ارسالها: 6561
#101
Posted: 20 Oct 2013 12:45
آدمی و گرگ
فرمانِ گرگ و فرودِ گيوتين
سرهای بُريده بر عرشههای آب
روئيدنِ رطيل در خوشههای گندم
چلچلههای سوخته بر کرانههای قير.
خبر میرسد
دريا آتش گرفته است.
سيلابِ ماسههای رياض
هجومِ هند
سقوطِ بُرجِ اَسَد
رستاخيزِ مُردگانِ چِچِن
مراثی مسکو، مزارهای مَنهَتن،
خبر میرسد
مورانِ بَعلِ زَبوب
تمامی کشمير و کرانههای چين را بلعيدهاند.
رمبو، عَدَن، اروپا
کمُون، ستاره، صليبِ شکسته، شب.
عبورِ اقيانوسِ تيغ و نمک
از خوابِ اورشليم،
و آوازهای عجيبِ جادوگرِ بزرگ
بر جنازهی رسولانِ نینوا.
تماشا کنيد
در کتابسوزانِ اين هزاره،
کلمات از وحشتِ تکلمِ شيئی
به بینامیِ نخستينِ خويش باز میگردند!
و دريا، و گرگ،
و نفت، ناروا، گريوه، دروغ،
و احتمال، تاريکی، ترور ...!
و باد
آخرين خبرچينِ خستهی بنلادن،
که از خارزارِ خشاب و خشخاش میآيد وُ
از تلاوتِ هزارهی انتحار میگذرد.
از بغداد خبر میرسد
بارانِ مار و غبار موريانه میبارد هنوز،
و گرگ
دو تا گرگِ گرسنه
که از سهراهیِ دروازهدولت
به جانبِ ما میآيند،
میآيند سمتِ خيابانِ شريعتی میپيچند،
میروند رو به راهِ کوهِ بزرگ.
در بازخوانیِ خوابهای مُردگان
اشتباهِ عجيبی رُخ داده است.
خُنياگرِ خاموشِ اين روايتِ مخفی میدانست
در آخرين پردهی اين بازی بزرگ چه میگذرد،
اما هرگز از آوازهای مرموزِ آخرالزمان
با ما سخن نگفت.
آن روز
پيادهروها
پوشيده از پوتينهای کهنه بود
بوی خاکسترِ کتاب و خردلِ تازه میآمد
شهر خلوت بود
کاهنان به کنيسهی نَبوکَدِ نصر رفته بودند.
تانکها، طيارهها، راهها، مردمان،
گورستانِ گهوارهها
زوزههای گرگ
گنجشکهای ناتمام،
و مُردگانِ جُلبکپوشِ پنجشنبهها
در شمارشِ بیپايانِ گورکنانِ پير.
گفتم گرگ،
دو تا گرگِ گرسنه
از سهراهیِ دروازهدولت
پيچيده بودند سمت شريعتی
داشتند رو به کوه میرفتند.
يک عده
مشغولِ خواندنِ نمازِ وحشت بودند،
عدهای ديگر
به هوای نان و مَرهَم و چاقو
به چراغهای روشنِ دريا دشنام میدادند،
همهمهی باد
پُر از وحشتِ وزيدن بود.
گرگها
پايينتر از پلِ سيدخندان
زبالهدانیِ بزرگِ شهرداری را بو میکردند،
خالی بود
زبالهدزدهای سحرگاهِ سگ
پايتختِ پشيمانشدگان را شُسته بودند.
آنسوتر
زنانی باردار از سرزمينِ آناباز
بر مردگانِ بیگورِ خويش مويه میکردند،
و بعد
بارانِ بُرادههای عنکبوت،
و بعد
بابِلِ بینبی،
و بعد
جنازهی جهان بود
که بر دوشِ مورچگانِ گرسنه
به جانبِ گورگاهِ گوانتانامو میرفت.
گريه نکن حِزقيالِ نبی
امروز
پيش از سقوطِ بُرجالبَراجنه،
ملاعمر
به تنگههای تورابورا خواهد رسيد.
و دلهره، و مور،
دريا، دماوند، اَژیدهاک،
و ذهنِ علف
که در بارشِ ريزههای ذغال میزاييد،
و تکه ابری تاريک
و تلفظِ لهجهی نمک،
جراحتِ مزمنِ همخوابگی،
هياهوی جغد وُ
حضور جن،
و جادههايی جنازهپوش
تا انتهای جهان.
گرسنگی چيز خوبی نيست
جنگ ... چيز خوبی نيست.
حالا هر دو گرگِ گرسنه
از حوالیِ گورستانِ هفتم گذشته بودند،
داشتند رو به کوه میرفتند.
بالاتر از ويرانههای پُل
کودکی با پایِ مصنوعیاش در دست
دماوندِ دوردست را
نشاناشان دادهبود.
بو میآمد
بویِ اورادِ آل
بوی اورانيوم
بوی ادرارِ مُردگان میآمد.
عدهای سياهپوش
از راهِ ری
به جانبِ تجريشِ تشنه میرفتند.
جادوگر بزرگ
هنوز هم در غيابِ گُلِ سرخ
از گهوارههای بیراهِ نيل سخن میگفت.
راهِ خاوران از دريا دور بود،
راویِ سهچشم
با عُمرِ توراتیاش بلند،
رو به همهمهی باد
به رسولانِ خستهی خاورميانه دشنام میداد.
آسمان ... آبستنِ تَراخُم و تاول بود،
و ما
بازماندگانِ هزارهی حوصله
هر کدام با تکهای از تنفسِ نور
از قتل عامِ بیدليلِ دريا گذشته بوديم.
سپيدهدم
داشت دنيا را روشن میکرد،
هر دو گرگِ گرسنه
در مخروبههای آخرين بارگاهِ ساسانی
پیِ تولههای گمشدهی خود میگشتند،
و شهر
تمامِ شهر
پُر از لاشهی سربازانی بود
که از ماوراء بحار
برای چيدنِ گُل سرخ آمده بودند:
تهران، حلبچه، بغداد، کابل،
و کلماتی کهنسال
که از خوابِ قابيلِ گرسنه برمیخاستند،
تا بر آخرين صخرهی جهان بنويسند:
آدمی و گرگ
آدمی و گرگ
آدمی و گرگ ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#102
Posted: 20 Oct 2013 12:46
گفتوگویِ شبانهی کارگرانِ موسمی
داستان از آنجا آغاز شد
که عبداله گفت:
ميان اين همه برج و ديوار و دريچه
چرا هيچ سقفی نصيبِ ما نمیشود؟
همه دورِ پيتِ روشنِ قير و مقوا
روزنامه انداخته
داشتيم نان و پياز و نوشابه میخورديم.
هفت نفر بوديم
هر کدام از ما
لهجهی خاصی از آرزوهای اين هزاره داشت
جز او که اسم نداشت، گِلايه نداشت، لهجه نداشت
فقط رفته بود زيرِ نورِ ماه
لایِ جاجيمی کهنه
داشت چيزی میخواند.
او به روشنی میدانست
شمردنِ ستارگانِ بیشمار
هيچ ربطی به تاخير سپيدهدم ندارد.
بعد از شام
يکی از ميانِ ما گفت:
فردا صبح
اولين سنگ که اولين شيشه را شکست
دارايیِ دنيا را
ميانِ خود تقسيم خواهيم کرد.
کارخانهها، برجها و بانکها
برای صَفدَر سياه،
نان و نفت و جنوب را
به ميتی مَلو خواهيم داد،
کاخها، کوچهها، شهر، شعلهها
همه را عبدالله برخواهد داشت،
تمام رودها، درياها و داشتهها
برای غلامکَلو،
و باقیِ دنيا
دستنخورده برای تو،
من هم
شبهای پُر ستارهی پاييزی را برمیدارم
برمیگردم ولايت،
هفت سال است که نامزدم به مهاباد
چشم به راهِ من است.
برخاستم
تختهپارهای در پيتِ روشنِ IRAN-OIL گذاشتم
رفتم سمتِ نورِ ماه،
سمتِ خاموشِ کسی
که چيزی از اين جهان نخواسته بود،
بیاسم، بیگلايه، بیلهجه،
عميق، آرام و آسوده خوابيده بود،
کتابِ گشودهاش در باد ورق میخورد.
جاجيم را آهسته بالا کشيدم
تا زيرِ چانهاش،
هوا سرد بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#103
Posted: 20 Oct 2013 12:46
شبِ شمال و خوابِ جنوب
امروز
اولِ ماهِ مِه
يازدهمِ اردیبهشتِ ماست.
کارفرمایِ بزرگِ ما
دارد برای ما سخن میگويد،
ما در صحنِ کهنسالِ کارخانه
سعی میکنيم سخنانِ پُرشورِ او را
به خاطر بسپاريم.
کارفرمایِ بزرگِ ما میگويد:
عدالت زيباترين تکيهکلامِ من است،
ما از منطقهی مينگذاری شدهی مالکيت عبور خواهيم کرد،
اين سِرشتِ واپسين سرنوشتِ تاريخ است.
(هورا، هورا، هورا ...!)
ما، يعنی شما
با شما هستم زحمتکشانِ صبور، نارواديدگانِ نجيب!
کمتر بخوابيد، بيشتر کار کنيد
کمتر بخوريد، بيشتر کار کنيد
کمتر بنوشيد، بيشتر کار کنيد
کمتر بميريد، بيشتر کار کنيد!
روز با شب برابر است
تاول با ترانه
نان با سنگ
و من با شما ...
(کفزدنهای مکرر: شورانگيز، باشکوه، خارقالعاده.)
کارفرمایِ ما راست میگويد،
ما شبيه يکديگريم
ما با هم برادريم
مثل ترانه با تاول
مثل نان با سنگ
مثل ظلمت با فانوس.
ما هر دو زيرِ يک آسمان زاده میشويم
ما هر دو روی پاهايمان راه میرويم
ما هر دو نفس میکشيم
و هر دو به يکی زبانِ ساده سخن میگوييم.
ما سنگ میکشيم، او میخوابد
ما کار میکنيم، او میخوابد
ما ...
اين روزها
همه دروغ میگويند،
از جمله همين داستانِ بیموردِ عجيب،
که در ميدانِ مرکزی شهر برلين رخ داده است،
نَه در کيلومتر بيست و هفت کرج!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#104
Posted: 20 Oct 2013 12:47
بَعْلِ زَبوب و خليفهی بغداد
جهان
جای بزرگی برای شُستنِ رَختها و روياهای آدمیست،
سعی کن
هزار و يک شبِ اين روزها را
طوری با ترانههایِ مُردگانِ حلبچه طی کنی.
کودک!
کودکِ کُتکخوردهی تکريت
مگر پدرخواندهی بیخدای تو
با تو چه کرده بود،
که عمری همه جز انتقام
هيج فانوسی
فرصتِ عبور از شبِ فُرات را نيافت.
حالا تا کی
تا کی رو به دجلهی درياگذر
گريه خواهی کرد؟
گريه نکن ديکتاتور!
هنوز هم گمنامترين مُردگانِ ما
تنها تو را
با انگشتِ اشاره نشان میدهند.
گورستانهای شمال و
هور به هورِ جنوب را به يادآر،
زنانِ شویکشتهی کرکوک را به يادآر،
مردمِ بیمزارِ سامرا، کاظمين، ناصريه،
فلوجه و اَربيل را به يادآر!
اَلرُعب بِالنَصر ...؟
گريه نکن ديکتاتور!
خودکرده را عاقبتی چنين،
جز بیچراغ زيستن و گريستن
راهی نيست.
دليری به وقتِ اسارت را
از خُردسالانِ خرمشهرِ ما بياموز
که از راهِ مدرسه
هرگز به خانه باز نيامدند.
گريه نکن خليفهی بابِل
آسيابهایِ بَعلِ زَبوب
همه ...
همه به نوبتاند:
يکی ... يکی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#105
Posted: 20 Oct 2013 19:29
اشعار کتاب : يوماآنادا ، فاخته بايد بخواند، مهم نيست که نصف شب است.
فاخته بايد بخواند
مهم نيست که نصف شب است!
پرسيدند کجاست
پرسيدند کيست
پرسيدند چه میکند
پرسيدند کی برمیگردد؟
و من هيچ نگفتم!
نه از شکوفهی نرگس،
نه از سپيدهی دريا.
باد میآمد
يک نفر پشتِ پردههای باد پيدا بود،
همين و اصلا
نامی از کجا رفتهايدِ نرگس نبود،
چيزی از اينجا چطورِ سپيده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته بايد بخواند!)
گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشيد
دهانم را نبنديد، آزارم ندهيد
خوابم را خراب نکنيد
من نمیدانم سپيدهی نرگس کدام است
من نمیدانم شکوفهی دريا چيست
من از فاختههای سحرخيزِ درهی خيزران
هيچ آوازی نشنيدهام
فقط وقتی از بيتُالَحْم
به جانبِ جُلجُتا میرفتيم
حضرتِ يحيی گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سویِ همهی ديوارهای دنيا يکیست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#106
Posted: 20 Oct 2013 19:29
دستْخطِ شتابزدهای
پشتِ آخرين صندلیِ اتوبوسِ خطِ سيدخندان.
همهی رئيسجمهورهای جهان فقيرند
غمگيناند، خستهاند
دروغ هم میگويند، گاهی، خيلی، زياد
گاهی خيلی زياد،
به خيلی از هر از گاهِ بی زياد هم نمیرسند،
شغلِ آبرومندی نيست.
در چه بی در کجایِ عجيبی به دنيا آمدهايم
نيازِ نفرتانگيزِ آدمی به اميد
همان احترامِ عميق
به نوميدیِ بیناموسِ روزگارِ ماست.
کلمه خوب است
همين کلماتِ سادهی کوچکی
که گاه يادمان میرود
برای هر حرفِ زيرِ پا ماندهی بیشکايتاش
چه مشکلاتِ مزخرفِ بیمنظوری کشيدهايم.
بيچاره رئيس جمهورِ جابُلْسا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#107
Posted: 20 Oct 2013 19:31
هفدهم ربيعالثانیِ ۱۴۲۲ هجری قمری.
چگونه میتوان در اين جهان زيست و
چيزی برای از دست دادن نداشت؟
آن شب
حدودِ سه و نيم صبح
سايههايی آهسته ... آمده بودند
زيرِ ناروَن خسته، ناروَنِ پير، ناروَن شکسته
هی حرف میزدند
اما واضح نبود
معلوم نبود
روشن نبود.
پچ پچِ سَحَرگاهیِ سايههایِ آهسته
آميزهی عطرِ ماه و دختر و مَلافه بود.
بعد از سفری کوتاه
دوستانم خوابيده بودند
پنکهی بالای سَرَم
پُر از حکايتِ دريا و دايره بود
سايهها بویِ برهنهی ماهی میدادند.
آيا سفر
تنها تمرينِ رفتن است؟
و من آيا
تنها از ترسِ گم شدن نبود
که از تهرانِ احتمال و بَسا،
به خلوتِ اَمنی از آدمی به دور ...!؟
اشتباه نکرده بودم
خودشان بودند:
اِميلی ديکنسون
سعاد الصَباح
فروغ
و زنی ديگر ...!
هر چهار سايهی آهسته
آهسته از حوالیِ دريا آمده بودند.
رَدِ پایِ ماه
بر ماسههای شبِ هجدهم پيدا بود،
هوا
هوا را پُر از ميلِ معاشقه کرده بود.
(حالا ... حيص و بيصِ همين برهنگی،
تيرماهِ تشنه آيا
لبی از طعمِ باران و بوسه تَر نخواهد کرد؟)
ليوانت را بردار
خُنَکَش خوب است
ناروَنِ شکسته هم شفا خواهد يافت،
و تو هرگز
نامِ آن چهارمين زنِ آشنا را
به کسی نخواهی گفت.
به کسی نگفتِ شما را شبی از تنفس تو میميرم از او به طعمِ هلو، تا ميلِ برهنه ببارَدَم از پرده از کنار، تا آسمانش که چهارمين زنِ هَر آميزهام به رو: هم از رازِ هر برهنهام به بو، مربوطِ بی ... به هَر چه کاف و به هر چه کَس، هم از دو قوسِ نا وُ هم از نایِ هر نفس!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#108
Posted: 20 Oct 2013 19:31
آه ... مورچهها
مورچههای غمگينِ من!
چقدر عکس، آشغال، کلمه، حرف
چقدر چَرت و پَرتِ دُرُست
دشنامهای دلنشين
دو رويیِ بی ريا
روزنامههای صبح
روزنامههای عصر
چه عناوينِ آبرومندی
چه خبرهای خالصی
چه آرامشی دارد اين قيلوله
قيلولهی خُمار
در سايهسارِ چتری از عقرب، عقربِ کور.
همه چيز عالی، دُرُست، بینظير و مزخرف است،
اين وسط
فالگيرهایِ ناکسِ خوشْخيال هم
فقط اميد میفروشند
بخت، باران، سفر، سکه و
صحبتهای کهن سالِ البته ...!
البته به زودی اتفاقی رُخ خواهد داد
مورچهها غمگيناند
فوارهی حوضِ بزرگِ بالای شهر،
فرشتهها، عملهها، روسپیها،
و ظهرِ دوشنبه، هفتم خرداد ...!
لطفا سايه سارِ همين چند سطرِ ساده را
سانسور نکنيد.
يکی از نويسندگانِ مايل به عهدِ اتابکان
خواب ديده است
خداوند او را از قزوين به ری خواهد رساند
و در کتاب مقدس آمده بود
نان ارزان است هنوز
کلمه ارزان است هنوز
کتاب ارزان است هنوز
و زندگی
و دشنام، دو رويی، و اجازه بدهيد
عرض خواهم کرد
همهی آن حقيقتِ لوس بیمزه همين است
ايرانيان هرگز در زندگی دروغ نمیگويند.
پس پای صندوقهای رای زانو خواهيم زد
به نام پدر، پسر و روحالقدس ...!
آمين!
مورچههای غمگينِ من!
آمين!
(پس فالگيرِ بزرگ
از مسندِ آفتاب به زير آمد
و خطاب به خرمگسِ خسته گفت:
دريغا که در اين درازنایِ بیدليل
آدمی تولدِ خويش را
تنها در وحشتِ گريه آغاز میکند!)
و روزنامهها نوشتند
در زندگی
هرگز حق با هيچ کسی نبوده است
و اگر آدمی میتوانست
تنها به قدرِ شبتابی، شريکِ روشنايی شود
ديگر نيازی به عناوين آبرومند و
اخبارِ خالصِ روزگارِ خويش نداشت.
خوش باشيد مورچگانِ غمگينِ من!
جهان را
تنها برای فحاشانِ بیشرف آفريدهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#109
Posted: 20 Oct 2013 19:32
هَک
هيچ منزلی اينجا نيست
هيچ راهی آسان نيست
هيچ کلمهای کامل نيست
راهِ دور نرو!
از اين دو لنگه کفش
هميشه يکی
پایِ رفتنات را خواهد زد
اين پايانِ تقسيم به نسبتِ نان است
اين سرآغازِ همان ملالِ ناممکنیست
که آرام آرام باورش خواهی کرد.
بعضیهای به اشتباه
میآيند و از دشواریِ بیدليلِ ديوارها میگذرند
اما هيچ رَدِپايی از گفت و گوی پرندگان نمیبينند
و اصلا به ياد نمیآورند
که بر فاختههای خاموش و بر خُنياگرانِ ما
چه رفته است.
اينجا همه (هر کس)
نيمکتی برای نشستن و
جايی برای جهانِ خويش گرفته است
جز من
که هنوز دلم به شمارهای خوش است
که سالها پيش زنی
کفِ دستم نوشت و رفت.
غريبا روزگارِ بیبامداد!
در ازدحامِ اين همه سنگ و نان و دويدن
من چقدر چنگِ به خونِ نشسته و
دندانِ شکسته و
درگاهِ بسته ديدهام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#110
Posted: 20 Oct 2013 19:32
گلهای آفتابگردان
کلمهای دارم
کمربستهی تکرار و
معنی نشينِ مگو.
بگو!
(بگو مگوی ديگران
هيچ دردی از ما دوا نخواهد کرد.)
فعلا تا فرصتِ دوبارهی آفتاب
ساکت باش!
خداوندِ اين دقيقه
دختر بچهی بازيگوشیست
که در پارکِ پروانهها
پیِ سنجاقْسَرِ سادهی تو میگردد.
آيا جهان
در جادوی روشنِ همين سادگی
خلاصه نمیشود؟
آيا ما میتوانيم ميان مويههای آدمی
باز به آوازی از شادمانیِ بیپايانِ زندگی برسيم؟
او که میگويد
کلمه همين و تکرار همين و ترانه همين است،
حتما بهتر از من میداند
که نجاتْ دهندهی ديگری در راه نيست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "