من است که قرار و آراماش نيست.
نديمهی نمازخوان من
خليفه پير و من سرمستِ يکی اشارهات،
تا طعمِ تکفير و تازيانه راهی نيست
بیخيالِ خشمِ خليفه
تا رسيدنِ شعله به خوابِ حرير راهی نيست
بیخيالِ سلاسلِ بغداد.
در سرسرای هارون
چه عطر زنانهای بر اريکهی علاقه نشسته است
کسری تويی نديمهی نمازخوانِ من!
خوابت رفته به رويايی
که مَنَش هنوز
چشم به راهِ ماه!
پس کی از پرده به در میآيی؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,078
Posted: 22 Feb 2014 19:04
خطابهی روزِ قرار
تو را به نمازِ علاقه، به کلامِ کشيش
تو را به روزِ قرار، به قول، به انتظار
تو را به صليبِ آن ستاره، به ما، به حضرت مريم،
تو را به آب و به انجيل، به میِ عيسوی، به مزمور،
تو را به غزلِ غزلهای صبح و سرودِ سليمان سوگند!
تو را به رهبانان فانوس به دست
تو را به ناقوسِ کنيسه، به بوی و حلاوتِ بيتاللحم
تو را به قفلها و کليدها، کوچهها و کتابها سوگند!
تو را به غُرفههای مرمرپوشِ محرابِ آن رسول
تو را به سهمِ رنج و به مويههای عذرا قسم
و به او که قربانیِ اندوه آدمی،
و به آن نیْدواتِ رويانويس قسم،
بر منِ مويهنشينِ بهراهمانده رحمت آور!
بازآ ... که از بيمِ اين فراق
فرشتگانِ هر هفت آسمانِ بلند
بر مصيبتِ ابونواس گريه میکنند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,079
Posted: 22 Feb 2014 19:04
پرسه
ميخانهها بسته
من، غريب
شب، که شبِ تمام!
هيچ عابری نمیگذرد
دکانها ... مردهگانند
چگوری و عود و ساقی و ستاره خوابند.
باد از نخلستانهای روبهرو میوزد
ای کاش زنی بود
که میدانست ابونواس عاشقترين ترانهخوان اهواز است.
دری میگشود
گفتی به اشاره
لبی به خوابِ آب و
ديگر هيچ، هرگز سپيدهدمان نيز سر نمیرسيد.
ميخانه بسته
من، غريب
شب، که سياهتر از دلِ وزيران است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,080
Posted: 22 Feb 2014 19:05
شفا
ترانههای من از اعراباند
اما من از مادرِ ديگری شير نوشيدهام
شرابِ خرما از شماست
اما من از پيالهی ديگری نوشيدهام.
شب از فانوس مینوشد
فانوس از سپيدهدم،
اما هيچ کدام نمیدانند
من روزِ خالصِ امروزم در اين شبِ بلند!
میمانم تا محبوبهام
رَمهاش را از باغستانِ ابوثقيف
به رديفِ خرمابنان بازگرداند!
پشتِ بيشه
بهاری است که بیجفتِ ما، جوانه نخواهد زد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "