ارسالها: 6561
#1,171
Posted: 30 Mar 2014 19:33
دفتر اول: سرود جامعه پسر داود - باب دوازدهم
پس،
پيش از آنکه سالها
فرا رسند،
پروردگار خويش را
در عهد شباب
به يادآر و بگوی:
از پسِ تو
باری
مرا هيچ اشتياقی نبود.
پس، پيش از آن که آفتاب و نور،
يا ماه و ستاره بميرند.
پيش از آن که ابرها
ببارند و
درگذرند،
ياورانِ خانه، به خويش بلرزند و
از گردشِ دستاس باز ايستند،
يا
آنانی که از پنجرهها مینگرند،
از تيرگی بدر آيند،
و درها و کوچهها را کلون کنند،
و آسياب را و آب را از آواز خويش
خسته ببينند،
و تنها
پرندگان بخوانند و
مُغَنيان
مرده باشند،
و راه را
و رهبان را
خوفها
در کمين شوند،
يا بادام شکوفه بربندد و
ملخی حتی باری بزرگ
بر گُردهای باشد،
يا اشتها و علاقه بميرند،
انسان
به خانهی جاودانی خويش میرود،
و نوحهگران
از کوچه به کوچه
میآيند و میروند.
پس،
پيش از آن که مردگان
از هم گسيخته شوند،
و کاسهی طلابين
شکسته از همبينی،
و سبو در تماشای چشمه،
پارهپاره و
چرخ
بر چاه خويش
منکسر شود،
و خاک به خاک و
روان
به جانبِ پروردگارش سفر کند،
سرود "جامِعَه" میگويد:
همه چيزی بر بطالت است و
در پیِ باد.
پسر داود
حکيمی عاشق بود
فضيلتِ عشق را
در قوم خويش نهاد و
در گشتِ انديشهها نشست.
پس
"جامِعَه"
پسر داود،
در گشتِ انديشهها نشست و
خويش را در فضيلت عشق
غرقه بيافت،
هم با کلماتی که مقدسند و
آوازی،
که شبانان را.
پس ای پسر من!
پريشان مباش،
پندگير و
برخيز و
بنويس،
کتابها
همواره بیپايانند.
پس ای پسر من!
پريشان مباش،
برخيز و
در قرائتِ اين کلمات
بیبديل و دريا باش.
پس،
جان کلام را بشنويد از من ای آدميان!
از خدای بترسيد و
از خوابها
بپرهيزيد.
چرا که
تمامیِ تکليفِ شمايان اين است.
زيرا
عقوبت و مُزدی که به راه است،
- هم از اوست -
که بر سرير عدالت نشسته است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,172
Posted: 30 Mar 2014 19:34
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب اول
اينک اين غزلِ غزلها از آن توست
از آن تو، ای سَروَر يهود، ای شاعر، ای سليمان!
نگاه کنيد
اکنون مرا به بوسههای دهان خويش خوانده است.
وه از اين علاقهی عظما!
وه از محبتِ ملموس!
وه از عشق.
از عشق که هم از شعور و هم از شراب
نيکوتر است،
عطرهای تو خوشند،
خوشبوتر از بهار، ترانه و دريا
و نام ترا
که همچون عطریست، پراکنده در بَرَم.
و میدانم
که عشق را تو چوپانی.
و میشناسم
دوشيزگانی که ترا عاشقند،
آه ای عشق!
ای ماه!
ای مرد!
ای سليمان!
مرا بطلب!
بطلب مرا، تا در قفای معطر تو بشتابم.
نگاه کنيد!
نگاه کنيد ای باکرگان اورشليم!
اکنون مرا مَلِکی همشانِ عاشقان به سراپرده آورده است،
و من همه از تماشای اوست که در عيشِ عشق،
ديوانه میدوم.
آه ... مرد من!
ای پناه پريشانیام!
محبت ترا و عشق ترا تنها منم ترانهخوانِ دشتها و درهها،
آه ... مرد من!
ای مومن!
ذکر من از همه سو، در مدار نام تو چرخان است،
چرا که ترا از سر خلوص و حوصله عاشقم.
آه ... دختران!
دختران اورشليم!
مرا اينگونه ملتمس ميابيد،
من عاشقم ديریست، با دلی در دست و سری آشفته
که از باغهای باکره میآيم.
ماهسيمايی سيهچُرده در آواز آفتابها
با گلوبندی از سايهها و ستارگان.
او مرا نمیخواند آيا؟
من او را دوست میدارم ای دختران اورشليم!
از خيمههای "قيدار" تا سراپردهی "سليمان"،
سايه به سايه و سنگ تا سنگ
آسيمه میآيم.
نه!
اينگونه مَنگريدم ای ملت يهود!
مرا هم اگر که آفتابخورده میبينيد،
هم از آن روست که پسرانِ مادرم، مرا به شبانی تاکها
طلب کرده بودهاند.
آری سيهچرده و غمگينم
و تاکهای من ديریست که همچون من
بیشبان و تنهايند.
آه ... عشق بزرگ من!
چراگاه گلههای تو در کجاست؟
و ظهرگاهان
در استراحت کدام خواب و سايهسارانی؟
آه ... زيباتر از زنان يهود!
اگر که چاره نيست، راه نيست و، تو نيز نابلدی،
پس برخيز و
از پردهها درآی و از حلقههای گَله بيرون شو،
از پردهها درآی و
بزغالهها را هم بدانجا که شبانان در آرامشند،
به چرايی ديگر بران.
محبوب من!
اکنون تو به هيأت آن اسبی
که رهوار ارابههای فرعون است.
رخسارهات جواهر و
گردنت
به سينهريزها
چه بوسيدنیست.
آه چوپان اورشليم!
تنها برای تو
سينهريزی از طلا و
ستارگانی از نقره خواهم آورد.
نگاه کنيد،
چه باشکوه است اين امير برهنه در آواز آفتابها!
که تنها به هيأت سُنبلی سپيد
بر اندام واژهها
عطر سلطنتش را میپراکند.
نگاه کنيد،
محبوب من
مرا همچون خواستاری برهنه در خضوع نماز
عاشق است،
که در حلقهی بازوانم بخواب میرود.
محبوب من
مرا همچون خوشهی انگوری که در تب رسيدن است
به چيدن بوسهها طلب میکند.
و تو زيباتر از آنی که غزل از تکلم نامت موزون شود،
آه ای شراب غليظ!
از چشمهايت چه بگويم؟
کبوتران میآيند و از چشمان تو
هوس آسمان را مینوشند.
تو
مهربان و مانوسی
مرد من!
برخيز و بيا
به نوشکفتن بغضهای من
تنها ترانهای بخوان.
برخيز و بيا
من سريری از سبزه و
مَسکنی از شقايق و خواهشم.
برخيز و بيا
بالای خانهی من از ترکههای صنوبر است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,173
Posted: 30 Mar 2014 19:35
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب دوم
من
سوسنِ درهها و
نرگس شارونم.
سوسن به خوابِ خارها و
محبوبه در حلقهی دختران،
يا
چنان که سيبی در حصار جنگلی،
محبوب من اندر ميان پسران است.
مسرور در سايه و
ممنون از مزهی ميوههاش،
که چه کامی ...!
چه کامی گرفتم از آن همه شَهد.
مرا به ميخانه آورده است
هم با همان چتر گشودهی لطفش،
که سايه بر سرارویِ من افکنده بود.
باری
هم با کلوچهی کشمش و عصارهی سيبها
تازه سازيدم،
بيماری من همه از عشق است و
از عطش.
دستيش به بالين و
دستيش به آغوشم.
ای دخترانِ اورشليم!
شما را به غزالان و آهوان قسم،
محبوب من خواب است،
تا خود نخواسته و برنخيزد،
آسودهاش بگذاريد.
فرود و فرازها را میشنوم.
آواز اوست که میآيد،
او،
او که همانندهی آهووَکی کم سن و سال،
يا که غزالی عاشق است.
محبوب من است
او که در پس ديوار و
از پس پنجره مینگرد.
محبوب من است
او که از پس روزنهها پيداست.
محبوب من اکنون مرا خوانده است:
زيباترين دختر اورشليم!
وقت است که برخيزی،
وقت است که بيايی،
زيرا ديگر زمستانی نيست،
ديگر آسمانی از باران نيست.
گلها
شکفتهاند و
اکنون
موسم،
موسمِ ترانههاست.
انجيربُن به زادن و
فاخته
در خوشاخوشِ آواز.
تاکها گُل آوردهاند،
گلها سينهْ عريانند.
محبوبهی من!
زيباترين دختر اورشليم!
کبوتر کوهی!
برخيز و بُرْقع بگشای و بيا ...
اکنون به تماشای رخسارهی تو میآيم،
اکنون به شنيدن آواز تو میآيم.
شغالها را
شغالهای کوچکِ تاکريز را
خواهيم گرفت.
تاکهای ميهنِ من گُل آوردهاند.
محبوب من از من است و
من از محبوبم.
گلههاش را به چرای سوسنها
برده است.
عشقِ بزرگ من!
تا نسيم
سينه بگشايد و
سايهها بگريزند،
برخيز و همانندهی آهوی کم سن و سال
يا که غزالی عاشق،
سينه به سايهی کوهها بسپريم و
بخوانيم و
عاشقانه بميريم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,174
Posted: 30 Mar 2014 19:35
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب سوم
به شامگاه
من عشق خويش را
به بستر طلب میکنم.
میجويمش،
اما
او نيست.
گفتم
برخيزم و به جستجوی او
کوچه به کوچه بگردم.
میجويمش،
اما
او نيست.
در شهر
نگهبانان را ديدم.
پرسيدم آيا
محبوبِ جانِ مرا نديدهاند؟
چندان که دور نرفته بودم،
هم عشقِ خويش را
بيافتم و
از کوچه تا به خانهی مادر
هَمرَوانِ هم آمديم.
ای دخترانِ اورشليم!
شما را به غزالان و آهوان قسم،
محبوب من خواب است
تا خود نخواسته و برنخيزد،
آسودهاش نهيد.
اين کيست که همچون فوارههای مِه
از پسِ دشتها میآيد؟
اين کيست که میآيد و
معطر از تمامی فصلهاست؟
اينک اين تختِ روانِ سليمان است
که گِرد بر گِردش
همه دشنهدارانی دلاورند.
شب، شب خوف و
شمشيرها برهنهاند.
و سليمان
که بر سريری از تَرکههای لُبنان است.
تخت روانی با ستونهايش که نقرهريز و،
به بالاش طلا تاب و همه از گل و ارغوان،
و مجلسی جليل
همه غرقه از دخترانی از اورشليم.
آه اورشليم!
ای دختران اورشليم!
اکنون بدر آييد،
بدر آييد و سليمان مرا نظاره کنيد،
سليمان را که با تاجی از تجسم عشق،
از سرور صبح و
از ملايک و ماه آوردهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,175
Posted: 30 Mar 2014 19:35
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب چهارم
اينک تو زيبايی
محبوب من،
اينک تو زيبايی.
و چشمانت از پسِ حجاب
هم
همانندهی چشمانِ کبوتران است.
و گيسوانت
آرامش گلهيیست
که در سايهسار صخرهی "جِلْ عاد"
آرميده است.
و دندانهای تو همچون
گلهی گوسپندیست پيراسته
که از شستن برآمده باشد،
همگانی خوشزاد،
که هيچ
حتی
يکيشان را
نازا نديدهاند.
محبوب من!
لبانت
ظريف و گلگونند،
و دهانت
که نازکترين بوسه نثارش باد.
و شقيقههات
که از پسِ آن حجاب
همچون انار رسيدهای
میشکفند.
و مرمر گردنت
که هَمبهای بُرج داود است،
و سينههات
که همچون دو کودکِ همزادند
از آهوی عاشقی
که به صحرا
آرميده است.
تا نسيم روز بوَزَد و بگريزد،
و تا سايهها نيز
در گذرند.
به کوه کُنْدُر خواهم رفت.
محبوبِ گُلدهن!
ای خوبِ بیخلل!
ای تو تمامِ من!
تمامِ تو زيباست.
بيا با من از لُبنان
ای عروس!
با من از لُبنان بيا.
از قُلهی "اَمانَه" و "حَرمُون"،
از قلهی "شَنير"
خواهيم گذشت.
ای خواهر
و ای عروس من!
دل را به يکی از گُلِ گَردن و
غمزهی چشمانت
ربودهای.
ای خواهر
و ای عروس من!
لطف تو و هوای تو
ديریست
که لذت از ملکوت گرفته است.
و محبت،
که چه از شراب
نيکوتر است،
و عطر تو از غمزهی هر گُلی
خوشبوتر.
ای خواهر
و ای عروس من!
لبان ترا
که مادرانِ شهدند و بوسهاند،
و دهانت
که چشمهی شير است.
وه از جامههای جليلت،
که بوی لُبنان دارد.
هم خواهر و
هم عروس من اينک
باغیست باکره،
دربستهْ چشمهيیست.
و نهالهايش
که بستانی از انار و
ميوه و
بان است و
سنبل است.
سنبل و زعفران و کُندُر و عود،
که يکسره در عطری از علاقه و عشق
رخ بر رخ آفتاب نشستهاند.
چشمهسار و برکهی آبهايی که زندهاند
همه از جانبِ لبنان
میگذرند.
ای باد شمال برخيز و
ای باد جنوب
بيا،
بيا و بر بهارِ باغهای من
بگذر،
تا عطر در عطر
از همه سويش
منتشر شود.
محبوبهام به باغ خويش خواهد آمد
و ميوهی ماه را
مزمزه خواهد کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,176
Posted: 30 Mar 2014 19:36
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب پنجم
ای خواهر
و ای عروس من!
اينک به باغ خود آمدم
تا گياه خويش بچينم و
عطر گياه خويش
ببويم.
عسلِ خويش خورده و
شرابِ خويش نيز
نوشيدهام.
اکنون ای دوستانِ من
تناول کنيد.
اکنون ای ياوران من
بنوشيد،
و لب
تا به لبان
بياشاميد.
خود به خواب و
دلم بيدار.
آواز حبيب من است
که در میکوبد.
آواز حبيبِ من است،
میگويدم از برای من بگشای.
محبوب من!
ای کبوتر و
ای جفتِ جليل!
شبنم به سراروی و
ژالهی شبانه به گيسو.
تا چون برهنه شوم،
پس خويش را چگونه بپوشانم؟
بابهای خويش را
پاکيزه کردهام،
پس چگونهشان بيالايم؟
محبوب من
نشانهی خويش را
از روزنه به اندرون آورد،
و جانم همه از التهابِ عشق
- بیخويش و به رعشه -
رگ از رگ ترکاند.
پس برخاستم
تا که دری را به بَرَش بگشايم.
از دست و از انگشتانم
همه شهدی سليس
بر دستههای قفل میچکيد.
پس برخاستم و
خواستم تا که خاطرش از در گشودنم
مجاب شود،
دردا که روی بنهاده و
هم نيز
برفته بود.
جان از من
بدر شده از هر
کلام او.
پس به جستجويش برآمدم،
هم نيز که نيافتمش.
پس به تلاوتِ نامش برآمدم،
هم نيز که نيافتمش.
تا چند که شبانانی
بخواندندم،
پس خسته از بَرِ تازيانههاشان
سرگشته باز آمدم،
که پاسبانانی نيز
بُرقع از رخسارهام ربودند.
ای دخترانِ اورشليم!
عشقِ مرا بيابيد و بگوييدش
که من همه
رنجور و خسته از علاقههای تواَم.
ای زيباتر از زيباترين زنان!
محبوب تو مگر
چه برتر از حبيبانِ ساير است؟
محبوب تو مگر
چه حکمتيش
بيش از حبيبانِ ساير است،
که همگان را
اينگونه به سوگند
طلب میکنی؟
محبوب من
سپيدروی و
گلگونه گونه بوده است.
بر هزارهها
دُر فشانده و
زرينه کاکل و
گيسو همه جعد در جعد،
همچون شبی از شبی
شبتَر!
چشمانش
کبوترانند
که در حواشی چشمهها میخوانند.
چشمانش
به شير شسته و
در کاسهها
روشن.
و رخسارههاش
همچون بافههای رياحين است.
لبانش
سوسنانند
چکيده از چَمِ چشمههای زلال.
دستانش
حلقههايی زرينند،
نقش بسته به زيوران.
و هم بَرَش
همه مرصع از عاج و
سپيده و
ياقوتِ برهنه است.
و ساقهاش
دو ستون از مرمر ناب و
زرينهی لطف.
و سيمايش سپيده و مرمر،
همانندهی لُبنان و
همچون درختانِ برگزيده است.
دهانش همه شهد است و
خود از خویِ خداوندِ ديگریست.
آری
راز مقدس من
اين است.
عشقِ بزرگ من
اين است.
محبوبهی جليل من
اين است.
عزيزتر از عزيزان من
اين است.
ای تمام شما و
ای دخترانِ اورشليم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,177
Posted: 30 Mar 2014 19:36
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب ششم
محبوب تو کجاست
ای زيباتر از زيباترين زنان؟
کجاست محبوب تو؟
کجاست تا او را
به جانب تو طلب کنيم؟
محبوب مرا
در سايهسار باغها جستجو کنيد،
او به چيدنِ سوسنبُنان رفته است.
محبوب من از آنِ من است و
من از آنِ محبوبم.
او به چرای گلههاش
تا به سوسنبُنان رفته است.
آه محبوب من!
اينک تو زيبايی،
اينک تو همچون اورشليمِ بزرگ
زيبايی.
آه محبوب من!
اينک تو مقتدری،
اينک تو همچون سپاهيان بَيْدَقدار و بزرگ،
بزرگ و مقتدری.
چشم بگشای و تماشا کن!
اکنون منم
که غرقه در آبها میگذرم.
گيسوانت
آرامشِ گلهيیست
که در سايهسارِ صخرهی "جِلْ عاد"
آرميده است.
دندانهايت
گلهی گوسپندیست پيراسته
که از شستن برآمده باشد،
همگان خوشزاد و
يکيشان حتی
که هيچ
نازا نديدهاند.
و گونههات
در پسِ آن بُرقع
همچون انارانی رسيده میشکفند.
مَلکههايی بسيار،
زنانی در قيد ازدواج
و دوشيزگانی
که در شماره نمیآيند.
دوشيزگان گفتند:
محبوب ترا ديديم،
مبارک است.
بانوان و زنان گفتند:
محبوب ترا ديديم،
بايستهی نماز و ستايش است.
اين کيست که همچون سپيدهی صبحی
رخشان و گلگونه میآيد؟
اين کيست که همچون چراغِ ماه
جميل و
چون آفتابِ برهنه
بیخلل است؟
اين کيست که همچون لشکريانی
همه بيدقدار،
بالا بلند و مقتدر است؟
اکنون
به باغِ درختان جوز
فرو میشوم،
تا به تماشای اين همه سبز
بنشينم و ببينم
آيا که باغ
به شکفتن و،
انارستانها
گل آوردهاند؟
بیآن که ملتفت شوم
جانم هم از التهابِ عشق
آواره میگذشت.
برگَرد،
برگرد ای شُولَمّيت!
برگرد،
برگرد تا بر تو بنگرم.
در شُولَمّيت
چه میبينی؟
در شُولَمّيت
شبابِ دو لشکرِ عاشق را.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,178
Posted: 30 Mar 2014 19:37
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب هفتم
دخترا!
باکره!
ای شريفزادهی زيبا!
وه که پاها و پنجههای تو در
نعلين،
چه زيبا و ديدنیست!
و اَشکالِ شکيل تو
که همچون زيورانی زيبندهاند
در پنجههای زرگری عاشق.
و حضور تو ای مونث!
همچون پيالهی پاکیست
که خود
چشمهسار شرابِ ممزوج است.
و آغوش تو
بهاری از بافهی گندم است،
که سوسنبُنانش
به حلقهی بازو گرفتهاند.
و سينههات
دو کودک همزادند
هم از غزالی که عاشق است.
مرمر گردنت
بازويی از بهار و
برجی از عاج است.
و چشمانت
برکههای "حَشبُون" است
که در حواشی "بيتالرَبّيم"
ساکنند.
و بينیِ تو باريک است و نازک است
همچون آن برجی از لبنان،
همسويه با دمشق.
و گيسوان تو از ارغوان و گُلند،
که اميری در پيچ و تابِ طرههاش
دربند.
محبوب من!
ای زيباتر از زيباترين زنان!
هم تو آنی
که لذت از دهان تو
درمانِ زندگیست.
بالا بلند و بیهمانندی،
همچون درخت خرمايی در باد.
و سينهها
خوشههايی خوشرسيده از انگورند.
گفتم از درختِ خرما به بَر آمده،
شاخههايش را
خواهم گرفت.
گفتم که سينهها
خوشههای خوشرسيدهی انگورند.
و نفسهات
که عطر از سکراتِ سيبها ربودهاند.
و دهان تو آن
شرابِ معجزت است،
تا چون که خفتگان را بنوشانی
(بی هيچ گمان و ترديدی)
متکلم شوند.
محبوب من از آنِ من است و
من از آنِ محبوبم.
بيا!
بينايی من بيا
تا به صحرا
سفر کنيم،
بيا،
ای بودنِ من بيا
تا بار خويش ببنديم و
به قريهيی ديگر
سفر کنيم،
تا هر صبح
برخيزيم و
در گَشت باغها
زندگی کنيم.
تا هر صبح
برخيزيم و ببينيم
شکوفههای سپيد
آيا شکفتهاند!
تا هر صبح
برخيزيم و ببينيم
اناربُنان آيا به بارهيی ديگر
گُل آوردهاند!
تا هر صبح
برخيزم و به باغها
(برهنه در شميم عشق)
من هستی خويش را
بر تو ببارانم.
پس،
مهر گياه را تماشا کنيم،
که بوی خويش دارد و
در بَرِمان چه ميوهها،
که همه را
از برای تو خواهم چيد،
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,179
Posted: 30 Mar 2014 19:37
دفتر دوم: غزل غزلهای سليمان - باب هشتم
ای کاش
همچون برادرم میبودی،
که سينههای مادرم را مکيده بود.
ای کاش
همچون برادرم میبودی،
تا چون در انظار اين همه خلق
ترا بوسه میدادم،
ديگرم به رسوايی
هيچ هراسی نبود
ترا به خانهی مادر خويش میخواندم.
ترا به خانهی مادر خويش،
تا که مرا از آن همه عشق
اندک تکلمی بياموزی.
ترا به خانهی مادر خويش میخواندم.
ترا به خانهی مادر خويش،
تا از شرابِ خويش و از عصارهی انارانم
سيراب و عاشقت میکردم.
دستِ چپش در بَر و
دستِ راستش در آغوشم.
آه ای دخترانِ اورشليم!
شما را قسم به عشق،
محبوب من خواب است،
تا خود نخواسته و برنخيزد
آسودهاش نهيد.
اين کيست که همشانهی عشق من از
دشتها
به در میآيد؟
در سايهسار سيبها
ترا برانگيختم،
آنجا که مادرت
زهدان به رنجِ زايش داد،
آنجا که مادرت
وجود ترا زاييد.
مرا همچون خاتمی يا که نگينی،
برهنه در دستهايت
عاشقانه بگير ای عشق!
عاشقانه بگير!
چرا که عشق
همچون مرگ
بر همگان
مسلط است.
و خواهش ما نيز،
که شعلههاش
گُرگُرِ آتش است و
لهيبش،
لهيبِ يَهُوَه.
سراچشمهها و باران نيز
لهيب و هلهلهی عشق را
خاموش نتواند کرد،
و سيلها
سلسله در سلسله نيز
لهيب و هلهلهی عشق را
خاموش نتواند کرد.
و عاشقانی که خويش را و
هر چه به خويش را
نثار اين نماز مقدس کنند،
هم که چه بسيار
خوار و خسته و مجنونشان
خواهند خواند.
ما را
خواهری کوچکتر است،
که هنوزش به سينهها
بیگُل.
راستی
که پاسخ خواستگارش را
که خواهد داد؟
ديواری اگر میبود،
آه ... ديواری اگر میبود،
برجی از نقره بنا میکرديم،
و دروازهيی اگر
هم او را به برقعی از سنبلههای سَرو.
من ديوارم،
و سينههايم
مرمرينهی بُرجهاست.
من او را میطلبم،
من او را و
عشقش را.
و سليمان اما
تاکبُنانی به هامون دارد.
هر تاکبُنی را
باغبانانیست،
هر باغبانی را به بهرهی ميوههاش
مالیست
هم به قدر هزار نقرهی ناب،
که سليمان راست.
تاکستان من اما
پيشِ رویِ من است.
برای تو ای سليمان،
ترا هزار و
باغبانت را
دويست خواهم داد.
آه محبوبِ من
که در باغها نشستهای!
رفيقانم آواز ترا میشنوند
پس بیپرده مرا نيز
از آواز خويش
بشنوان.
راز مقدس من!
عشق بزرگِ رنجها
محبوبهی جليل!
عزيزتر از عزيزانم،
بگريز!
بگريز و همچون غزالی عاشق،
يا که کودکآهويی ...
بر کوههای معطرِ من
مأمنجوی.
من
که ترا
عاشقم،
بگريز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,180
Posted: 30 Mar 2014 19:38
دفتر سوم: مراثی ارميای نبی
دفتر سوم: مراثی ارميای نبی - باب اول
چگونه
دياری که پُر غلغله بود،
اکنون سرد
اکنون صبور
خسته و خاموش نشسته است؟
چگونه اويی که ميان اين همه خلق
خود اويی بود،
اکنون بیهيچ اميدی
همچون بيوهای بیکس شکسته است؟
چگونه اويی که مَلِکالملائکه بود
اکنون به خاکِ خويش
خراجگزاری بینام است؟
شب،
همه شب،
زارزار گريهها و
گُلگُلِ اشکهاست.
و از آن همه دوست
يا آن همه رفيق
- رازدار و بیريا -
ديگر هيچ نامی و نشانی نيست.
دوستانِ دوشين،
دشنه در آستين،
دشمنانِ امروزند.
و يهود را
که از پسِ آن همه رنج
راهِ دياری ديگر گرفت و رفت.
و از اين همه خلق،
نه خوشخويی و نه خاموشی،
از همگانش
هيچ گمانی آرام نمیگيرد.
و پیآمدگانش
همه در تنگههايی تنگ در تنگ
به او رسيده و
ديگر
هيچ گريزی نبود.
ديگر هيچ کس به عيدهای او نمیآيد.
دروازههايی ويران و
کاهنانی آواره.
و دوشيزگانش که در مرارتند و
خويشتنش نيز،
که در هلاهل و
در مرگ.
نارفيقانی سربلند و
دشمنانی بدکيش،
زيرا که او
خود نيز روزگارانی پيشتر
کينهتوزی دشمنْکيش بود
پس پروردگار چنين خواست
تا خاصان و ناکسانی نيز
برهنه به خواریاش ببينند.
و خاندانش
در خوابِ دشنهی دشمنان
به اسارت ...!
و زايل ... هر چه که زيباست.
و يارانش،
همچون گلههايی بیمرتع و مأمن
پريشانند.
و سرورانش
خسته از حضور پیآمدگانی تشنه به خون
آواره و پیبريده میگذرند.
و اورشليم
شقاوت خويش را ديد و
مردم خويش را
بياد آورد،
زيرا که قبيلهاش اکنون
حصار در حصار دشمن است و
ديگر
هيچ گريزی نيست.
و دشمنانی متبسم
که ناظرانِ ذلتِ اورشليمند،
اورشليمی
غرقه در فُجور
که ديگرش
هيچ حلالتی نخواهد بود.
و آنانی که پيش از اين
محترمش میداشتهاند،
اکنون بر برهنگیاش
به تُفخنده میگذرند.
نجاست به دامن و
سرنوشتی بیفرجام.
پست و پريشان است،
هم تا بدانجا که ديگر هيچ نام و
هيچ نشانی از او
نخواهد بود.
آه ای خداوند من!
مذلت مرا و
کِبرِ کَمانکشيدهی خصم را
نظاره کن،
دشمنانم از همه سويی، دست از همه سويی،
بر نَفايِسِ من دارند.
زيرا خلايقی را که گفته بوديد
تا به اندر جماعت من نَگرَوَند،
به گامهايی چنان گشوده آمدند
که آن ساحتِ مقدس نيز
گاوْميدانی
اکنون
بینگهبان است.
و اين قوم من است
که بینان و بینماز
گريه میکند.
نفايسی به بهای نان و
نانی
به قيمتِ بودن.
آه ای خداوندِ من!
برخيز و
مَذلت مرا
تماشا کن.
آه ای تمامِ رَوَندگان!
آيا از کنار اين همه رنج بيهوده میگذريد؟
آيا اَندُهی همچون اَندُهِ من ديدهايد؟
خداوند به موسمِ غيظ
بر شما ای ژوليدگان
رحمتی ديگرگونه برآورد.
اين دوزخ است
که از فلکالافلاک
در استخوانِ خستهی من
میدود.
گامها لرزان و
خويشتنم در هراس.
وه که چه روزگار غريبیست!
در يوغِ مرگ
به هم تنيده دست و دلم
لرزانند.
و خداوند من باری
چه زبونم به زنجيرهای اين قافله بسته است!
و خداوند من باری
مردان و دلاوران مرا
از من گرفته است.
و فتنهای چنان برآمده،
که ديگر از بقای نهالان و
بُرنادلان مگوی!
و خداوند
دوشيزهی يهودا را
به چرخشی چنان برآورده است،
که هيچ!
و من
همه از جانبِ اين همه رنج است،
که گريانم.
از چشم من و از نهان من اين
خون است،
که فوّاره میزند.
مرا که ديریست
از همگانم دورم،
دور ...
وه از اندوهِ دوریِ من!
از پسرانم
هيچ نشانی از بودن
نيست،
همگان را در آن مهلکه
به تيغ و
بر قيامتِ مرگها
سپردهاند.
کوهِ بزرگ،
آغوش به جانبِ عاشقان دارد و
نه ديگر،
که هيچ عاشقی
باقی بنمانده است.
و خداوند
يعقوب را خواست،
تا مجاورانش همه از سر دشمنی
بدر آيند،
پس اورشليم را
ديگر هيچ سخنی از حلال و رهايی
مگوی.
خداوند
خداوندِ من است و عادل است و
از کيفرِ عاشقان میگذرد.
و از من اما نخواهد گذشت،
چرا که خود
به فرمانِ هيچ فرشتهای
گردن نبستهام.
آه ای تمام انسان
سخنانم را بشنويد و
رنجم را نظاره کنيد.
دوشيزگان و کودکانم نيز
يکسره در اسارت خصمند.
و تا مُحبانِ ملتِ خويش را خواندم
همگان را
فريفتگانی دودل ديدهام.
و اکنون
کاهنان و مشايخِ من
بینان و برهنه و
بیجانند
آه ای خداوندِ من!
برگرد و رنجهای مرا نظاره کن.
من از التهابِ اين همه بغض
بیتاب و بیکس و تنهايم.
و اين سرنوشت من است،
چرا که خود
فرمان هيچ فرشتهای را
به گردن نبستهام.
در شهر همه شمشيری از هلاکت است،
در خانه
خاکستری از خوابها و گريههاست.-
همگان را میدانم
که آوازِ مرا میشنوند.
اما دلْ تسلايی نيست و
گريزگاهی نيست.
دشمنانم
همه از باغ اين بلای بزرگ
خندانند،
و اين نيز
که تو دانسته بودی.
باشد،
تا که موعدِ روشنان ملت من نيز
از راه فرا رسد.
دشمنانی اينگونه که خندانند،
فردايشان نيز خواهی ديد
که شرارت
چگونه دامنشان را خواهد گرفت.
و چنان که با من از بابتِ آن همه کُفر
چنين کردهای نيز،
به ايشان
سزای ظلمتشان را
فرا رسان،
چرا که نالههای من فراوان و
دل و جانم
همه پريشان است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "