ارسالها: 6561
#1,161
Posted: 30 Mar 2014 19:20
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب دوم
گفتمت: هان! بيا تا به عيش و عشرتت، آزمونی کنم.
آزمونی از عادت عشق، از تفرج عادت،
از سواد و سعادت.
و اينک آن همه بر بطالت بود.
از لب و لبخنده گفتمت، بیراز و دلگشا و مدلل،
که مجنون منم، پس سرور و شادخواری را
که چه آيا؟
گفتمت: هان! که به تنشويیِ شراب شک نکنم،
هرچند که نيمی از دردِ دانش و، نيمی از بلاهت بیبها.
تا دريابم چه چيز از برای تو بهاران است ای آدمی،
- در زير آسمانت، حرکتیت هميشه بادا، در تمام عمر.
چه سخت برخاستم و چه خانهها که برآوردم،
از باغ و تاک و از ديوار، تا آب و چشمه و بابونه و بهار،
از غلامانی خوشخوی و سادهنهاد،
تا کنيزکانی ماهمنظر و خوشرفت و خانهزاد.
رمهها و
گلهها و
شبانان و
مُغَنيان.
و از همه سوی
سوسوی مداوم لحظهها تا تکررِ خويش.
پس برآمدم و بر همگان و بر اورشليم
حضوری ديگرباره گستردم،
هم برتر از آنی و پيش از آنانی که بودهاند
و چشم را اگر طلبی ببودی، هم که به جای.
و دل را اگر که خواهشی، چه بيدريغ که میباريد،
و ديگر هيچ نبود و هيچ نيست، از من که بماند و از من
دور.
پس برگشتم و در جهان خيره شدم،
وه که سربلندی دانش و دريا، بر حماقت و قحط
هم مانندهی تسلط انوار بر اين شبانه و تيرگیست.
فرزانگان به ديدهی دل روشنند و، ابلهان در ديدگان شب.
دريغا!
دريغا که واقعه بر اينان همسان درگذر است:
چه ابلهان و چه فرزانگان.
پس در خويش نشستم و برخاستم،
که مرا کدامين از اين همه ابله،
باز خواهد شناخت؟
و اينک اين همه نيز گذاری از بطالت و رنج است،
چرا که نه ذکری از من و نه صحبتی از بلاهت ابلهان
باقیست.
خاطرهها میميرند
و سرنوشت مرگ بر همگان يکسان و يکسره میگذرد.
و من اکنون شرمنده از اين همه بودن
دانستهام که همه چيزی بر بطالت است و در پی باد
و رنجهای من، که بيهوده، بیحاصل و بیثمر میگذرند.
پس اکنون کيست که بداند، اويی که در قفای من میآيد
حکيمیست فرزانه، يا که ابلهی بیبها؟
و آياش
دل و دستی بر حکمت و اَندُهِ من خواهد رسيد؟
که اين نيز بر بطالت خواهد گذشت.
پس برمیگردم، تا دل خويش بگيرم و بگذرم.
تا دل از رمز اين همه رنج بگيرم و بگذرم،
تو گو که اين همه حکمت را هم به ديگری بايد ...
که اوش،
نه از پس زخمی، بل نصيبی
بیرنج و رايگان.
اين نيز بر بلا و بطالت است،
چرا که در سايهسار اين آفتاب
همه چيز يکسان است، که بوده است،
چرا که انسان را از پس اين همه حزن
آرامشی هم اگر که فرا رسد،
دير است ای زخم سرنوشت!
خور و خوابی اين گونه و، مشق مکرری آن سان.
اين همه را من نيز بسيار ديدهام
که نه از جانب خويش،
ريشه در تسلطِ تقديری ديگرست، که خدايت رقم
میزند.
کدام خور و خوابی، بی او؟
کدام کس و کيست که نيک برآيد و خدايش به سزاوار برنياورد؟
کدام کس و کيست که زشت برآيد و
خدايش به کيفرِ کفران برنياورد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,162
Posted: 30 Mar 2014 19:20
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب سوم
در اين اوراق، در زير رواق هر آنچه هست را وقتی است،
بل اين همه وقت را نيز، وقتی:
وقتی برای ولادت، وقتی برای مرگ.
وقتی برای کِشتن، وقتی برای درو.
وقتی برای درد، وقتی برای شفا.
وقتی برای تخريب، وقتی برای ساختن.
وقتی برای تبسم، وقتی برای بغض.
وقتی برای ماتم، وقتی برای شوق.
وقتی برای نشستن، وقتی برای رقص.
وقتی برای آشفتن، وقتی برای خواب.
وقتی برای همآغوشی، وقتی برای فراق.
وقتی برای نياز، وقتی برای "نه".
وقتی برای دريدن، وقتی برای دوخت.
وقتی برای گسستن، وقتی برای وصف.
وقتی برای سکوت، وقتی برای حرف.
وقتی برای عشق، وقتی برای نفرت.
وقتی برای جنگ، وقتی برای صلح.
اما اين همه رنج را،
که بهراستی از پی چيست؟ از برای چيست؟
ای چند و چونِ جهان!
انسان!
و من نه حيرتم از راز و از گذار مصائبی،
که خدايتان اکنون
دانستگيش، مقدر و معلوم است.
و او همه چيزی را به وقتی از دانش خويش
به نيکی برآراسته است.
و نيز ابديت را در دلهايتان وانهاده آنسان
که کَرده کمالش را هم تا، که بر بینهايتی
در نخواهيد يافت.
و نيز ابديت را در دلهايتان وانهاده آنسان
که انسان
کار خدای را، هم نه از ابتدا و نه در انتها
در نخواهد يافت.
پس دريافتم، تا انتها
که اندر حياتتان سرور و راستی ببايد
ای آدميان! اين چه درآمد و مزدی است
که خود بر حقيقتتان
مالکانيد.
پس دريافتم
که هرچه او اراده کند، هم تا ابدالآباد شايسته و
بلند و پا بجای،
از جای برنخواهد لرزيد.
و نتوان که بر بَرَش، بالايی برافزود و
نه توان از به بالای آن بَرَش
بری را به درد آورد.
هر آنچه هست را، يا هر آنچه را که بخواهد شد،
يا هر آنچه را که بر گذشته میبيند، هم از قديم ببوده و خداش میطلبد.
و نيز در زير اين رواق، ولايت منصفانی ديدهام
که آنجاش
يکسره در ظلام و ظلمت بود.
و نيز ولايت عادلانی ديدهام، که يکسره از علاقه و
انصافشان سخنی هيچ نبود.
پس، درخويش نشستم و گفتم، که خدايم نيز
عادلان و ظلمتافروزان را
داوری خواهد کرد،
زيرا هم از برای هر عملی، آنجای را وقتیست.
پس در احوال آدميان، با خويش نشستم و گفتم:
چه خواهد شد آن حادثهای که خدايمان
هم آزمونيش بزرگ دانسته است، تا ظلمتافزايان را
آينهيی،
مگر که از تماشای شرم خويش، بهائمی بيش نبينند و
کيفر شوند!
وقت، وقت است و، واقعه را واقعيتی:
بهائم و آدميان میميرند.
همگان، از خاک، به خاک.
اما کيست آن که عارف از راز اين سرنوشت
به روشنان رسد؟
روان کدامينشان آيا به جانبِ آن آبیِ لاجورد،
يا اينکه بر اين،
گوی شبزده، در سفر است؟
پس دريافتيم آن به که انسان به نيکی درآيد و مسرور و بيهراس
از مرگِ واپسين باشد.
و کيست که ديگر باره بازآيد و او را باز آورد،
تا آنچه را که در آينده
میشکفد، تماشا کند؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,163
Posted: 30 Mar 2014 19:21
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب چهارم
من برمیگردم، تا در سايهسار اين آفتاب،
ظلمها را ببينم و برخيزم.
اينک اشکهای مظلومان را که هيچشان
تسلیدهندهيی نبود.
اينک جنون بهائمی که هيچشان،
خيال تکامل در سر نيست.
و من مردگانی را که پيش از آن مرده بودند ،
بيش از اين همه زندگانی که هنوز زندهاند،
آفرين گفتهام.
و من نازادگان را نيز
بيش از اين دو طايفه عاشقم،
چرا که هنوزشان در سايهسار اين آفتاب،
هيچ ظالم و، هيچ مظلومی را نديدهاند.
و من چه شادیها و، چه رنجها، که نديدهام!
همه خود نيز که در هوای حسادتند، از همسايه
تا به همسايه.
و اين همه را گفتهام، ای آدميان!
که بر بطالت است و در پی باد.
باری
به بارهيی ديگر، برمیگردم تا در زير اين رواق
بر بطالتی ديگرگونه
روشن شوم.
يکیست که نه اوی را، اويی ديگر اَست و، نه اولادی.
رنجش، همه تا به غايت از تماشای آدمیست،
چشمش، همه تشنه به جستجوی جهان.
کسیست که میگويد اين همه رنج از پی چيست؟
من آنم که خواستار خدای و خواستار روشنیست.
وه از اين همه زخمهی لايزال!
که اينجا همه چيزی بر بطالت است و در پی باد.
پس دريافتم که دو ... از يک، به!
چرا که ايشان را از مشقتشان،
مزدی عظيم فرا خواهد
رسيد،
زيراک اگر بلغزند، يکی رفيق خويش را بخواهند خيزاند.
و دريغا بر اويی که چون ديگرش برافتد،
هم بیخويش بنشيند و کسی را برنخيزاند.
پس هر دو چون بيارمند، به گرماگرمِ همند.
اما تنهايان را آغوشی کدام آيا به صبح خواهد رسيد؟
پس خصمی اگر که خيال به خوابکُشتنِ يکيشان کند،
هر دو به ميمنت برآيند و ظفر يابند.
چرا که ريسمانی اين همه لایدرلای را هيچ دستی
از هم نخواهد گسيخت.
پس بُرنای بیهيچ و حکيم را هم به از آن اميری
که مذبذب
که هيچ اندرزش در آويزهی گوشها نمیبينی،
زيرا هموی را همچنان که از تيرگی
بر سرير امارت رساندهاند،
هموی را نيز
باژگونه از سکوی صبح
به جانب تيرگی
فروفتاده بينندش.
پس، ديدم که زندگان
همه نيز
از پس حضرت عشق میآيند.
و اين قوم را نيز
نه شمارش و شاهدی در کف،
نه نام و نهايتی در پيش.
باری، اما، رغبت اعقاب را چه؟
پس، همه فرجام اين سخن شنو،
که اين نيز بر بطالت است و در پی باد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,164
Posted: 30 Mar 2014 19:21
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب پنجم
چون به خانهی خدای درآيی، پای خود از خلجان بگير و
خويش نگاهدار!
چرا که رفاقت فرزانگان با او هم بدتر از نذورات ابلهان
خواهد بود.
پس اين: به!
نه تا به تماشای نذر و نياز احمقانی چند.
و ابلهان بر افعال خويش، غريب و مست از آن رقمند،
که بدعملانند و نمیدانند.
نه با دهان خويش بشتاب و
نه با سخنی، در حضور دوست.
چرا که دوست بر سرير ابر و تو بر جمازهی اين خاک
خفتهای.
پس گوش فراده و بشنو!
نه با دهان خويش، که آن همه نيز، کم گفتنت گُل است.
زيرا که خواب از خيل مشقت است و آواز ابلهان در
تسلسل تعريف.
و چون به راه عشق
نذری از سر نمازت به سينه گذشت،
برخيز و بيدريغ برآ،
زيرا خدای تو
ای عاشق!
عاشقان سفلگان فرومايه نبوده است.
پس بر آنچه که گفتهای، هم از گفتنها
به گامها برآی و درنگ مکن،
يادت اگر هم نه،
هم همانت نباشد،
به!
پس مگذار تا دهانت از اندام تو،
ديوی به تماشا برآورد.
چرا که هيچ فرشتهيی اين سَهو را
پاسخيش در تبسم نخواهی يافت.
و دوست، بر قولی اين گونه کج،
دستی به راستی نخواهد راست.
و دوست بر کُنشهای کردارت،
بر کمانهی دستانت
هم خاموشتر مُهری چنان زند،
که امان بازيافتن خويش را، ديگر
به هيچ کفی کافی نياوری.
و اين همه همهمه از کثرت خوابها و
خيل اباطيل تو بوده است، پُرگوی بیدليل!
ليکن از خويش و از خدای خويش بترس.
ظلم را بينی و ظلمت را
کفر و
کينه و
فلاکت را،
يا که کشوری همه در آن آواره از تردد و تفتيش.
اگر اينت چنين ديدهای بر خويش
نه بر خويش بلرز و نه خويش را بیيقين و مردد.
شک مکن ای شريک رنجهايم!
اويی که بالاتر از همه ...
که بالاتر از بالاست
هم حضرت عشق را چنان بفرمايد،
که همگان به يکباره بلرزند و برآيند و برخيزند.
چرا که سود و سواد زمين از آنِ همگان است.
باری
چه او که نقرهپوش و زرستاست و،
چه او که ياور ثروتاندوزان است،
هرگز آرامشی به چشم نخواهند ديد،
که اين نيز بر بطالت است و در پی باد.
همان که بَرَکات را در سفرههای فراوان
نظاره کنيد،
خورندگانش نيز سر در ازدحامی شگفت برآوردهاند.
خوشا!
خوشا بر زندگان و زحمتکشان
که خوابشان چه اندک و
خواه، چه بلند،
آسوده از حضور وسوسهاند.
باری
چه گُرْسَنه، يا که چه سيراسير،
اما دولتاندوزان را و پُرخوران و پتيارگان را
دردا،
که هيچ آرامشی در کشاکش کابوسشان نخواهد گذشت.
بيم و بلايی دُشخوار،
آفتابی بر کلالهی آبی،
و ثروتی شگفت، که مالکش در شُرُفِ شب است.
و آن همه را
بر بطالت سپرد و در پی باد.
پس،
وَلَدی در قفايش نيامد و
او را ديگر
هيچ بود و هيچ.
پس،
چنان که برهنه و بیهيچ زاده شديم،
برهنه و بیهيچ نيز در خواهيم گذشت.
و به راستی که اين هم رنج از پی چيست؟
که اين همه نيز بر بطالت است و در پی باد.
روزگاریست تاريکگونه،
طويل و لال و مريض،
يا خشم است و رنج، يا تيغ و مرگ و زمستان.
و غايت
به نيکی برآمدن است و به نيکی مردن،
و از آن رنجها
همه راهی به سوی سعادت گشودن است،
ورنه فرجامی ديگر اگر
همه نيز بر بطالت است و در پی باد.
پس چهگونه به رهايی رسيدهای؟
به بنديان، کليدی و، درماندگان زمين را ... شفايی،
چرا که روزها میگذرند،
و تو خويش را به ياد نخواهی آورد.
باری،
تا چون همه اين شادمانی از بَرِ توست،
يا از برای تو،
افسردگان را
زبانی از تکلم شوق و علاقه ببخش!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,165
Posted: 30 Mar 2014 19:22
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب ششم
در سايهسار هر آفتابی
مصيبتیست که بیپرده بر مردمان میگذرد.
هم او را بينی که خدايش از هر چه بخواهد، با اوست،
و باز او را نيز در شباب گُل و انعکاس تبسم نخواهی
ديد.
يگانه بيگانگانند
که گِرد بر گِردِ سفرهاش، مستانه میچمند،
و گفتم که مرگ است و مصيبت است،
باری اگَرَت به ذاتی بیشماره و عمری همه بینياز،
بپايی و بگذری،
چه فايدَت؟
که جانی نه به خرسندی و لبی نه به لبخند،
هم بِه ... که جنازهيی بیبود و بیجهان.
هم به ... که لال و هلاک و حرامی،
زيرا که بر بطالت آمد و
به تاريکی رفت.
بینام و بینشان، همه خود
ظلمتيش که نه پايانی و آفتابی
که نديد و ندانست.
باری اگَرَت نيز، هم هزار ساله سايهيی،
سايه به سايهی مرگ بسپری و بميری.
پس آن همه عشق را و آفتاب را
چه؟
- آيا همگان را اينگونه سرنوشتی يگانه نيست؟
رنجهايی از پیِ نان و
از دست اين دهان،
و جانی يکسره در نياز و گرسنگی میگذرد.
پس حکيمان و ابلهان را تفاوت راه بسيار است
از جای
تا به کجای!
و سلوک ستمبران را
تا اين چهگونه بودنِ زندگان
کدام فايدتیست؟
پس
ترا چه خوشتر از شرارهی شهوتی!
دردا
که اين همه نيز بر بطالت است و در پی باد.
هر چه، از هر چه که بوده است،
چه پيش و چه اکنون
همه را،
همه مانوس و
معلوم و مهيا است.
آدميان
آدميانند،
بیسايه و بیستيزه در برابرِ بَرتران،
چرا
که اين نيز بر بطالت است و در پی باد.
پس انسان را با من بگوی از اين همه
چراغِ روشنِ راهی کو؟
و کيست که نداند حيات روشن عشق کدام و،
بطالتِ بیانتهایِ زنجها کدام؟
و کيست که نداند ...
کيست که انسان را در سايهسار هر آفتابی از قفاش
گره از راز حادثه بگشايد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,166
Posted: 30 Mar 2014 19:23
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب هفتم
خوشا بر خوشانديشان و خوشنامان،
که خوشتر از خوی هر گلی
شکفته خواهند شد.
بسا که ميمنت مرگ
برتر از دقيقهی زادن است.
ملال و ماتم را نظاره کنيد،
ملال و ماتم از شام بیسپيده و بیصبح،
چرا که اين همه را
تقديری از همگان و،
همگان در انتهای تقديرند.
و تبسم بیسپيده در اندوه بیقياس
به سايه خواهد نشست،
چرا که زخمها تجربتی عظيم و عوارضی عظمايند.
دل عاشقان به زخم و، هستی ابلهان در ابتذال.
وه که عتاب عاشقان و حکيمان
چه سخت عاشقانهتر از آواز احمقان کجکيش است،
زيرا که آوازشان اما، نه!
زيرا که قهقهی احمقان
جِرجِر خار است در آتش چالهها.
و اين نيز
چه سخت بر بطالت است و در پی باد.
به درستی که تيرگی، حجاب دلها و دانش است،
به درستی که تملق، طلوع ترانهی رنجها.
و همان است
که پايان هر سخنی از آغاز واژههاش،
و آرامش هر دلی از تزايدِ کِبرش، به!
پس برخيزم و بر تکامل کينهام
چراغی از تيرگی برافروزم،
چرا که نيزهی اين نحس را
يگانه احمقانند که سينه میسپرند.
مپرس که دوشَت خوشتر از اکنون بود،
چرا که هيچ حکيمی بر اکنونِ اين سوال
سايه نمیسايد.
چراغ عشق، ميراث حکمت است،
و اين نيز بر ناظران خورشيد پنهان نخواهد ماند،
زيرا که حکمت را پناهی و
و آدمی را نيز پناهی ديگر است.
اما فضيلت معرفت اين است
که حکيمان را
حکمتشان
طريقی ديگرگونه عطا میکند.
بر افعال او
که دوستِ دوستان است
نظر نمای و برخيز!
به راستی کيست که کجش از راست و
راستش را
کج از اين راه، توانی در انديشه میدارد؟
در وقت عشق
مسرور و
به ساعت بيمها
بیاعتنا مباش!
چرا که او بر اين بوده است،
چرا که ارادهی او،
بر اين بوده است.
و تو نيز در قفايت هيچ از هيچ درنخواهی يافت.
و من اين همه را
در اوقات بطالت خويش به کف آوردهام:
عادلانی ديدم که در عدالت خويش
سر در هلاکتی خسته
خود شکسته
گذشتند و گذشت.
و شريرانی نيز که در شرارت خويش
سر در ابتذال بقايی بیقيد
به سايه نشسته
نشستند و
نشست.
پس گفتم:
- خويش باش و زياده مپندار،
مبادا که از حلول تخيل هلاک شوی!
پس گفتم:
- شرير مباش و احمق نيز،
تا هم از اين بيش زندگانی را فرصتی ديگر.
نيکوست
که نه اين و نه آن.
زيرا خدايت را
دانستهاش بترس.
چرا که وفور معرفت، اينجا چنانت حکيم کند،
که حکيمان هيچ ولايتی را
چنينِ تو نخواهند ديد.
و نيست هيچ منصفی
که در خلال بودنش
خطايی
هيچش نديده باشند.
نه دل در سحور صحبت خصم و
نه دشنام بندهيی،
نه مشنو، و نه ميازار،
زيرا خود از غيبتِ همگان،
از غيبت همگانِ خويش
بیتکلم نبودهای
و اين همه را من با حکمت آزمودم و گفتم:
- حکمت خويش را بر خواهمش افزود.
دريغا که من در پی اوی و
او
همه از من
دور!
هر آنچه هست، دور است و دير،
دير است و بسيار است.
پس کيست که برآيد و در بيابدش؟
پس برگشته و دل خويش را
هم اندر پريشِ عشق و
هم اندر طلبهای معرفت
برآراستم.
تا بدانم که شريران، احمقانند و، احمقان
ديوانگانی چند.
و دريافتم زنی که دست و دلش
تدبير تلهها و کمند مرثيههاست،
همهی تلخی طريقتش
از اضطراب مرگ میگذرد.
و هر که مقبول خاطر عشق است،
از رستگارانی بیريا خواهد بود.
و هر که را فريبی اگر در نهان دارد،
هشدار!
که همشانهی عقوبت خويش درگذر است.
جامعهی برومند، پسر داود میگويد:
- اينک چون اين و آن همه را بیراز و به روشنی
دريافته میروم،
دريافتم که جان جهان ديریست که به جستجوی حقيقت
ترانه میخواند.
و من اما ديریست
که به جستجوی همين حقيقت خالصم و درنمیيابم.
يگانه يک مرد از هزار و، هيچ زن، از هيچ کدامشان،
اين راز در نخواهد يافت.
و يگانه اما اين بدانسته
میآيم:
که خدايم ايشان را بيافريد و
ايشان
همه نيز چراغانی ديگرگونه میطلبند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,167
Posted: 30 Mar 2014 19:24
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب هشتم
کيست تا همچون حکيمی
اين همه راز را دريابد و بخواند و بشکافد؟
که معرفت
اينجا
چراغ چهرهی توست.
میگويمت: انسان!
سخن از جانب خدايت اگر رسيد
هم تو خويش را خاموش مخواه
که خدای تو
تنهايت نخواهد گذاشت.
به رفتن شتاب مکن از حضور و
در انجام هر ظهور،
مبادا که گام از گام بلرزانی:
آنجا سخن از امير رستگاران است،
مدلّل و روشن
تا کيست که بدوی از چهکنمها
سخن بَرَد.
فرمان را نگهدارد،
هيچ امر کژی را نخواهد ديد،
و
يگانه وقت را و قانون را حکيمانند
که محترم میشمرند.
چرا
که از برای هر مطلبی وقتیست و قانونیست.
چرا
که شرارت انسان بر شانهی زمين سنگين است.
وه!
هر آنچه را که واقع شود، يا بخواهد شد،
او نمیداند.
و کيست که او را اين همه از اخبار، خبر دهد؟
کيست او که بر بروانِ خويش مسلط باشد؟
کيست او که روان سرکش را نگهدارد؟
نه!
اينجا نه کسی را خبر از موسم مردن است و
نه مجالی در اوقات جدلها و جنبش مرگ.
شرارت
شبانهی بیشرمیست که راه بر کاروان رستگاری
بخواهد گرفت.
اين همه را ديدم و در زير اين رواق
تنها
تنهايی خويش را تسلی دادم.
ديدم که آدمی
آدميان را به بيم و
به بردگی میطلبد.
و ديدم
که شريران آمدند
شدند و
گذشتند.
و ديدم
که همه چيزی نيز
از يادها بخواهد گذشت.
و اين نيز
بر بطالت است و
در پی باد.
هر چند که آدميان را
دلی در هوای فعل کج است،
اما هيچ فتوايی بر افعال کج
در پلکی به هم زدن
ميسّر نمیشود.
باری
اگرچه شرير،
اما چون به معجزتی از وقوف و سواد رسند
هم دانسته و بينا
درخواهند يافت که از رستگاران و عاشقان و شهيدانند.
دريغا!
دريغا بر آنانی که شريرزادگانی گمراهند،
زيرا
همچون سايهها نيز
عمری دراز ندارند و
خدای را نمیدانند.
بطالتیست بسيار بر اين زمين ...
من
عادلانی ديدم
تا بر ايشان
همچون شريران
حادثه افتاد.
و شريرانی ديدم
که ايشان همه را
عادلانی بیعيب
سرودهاند.
پس گفتم:
اين نيز بر بطالت است و
در پیِ باد.
آنگاه
عشق و شادمانی را
نمازی بردم
چرا که جز اين
آدميان را هيچ طريقی
برتر نيست،
تا برخيزد و بنوشد و بنوشاند.
تا برخيزد و شادمانی را
همه از منتشران باشد.
چرا که جز اين
آدميان را محنتیست
تا دمادم مرگ.
چون دل خويش
بر آن نهادم
تا برخيزم و معرفتی به کف آرم،
چون دل خويش
بر آن نهادم
تا برخيزم و دليلی بياموزم،
(چرا که بسيارند
در شبانه و روزها
که خواب را به چشمان
نمیبينند.)
آنگاه
همه دلالت عشق را و خدای را
با رگ و روان خويش دريافتم،
که در سايهسار اين آفتاب،
آدميان نادانند،
و هر چند
که بيش برآيند،
پيشتر از آنی که بياسايند
درنخواهند يافت.
و هر چند که حکيمان را چنين معرفتی روشن است،
اما
همانان نيز، خود اندک دانستگانی برهنهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,168
Posted: 30 Mar 2014 19:25
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب نهم
زيرا اين همه را
در خود نشستم و
برخاستم،
که حکيمان و عادلان را
خدايی هم اندر قفای کردار است.
خواه عشق و
خواه تنفر،
انسانِ عاجز از اين دو بیخبر است.
همه چيزی
روی در روی و
همه چيزی بر همگان
يکسان است.
و حتی
عادلان و شريران را
واقعه يکیست.
برای خوبان و پاکيزگان
يا ديوان و ابلهان،
برای سلاخان و سادگان
واقعه يکیست.
چنان که نيکانند،
همچنان گنهکاران.
همگان يکسانند،
و در زير اين رواق
چه نارواتر از اين،
که واقعه بر همگان
يکسان میگذرد.
دل آدمی از شرارت انبوه است
دل آدمی از جنون و جهالت
انبوهتر،
و مرگ در پیِ اين همه، اين همه ...!
اما
تا زندهاند،
تا آدميان زندهاند،
اميدی نيز در پی است.
چرا که
سگان زنده
به از شيران مردهاند.
زانرو که زندگان میدانند
مرگی نيز
از پی بخواهد رسيد.
اما
مردگان را
که هيچ نمیدانند و
بیهيچ اميد،
يادهاشان همه نيز
از پی باد.
چه عشق و
چه نفرت،
چه رنج،
يا که حسادت،
همه چيزی ديگر
از آنِ آنان نيست.
در زير اين رواق
از هر آنچه هست نيز
نصيبی نمیبرند.
پس رفته نانِ خويش را
به شادی خور و
شرابِ خويش را
به خوشدلی بنوش،
چرا که خدايت
اعمالی اينگونه را
پيش از اين نيز دانسته است.
سپيدپوش و معطر
اين همه روز و سال را
در زير آفتاب
با اويی که دوستش میداری
آرام سخن بگوی و
خوشتر از هميشه
خوش باش،
زيرا که سرانجامِ اين حيات
هيچ نيست
جز اين نيز که ديدهای.
تا ترا دستیست،
دلی را برآر،
چرا که در عالمِ اموات
ديگر
نه کاری و
نه تدبيری،
نه علم و
نه حکمتیست.
برگشتم و در زير اين آفتاب
ديدم
که مسابقت از برای تيزندگان و
ستيزه از برای شجاعان نيست.
برگشتم و در زير اين آفتاب
ديدم
که نان از برای حکيمان و
دولت از برای فهيمان نيست.
زيرا که از براشان
موسمی و حادثتی در پيش است.
پس
چون انسان نيز
فرصتِ خويش نمیداند،
همچون ماهيانی است
که در تور،
يا گنجشککانی که به دام.
همچنين بنیآدمی را نيز
چون موسمی نامساعد فرارسد،
گويی که گريبانش را
هم به ناهنگامه بردريدهاند.
و نيز اين رای را در زير آفتاب
ديدم،
که در حضور من اينجا
مصيبتی سخت است و
بسيار است:
- شهری کوچک و
مردانی قليل،
که اميری از همه سوش
در ستيزه و بر سنگر بود،
اما
حکيمی پير،
پياده با مصائبِ ممکنِ خويش
برخاست و رنجها را
چاره نمود.
باری پس از آن
ديگر،
هيچ تنابندهای
او را
به خاطر نياورد و رفت.
آن گاه من
"جامِعَه" پسر داود،
گفتم: که حکمت از شجاعت
بسی برتر است،
هرچند که حکيم تهیدست را
به خواری برآورند و
بیيادش بشمرند.
سخنان حکيمی که به نرمی گفته شود،
هم به از خروش حاکمیست
که احمقانش
رفيقانند.
و من از ميانِ ثقلِ سلاح و
فضيلتِ عشق،
فضيلتِ عشق را برگزيدهام.
پس
بر خطاکاران
هيچ تبسمی را روا مداريد،
که اين نيز بر بطالت است و
در پیِ باد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,169
Posted: 30 Mar 2014 19:26
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب دهم
مگسانی مُرده در تعفنِ خويش،
و اندک حماقتی
که ثقيلتر از عزت و حکمت است.
دلِ دانا به سويی از راست و
دلِ نادان به جانبی از چپ،
و کوتهصفتانی در راه
که خود شاهدانی بر بلاهتِ خويشند.
اگر که خشمِ اميری
برانگيخته میشود،
نه مگريز و
نه منشين!
که اين خود
خطايی و بطالتی عظماست.
و من
در زير اين آفتاب
چه خَبْطها که ديدهام:
- سلطانی به سهْو
فرمان بر فرشته میراند.
بيرقهای بلاهت بر بامها،
و بزرگان، همه در اَسفَلِ اين خاک
غلامانی بر اسبها و
اميرانی
که پياده میرفتند.
اويی که به کندنِ هر چاهی
چيره میشود،
در خويش و
به چاهِ خويشتنش،
مغلوب.
اويی که به ويرانیِ ديوارها برآمده است،
جز نيشِ پُر هلاهل ماران
نصيبی نخواهد بُرد.
اويی که بر بَرکَندنِ سنگها
سينه میسايد،
فرسوده خواهد شد.
اويی که بَرکَندنِ گلها و گياهان
گُمان میبرد،
بیگمان
که گِره در گِره
به خاک
درخواهدش افتاد.
اويی که به آهنِ کُند
به بَرکَندنِ کاری برآمده است،
هم سرانجام، بی هيچ ثمری بخواهد مُرد.
اما ...
اما فضيلت عشق
حرفِ ديگریست
که کامياب و بیمرگ و مبارکت
میطلبد.
باری اگر
ماری
پيش از آن
که افسونی کند،
به گزيدنِ هر گُلی
گُمان بگرداند،
پس
افسونِ افسونگران را چه؟
سخنان تو ای حکيم!
چراغ و چشمه و نور است،
اما دهانِ ابلهان
خود نيز
دوزخِ ابلهان خواهد بود.
هم از آغاز که بگويد،
يا هم
که از انتهای سخنانش،
همه بیقيد و لاف و گزاف است.
احمقان
پُرگويند،
اما
انسان را
که به راستی،
چه واقعه در پيش؟
و کيست که او را
از آن چه در قفاش خواهد گذشت،
نشان و آينه برساند؟
رنجها
ابلهان را از پای بدر آرد،
چرا که رفتنِ خويش را
تا مدينتِ عشق
نمیدانند.
دردا!
دردا بر تو ای زمين،
که امير تو
کودک است و
سَروَرانت،
به سحرگاهان،
پُرخور ...!
و خوشا!
خوشا بر تو ای زمين،
که اميرت
اميرزادهای از تبار حکيمان است،
و سرورانت
شکمبارگانی که نه سرمست،
بل همه مستانی از سر حکمتند.
از کاهلان بپرهيز،
که سقفهايشان
ويران است.
از سُستْعنصران بپرهيز،
که ديوار خانههاشان
آب.
ضيافت از برای علاقه و لبخند.
شراب از پیِ زندگان زمين،
و نقرينههايی مهيا
که سنگری از برای بقایِ تواند.
نه!
هيچ عاشقی را
نفرين مکن.
زيرا که مرغ هوا
آواز تو را خواهد بُرد،
و بالندگانِ آبی
حرفِ ترا
- که نه پنهان -
بیپرده
بَرپَراکنند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,170
Posted: 30 Mar 2014 19:33
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب يازدهم
نانِ خويش را
بر آبها
برافکنيد،
بسا که از پسِ روزانی چند
هم به بارهای ديگر
بيابيدش.
نانِ خويش را
به نفراتی ديگر ببخش،
زيرا که نمیدانی
چه بيم و بلايی در پيش است.
ابرها میبارند و
درختان میرويند،
به جانب بالا
به جانب اينجا
شمال و جنوب
يا هر سو که ببالند
يا که بيفتند.
خيره به باد و
يا نظر اندر آب و
بر ابرهای
که بمانی،
نه کِشت را توانی کرد و
نه برداشتی
که در پی است.
چنان که تو نه راهِ باد را دانی و
نه نطفه به زهدان زنانه را.
تو بر اعمال اويی
که عاشقِ عاشقان است،
چه واقفی ای انسان!
بامدادن
برخيز و بذر خويش بکار و
به شامگاه،
دست از تداوم و تکرار خويش مدار،
زيرا که نه واقفی
- چه بر آن و چه بر اين -
يا هر دو را
چه بسا که نيکويند.
هر چند،
که سالها و سالها
بگذرند و
تو باری
زنده بمانی،
هر چند،
که سالها و سالها
بگذرند و
تو باری،
به شادخواری
گذر کنی،
هشدار و به ياد آر
تاريکترين روزانی که برگذشته يا
که در گذرند.
وه ... که اين همه نيز
بر بطالت است و
در پیِ باد.
آه ... بالا بلند،
شبابِ خويش و شرارهی عشق را
چنان بياب
که از پسِ اين نيز
ترا به هيچ بازخواستی
طلب مکنند.
پس به کُشتن اَندوه خويش
برخيز و
در شوق و در شباب
عاشقانه بزی.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "