ارسالها: 6561
#1,081
Posted: 22 Feb 2014 19:05
من و وزير و مات
شادیِ بیجستوجو شَوَنده
شبی است نهان مانده در خوابمان
من بيدارش کردهام به لذت الخلاص!
خود را چنان به تو خواهم بخشيد
که بارانِ هزار زمستان به آسايشِ علف.
خود را چنان به تو خواهم بخشيد
که بوی باد به کوچهسارانِ نخل
خود را چنان به تو خواهم بخشيد
که خود را به خوابِ تو!
حالا من سزاوارترم
يا يحيایِ برمکی!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,082
Posted: 22 Feb 2014 19:06
اَخر
برنمیگردد اين گردونه به پهلویِ خويش
برنمیگردد اين رود به سرچشمههای آب
برنمیگردد اين لحظه
اين لحظه که از کَفَت ... کبوتری شد و رفت!
از پی چه میروی به دينار
از پی چه میروی به دنيا
از پی چه میروی که چه، که چون، که چند؟
خطِ آخرِ جام است
به شادی شو ای پَشهی کمتر از عمرِ يکی پسين!
میگذرد اين قافلهی بیقول
اين کتاب بی غزل!
تا مرگ سرگرمِ گفتوگو با سلاطين است
لااقل ترانهای بخوان.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,083
Posted: 22 Feb 2014 19:06
فهم انار و فرودِ ريحانه
من بودم و او به شامگاهی ديگر
که هنوز سر از میِ مينا برنداشته بوديم،
ديده به ديده و
رُخ به رخ،
تا لمسِ لب و گفتار و گونه و زندگی!
و سحرگاهی ديگر
چنان مدهوش معنیِ مينا شديم
که انگار دو کُشته در کنار هم.
من کُشتهی او بودم و
او کُشتهی من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,084
Posted: 22 Feb 2014 19:06
تلخابی از اين دست بر آتشِ غليظ
گفتند بنوش شاعرِ عَجَمی
گفتم: من و شراب!؟
به دل ... دامن از دست داده و
باز گفتم: من و شراب!؟
پيشوای بالانشينان فرمود:
- اين نه شراب است که تو دانی
بر آتش آورده، سخت پخته و هيچش حرام نيست!
- به عيب گفت،
که حُسنِ خدادادهاش را نبيند! -
گفتم: او که لعبتی از اين دست را
بر آتش آورده چنين غليظ،
پروردگارش
به عذابِ دوزخ گرفتار کند،
من پرهيزکارترينم
لب به شراب شما نخواهم زد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,085
Posted: 22 Feb 2014 19:06
برو ... ابونواس!
رَجَز میخوانند، ابلهانِ زرکيسهی کور،
که نه زن میشناسند
نه زندگی را.
مُهمَل میبافند، شاعرانِ نوالهگيرِ بیمايه،
که نه عشق میشناسند
نه حيرتِ واژه را.
دروغ میگويند، حاکمانِ کينهزادِ ذليل
که نه نمازک میشناسند
نه سُبحانک الذی ...!
به کدام ديار
کدام ستاره
کدام سکوتِ بیگريه بگريزم؟!
يتيم ترانهخوانِ خوز و نیزارِ دوزخم
مرا جز اين پياله ... پناهی کو؟
که او نيز شيوهی شفا را از ياد برده است!
رَجز میخوانند
مُهمَل میبافند
دروغ میگويند
اين زنازادهگان
زن را برای بستر و می را به مستیاش خواستهاند
برو ابونواس!
از اين دوزخ نانوشته برو!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,086
Posted: 22 Feb 2014 19:07
دُرّاعهی رُهبانی
بُستانِ باد و گلستانِ اين باديه واگذار
با من به کویِ بیآزارانِ آسمانی بيا
به کوی کسانی که آوازشان دلنشين و
واژهگانشان برهنه و
شامگاهشان روشن است.
چه خوش میخواند اين ديرنشينِ کهنسال
با مزاميرِ مقدس و میِ دو هفتسالهاش.
اينجا زمزمه از ظهورِ نور جاریست
نه آن صَلای کَژ خراشِ خرابآباد
که جز آزارت، هيچ آوازيش در پی نخواهی شنيد.
آه ای مسيحوارهی نازنين!
رهآوردِ آسمانِ تو را جز اين باده چه بوده چنين
که دست به دست و دوره به دوره میگردد!؟
ساغری فرما
فرشتهی دُراعهپوشِ رُهبانی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,087
Posted: 22 Feb 2014 19:07
نه روز و نه شب
شب که فرا میرسد
تنها يکی فانوسِ دريايی
رو به جهان
زنده است هنوز.
روز که فرا میرسد
تنها يکی شاعرِ ساحلنشين
رو به دريا
زنده است هنوز.
نه فارس، نه مصر و نه بغداد
بار خواهم بست
زندان خوشتر از خارهی سکوت و
صِلهی سلاطين است.
در اين جهان که تو را
از تنهايیِ من باز ستانند
من آنقدر ترانه خواهم سرود
تا در جهانی ديگر
ارزانیام شوی ليلیترينِ من!
نه روز و نه شب
تنها شمارش نفسهای تو
عمر من است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,088
Posted: 22 Feb 2014 19:07
پروردگارا ...!
تو که پولاد را به نرمیِ موم
به داوودِ خويش آموختهای
سنگدلی چنو جَنان را نيز
بر اين سوختهی بی سايهسار
به قرار بيار!
جانا، جَنانِ من!
منم ابونواس که از او غرور و علاقه آموختهای
يا بازگرد و يا مرگِ مرا فرست
که ديگر در اين دايره فرمان نخواهم يافت.
شيدا شاعری که منم
مرگش به از اين عذابِ اَليم
که تو از ديگری به دريا بار وُ
من به اين باديه، بیتابِ تو ...
مرا به بيداریِ اين همه شبِ خسته ببخش
مرا به گريههای بلندم در اين باديه
مرا به خلوتِ خستهام در آواز چنگ.
پَر شکستهی پريشانِ روزگارِ مامونام
مطرودِ ترانهخوانیِ خويش.
چه کنم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,089
Posted: 22 Feb 2014 19:08
بَرمَک
تا باز اَبری از آن سویِ ساحلِ مغربی بيايد و
بر اين لبِ تفته ترانهای ...
من مردهام به محبسِ ناکسان!
اما تو ای برادرِ برمَکی
زودا چنان بر باد خواهی رفت
که هيچ ردی از تَبارَت بر اين تاريکیِ بیپايان
باز نمیماند!
نه من باز میمانم و
نه اريکهی رَدزنانِ زمانه!
تنها ترانههای ابونواس
ترانههای ابونواس ...!
اينجا به عذابِ عباسيان
به عَددِ هر سلاسلی و به هوای هر حلقهای
ستارهها از کلماتِ مجنونِ خويش سرودهام.
تو بر مَرکبِ باد و
من بر ذوالجناحِ زمان.
باشد که ببينندمان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,090
Posted: 22 Feb 2014 19:10
همان بيدارْخوابِ هميشه منم
نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،
معلقم ميانِ مويه و انتظار.
نپرس پريشانِ کدام کرانهای!
کرانه تويی بیکرانهی من!
من ... همان بيدارْخوابِ هميشهام
که بیهوای تو ... بیسواد
که بیهوای تو ... بیکس
که بیهوای تو ... بیحوصله.
پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپردهای؟
کدام دريا
که سرابِ اين بيابان است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "