ارسالها: 6561
#1,151
Posted: 14 Mar 2014 22:23
۱۲
منم شهريارِ شادمانیها
دَر هَم شکنندهی اَپوشهی سهپوز!
تنها منم
که از مرگ و از مردن سخن نمیگويم
که از سياهی و از ستم سخن نمیگويم
من از سلوکِ ستاره و سوشيانس برخاستهام.
من کامروايیِ ملتم را پاس خواهم داشت
تندرستی ميهنم را پاس خواهم داشت
اميد و آزادی را پاس خواهم داشت
و پاکی و پارسايی را پاس خواهم داشت.
باشد که تا هست
از خانومانِ ملتم
عطر و ترانه برخيزد
باشد که تا هست
خوراکیها و خوشیها
فراوان باشند.
باشد که تا هست
زنانِ گرامیِ ما
گهوارهبانانِ دانايی و دليری باشند.
مردمان، تندرست
ترانه، دلنشين
داشتهها، بسيار و
چراغِ اين خانه روشن باد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,152
Posted: 14 Mar 2014 22:23
۱۳
تنها با عدالتِ بسيار
به زندگی خواهيم رسيد
ورنه نيکبختی خواهد مُرد و
شادمانی و همدلی خواهد مُرد.
پس ای اميران و آيندگان
بدانيد که حکومت بر خاموشان، شرمندگیست
حکومت بر درماندگان، شرمندگیست
حکومت بر ترسخوردگان، شرمندگیست
و حکومت بر جلادان نيز!
و من نمیخواهم شهريارِ شرمندگی باشم
زيرا شهريارانِ شريف
درمانگران و دانايانِ روزگارِ خويشاند
و من شريفم در پرتوِ محبتِ مردمان!
و پروردگارِ من
سازگاری و صلح عطا خواهد کرد
سلوکِ دُرُست و جهانِ به سامان عطا خواهد کرد
خوشی، خوبیها و خِرَد عطا خواهد کرد
بارانهای برکتآور خواهد باريد.
پس رو به پروردگارِ خويش میپرسم:
کجاست دانايی که در اين حياتِ سپنج
به ياریِ من برخيزد؟
من خواستارِ سربلندیِ خويشم
من خواستارِ سربلندیِ ملتِ خويشم.
تا هست
خانهها خوشبو باد
اعتماد آدمی به آدمی بسيار باد
که راستی و روشنايی
آرزوی من است
که عدالتِ عزيز و آزادیِ مردمان
آرزوی من است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,153
Posted: 14 Mar 2014 22:24
۱۴
نيکی بيافرين
تا نيکیهای تو نيکی بيافريند
محبت کن
تا محبتهای تو محبت بيافريند
همگان را دوست بدار
تا همگان دوستت بدارند
اين دستورِ داناترين شهريارِ شماست.
از من بشنو ای بينا
آرام باش و آراسته
خوشبو باش و خاموش،
خاموش به وقتِ دُرُست.
پُرگويی ... گول است و بلاهت است
گستاخی را به گور بسپار و
آرام سخن بگو
شريف سخن بگو
شمرده سخن بگو
و به ياد آر که همهی درها و دروازهها
با کليدِ خِرَد گشوده میشوند
و به ياد آر که پيش از تو بر ستمگران چه رفته است
بر شبطلبان چه رفته است و
بر شهريارانِ شَقی چه رفته است.
از خيانتِ خويش بترسيد
از تنهايیِ بزرگ بترسيد.
و من شما را به جلال و گذشت
به روشنايی و به رويا وصيت میکنم.
هزار پيروزی برساد
هزار درمان و هزار شادمانی برساد
اين آرزوی من است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,154
Posted: 14 Mar 2014 22:24
۱۵
مردمانِ ما
شايستهی آرامش و آزادیاند
مردمانِ ما
شايستهی شادمانی و ترانهاند
مردمانِ ما
شايستهی عدالت و علاقهاند
دستِ هيچ دشمنی
به سرزمينِ ما نخواهد رسيد
ايرانِ عزيزِ ما بیگزند خواهد ماند
من پايداریِ مردمانم را به نيکی میشناسم.
خوشايند و بیخلل
شادمان و پُرشکوه باد ميهنِ ما و مردمانِ ما.
به مجلسِ بخردان گفتم
اميد و آزادی را به مردمان دهيد
ورنه برگزيدهی مردم نخواهيد بود.
به قانونگذاران گفتم
سکون و ناسانی، سياهی میآورد
و سياهی سرآغازِ ملالِ ملتِ ماست.
دردا بر حاکمانی که نازايی و نفرت را رَقَم میزنند
دردا بر شهريارانی که تازيانه و تجاوز را رَقَم میزنند
دردا بر کيشبانانی که به مردم دروغ میگويند
دردا بر خِرَدمندانی که از دليری بويی نبردهاند
دردا بر دليرانی که از خِرَد بويی نبردهاند.
ما نيک و بدِ روزگارِ خويش را میشناسيم
ما جلال و بزرگیِ مردمانمان را میشناسيم.
چنين بايد تا بزرگی و برکت
از خانومانِ شما نَرَوَد
چنين بايد
تا دوست، دوستتر شود
چنين بايد
تا دشمنان به دوستی درآيند.
ما خودخاستهی خورشيديم
دلسوز و مردمدوست.
دير زيستن
شادمان زيستن وُ
دُرُست زيستن،
اين سِرِشتِ ما و سرنوشتِ ملتِ ماست.
پس به نيکی نمیرسد
او که از نيکان نيست
و به پيروزی نمیرسد
او که از پارسايان نيست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,155
Posted: 14 Mar 2014 22:25
۱۶
به درگاهِ مهر
دعايتان میکنم:
خانههايتان آبادان
فرزندانتان تندرست
و باغهايتان
زيورِ هزار بهار در هزار بهارِ بزرگ!
به درگاهِ خورشيد
دعايتان میکنم:
آسمانتان بارانزا
خاکتان حاصلخيز
و هوايتان
هميشه عطرآلود.
به درگاهِ ايزدِ آزادگان
دعايتان میکنم:
کِشتههايتان پُربار
آرزوهايتان برآورده
و دانايیاتان بسيار.
هر او که دانهای بکارد
به بهشت خواهد رفت
هر او که درختی بکارد
به بلوغِ آسمان خواهد رسيد
هر او که کاريزی زنده کند
به آزادیِ زندگی خواهد رسيد
هر او که مضطربی را پناه دهد
به آسودگیِ کامل خواهد رسيد.
کوروشِ پاکسرشت
چنين پنداشتته
چنين گفته
چنين کرده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,156
Posted: 14 Mar 2014 22:26
۱۷
گردونهی زرين خورشيد را
ستايش میکنيم
پاکیِ آبها و گندمزارانِ زنده را
ستايش میکنيم
نهادِ نياکان و بزرگیِ بخشندگان را
ستايش میکنيم
دانههای افشانده و زهدانِ زمين را
ستايش میکنيم
زيبايیِ روز و سلوکِ سَحَرگاهان را
ستايش میکنيم.
دشتها
بخشندگی را به ما آموختهاند
درياها ... بیکرانگی را.
و من رودها را دوست میدارم
زيرا دليلِ بیپايانِ رفتناند
و آتش را دوست میدارم
زيرا دليلِ زندگانیِ آدمیست.
و ما از نيمروز
تا خورنشين را پی زديم، آمديم
و ديديم
درياها شکافته و تنگناها به هموارگیست.
و ديديم
جهان را که فَرُخروتر از هميشه
ما را به جانبِ خويش فرا میخواند
و ما قدم به قدم
از گردنههای دشوار و
از آستانههای تاريک گذشتيم
آمديم و
به خيمهی خورشيد رسيديم
و شبانگاه
مأوایِ ماه
مهيایِ نور و خواب و
نوازشِ خوش بود.
و سربازانم را گفتم
اکنون به آرامی، اما بلند بخوانيد
زيرا پيشوایِ خِرَدمندِ شما بيدار است تا به وقتِ مرگ.
بدينگونه بود
که من پرستارِ مردمان و نگهبانِ ايران شدم.
پس روشن باش و بیگزند
سربلند باش و بزرگ
آرامش بخواه و
از بَدانديش بگذر!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,157
Posted: 14 Mar 2014 22:27
۱۸
روز قرارِ بزرگ
فراخواهد رسيد
پارسايی و پيروزی
فراخواهد رسيد
خوشیهای خدا داده
فراخواهد رسيد
آوازِ آذران و سلوکِ سروش
فراخواهد رسيد
و آموزگارِ دانای ما
شهريارِ شادمانیها
فراخواهد رسيد
دادوَران و راستگويان گواهِ مناند.
روانِ ستمگر
به روشنايی نخواهد رسيد
زيرا آيينِ آدمی
رو به رازشِ آسمان دارد
پس دروغ نگوييد
دشمنی نکنيد
دانايی را نکُشيد
ورنه گهوارهبانِ رهايی نخواهد آمد.
اووف بر ستمگران
اووف بر دروغگويان
اووف بر جباران و بر کُشندگانِ ملتِ من
که هرگز به بهشتِ مينَوی
نخواهند رسيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,158
Posted: 14 Mar 2014 22:28
۱۹
اين منم کوروش
پسرِ ماندانا و کمبوجيه
پادشاهِ جهان
پادشاهِ پهناورترين سرزمينهای آدمی
پيشوایِ خِرَد، پاکی، شادمانی و پارسايی
نوادهی بیبديلِ نور و ترانه و سلطنت.
هَم بدانگونه که بر اين زمينِ زنده زاده شدم
روزی نيز
تنِ خسته اندر اين خاکِ ماندگار خواهم کشيد.
اينجا مزارِ مهيای من است
سرزمينِ مادری
آرامگاهِ واپسين
مَرغابِ هزار بارانِ بیخلل
که ملايکِ هر هفت آسمانِ بلند
بر آن گواهی دادهاند.
من پيامآورِ برگزيدهی اهورا و عدالتم
که جز آزادی
آوازِ ديگری نياموختهام
و جز آزادی
آوازِ ديگری نخواهم آموخت.
پادشاهِ پارسيان و
کماندارِ آرياييان منم
که به بالينِ فرودستانِ شبزده شتافتهام
من شفاآورِ خستگانِ زمينم
که برای مهربانترين مردمِ خويش
شادمانی به ارمغان آوردهام.
پس پيروزگرانِ بَرزاوَند بدانند
مَرغاب
آتشگاهِ آسمانیِ من است
و شهرياران و آيندگان بدانند
کوروشِ هخامنش
چه خواست، چه گفت و چه کرد.
و گفتم تا بر اين سنگِ سرد بنويسند:
جز آتشِ آزادی
هيچ چراغِ روشنی بر اين پهنه نخواهد پاييد.
و من پسرِ ماندانا
فرمان دادم
آرامگاهِ ابدی مرا
با عطر و علاقه و درفشِ آزادی بيارايند
زيرا به بَختشُدِ شهسوارِ بزرگ
نزديک است
زيرا مرگِ زيباترين مونسِ مردمان
نزديک است
و من خواهم مُرد.
پس ای اميران آينده
بدانيد که شهسواران و شهرياران میميرند
اما شادمانیِ مردمان هرگز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,159
Posted: 14 Mar 2014 22:29
اشعار کتاب : ترانههای ملکوت
نام: ترانههای ملکوت
مولف: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۱
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۲۲۱ صفحه
اشاره
سی و هشت سالِ پيش از اين، پسينِ روز بارانی، در بازگشت از دبستان سعدیِ مسجد سليمان - به راهِ خانه - سيلابهی سرخ جوبارهای پُرشتاب، پاره کتابکی گِلآلود و خيس ... پيشِ پايَم آورد. پارهپارهها را در ربودم، خشکشان کردم، و خواندم آن خطوط عجيب را، اما چندان درنيافتم. از پدر کمک گرفتم، گفت: دورشان مريز، بايد غزلِ غزلهای سليمان باشند، يا مزامير حضرت داوود!
هفت سال بعد از آن واقعه، کتاب مقدس را از کليسای شهرمان به عاريه گرفتم، همان بود که پدر گفته بود. و اين خاطره بازماند به هميشه و تا هنوز. از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۱ خورشيدی، بيست و يک دفتر از کتاب مقدس (عهد قديم و عهد جديد) را بازسردوم، اما ايامی سخت سررسيد، و من از وحشتِ جُرمی موهوم، همهی دستنوشتههايم را نابود کردم، بیخبر از آن که چهار دفتر از آن زحمتِ عظما را نزد عزيزی به امانت گذاشتهام: "ترانههای ملکوت"! از اين پيشتر، بارِ نخست به همتِ محمدرضا اصلانی (نشر نقره) منتشر و اين کَرَت هم همين است که پيشِ رویِ شماست، تا فردا را ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,160
Posted: 14 Mar 2014 22:30
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود
باب اول
از پس اين همه رنج
آيا کدام حاصلی در سايهسار آسمانت
رسيدهاست، انسان؟
گروهی میروند و گروهی میآيند
و مانايی، يگانه از آن زمين است.
خورشيد به زادن و رفتن برمیگردد
و به نوزادان خويش شتاب میکند.
باد از جانب جنوب چرخنده میرود.
باد از جانب شمال چرخنده میآيد.
باد،
چرخان
چرخان
بر مدار خويش میآيد و میرود.
نهرها همگان به جانب دريايند
و دريا، درياست.
نهرها میآيند و میروند.
تکرار به رفتن و رجعت است
و خستگی
چنان چنگ در تمام تن دارد
که مَنَش به هيچ زبانی متکلم نخواهم بود.
نه چشم از نظاره و نه گوش در شنيدن
نه سير و نه مملو
آنچه ببوده، همان و، از شدن، آنچه بخواهد،
همان.
"در زير اين آفتاب، هيچ چيز تازهای نيست."
چيست اينجا، که تازهترش بينی؟
چه پيش از آن باره و اين بار،
چه در تمامی تاريخ، چه در تمامی ادوار.
سخنی هيچ از گذشتگان در دل نيست،
و آيندگان نيز نخواهند دانست.
منم، جامعه، سَرْوَرِ اورشليم.
پذيرفتم که در همه چيز و بر همه چيز
بخواهم و برخيزم و بَشولايم و اين راز خفته را
دريابم.
آه که اين همه رنج از چيست؟
آدميان کيانند؟
و خدای را، چه؟
و ديدم همه افعالی که باطلند.
و ديدم همه رنجهايی که بیسود و بیسواد،
در پی باد.
کژی را راست نتوان کرد،
و پريشانی را به شمار نتوان آورد.
در خويش نشستم و برخاستم،
که اينک من، حکمت خويش را به غايت افزودهام،
حتی از همگانی که پيش از من، بر اورشليم بودهاند.
خدايا!
خدايا!
من همهی اَمانِ دانش و اَندُهم،
باری
چه معجزتی؟
جانب اين همه جهل کجا و، در پی آن همه اندوه
دويدنم از کجا؟
چرا که در کثرت حکمت، کثرت اَندوه است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "