ارسالها: 6561
#1,181
Posted: 30 Mar 2014 19:39
دفتر سوم: مراثی ارميای نبی - باب دوم
بنگريد
چگونه خالق از قيامتِ خويش،
باکرهی کوهزادی همچون او را آشفته در
ظلمتی يکسره بیسر نهاده است!
بنگريد
چگونه ميهنش در مويههای مرگين
تنها و بیکس است.
ديگر هيچ قدمگاهی به موسم خشمها
مبارک نيست.
و خداوند چنين کرد،
و يعقوب را
تنها نهاد و رفت.
و اکنون ميهنش
از سنگ
تا به سنگ،
پريشان و خاکسترين و ويران است.
بارویهای دختر يهودا را
ديگر هيچ کنگرهای
بر جای نمانده است.
و سلطنتش بیسرود و بیعصمت،
همه هر حاشيهاش
بر باد.
و دشمنان
در سايهی خداوند
آرام و خفتهاند،
اما
ميهن مبارک او
چه ويران و بیکس است!
آه يعقوب!
اکنون همچون بافهای در آتش
چگونه از لهيب خشم
خواهی گذشت؟
کمانی زهکشيده به راه و
دشمنانی
که چشم از تو
برنمیگيرند.
و عاشقترين آدميانی خيمهنشين،
که همگان را
هلاک در هلهلهی آتشِ غيظ ديدهام.
چرا که پروردگارشان
چنين خواسته بوده است،
و ديگر
نه قصری و
نه قلعهای.
تنها و
تنها،
ماتم و مرگ است،
و دختری که از يهوداست.
کَپَرهای بیکمان و بیسايه،
و ضيافتی ديگر هيچ
از آن همه لبخند،
از آن همه ديدار.
و ضيافتی ديگر هيچ
از آن همه عاشق،
از آن همه عيد.
اميران و کاهنان
تنها و بیکس و بیخداوندانند.
خسته و خوار و خوابآلود،
و درباری همه در کفِ خصم،
و دشمنانی
که به خوشخانهی خداوندگار
مست و ملنگ و خندانند.
و خداوندگار چنين کرد،
تا ديگر
هيچ نام و هيچ نشانی از حصار دختر صهيون
باقی نماند.
پس
عنان کار به کف آورد و
اراده کرد تا از هلاکت آنان
در نگذرد.
پس
همگان را
به ماتم و در مرگ
فرو غلتاند،
و مرثيه از همه سويی
سايه بر سرزمينِ يهودا بست.
دوازههايی درهم و
حصارانی همه بیسر.
و بی هيچ شريعتی
حتی،
اميران و سروران
زندهانند هنوز،
و رسولان را
ديگر
کلام و سوره و سودای نمانْد،
و مشايخی که خسته و شکسته
خاک را
خاموش نشستهاند.
همگانی کمروی و خاکموی،
هم پوشيده و پنهان
تنها به پلاسْپارهی پريشانی،
و دوشيزگان اورشليم
شرمنده و
مغموم و
غمگينانند.
آری
چشمان من از باران گريهها
هيچ سايهایش را به سوسو نمیبيند.
و من از رنجِ اين همگان است
که در رنج و مصيبتم
ای آدميان!
کودکان و نوزادان
بی قوْتِ لايموت،
گرسنه میميرند،
کودکان و نوزادان را نظاره کنيد،
که نان و مادر و تبسم را
طلب میکنند.
کودکان و نوزادان را نظاره کنيد،
که چشم در چشمِ منتظران
هستیِ خويش را به سينهی مادران میسپرند و
میميرند.
و ديگرت
نه نامی و نه شاهدیست
دختر اورشليم!
ترا چگونه دريابم
ای دختر اورشليم!
تو خود شکسته همچون
جنونِ دريايی.
تو خود نشسته همچنانی
که ديگرت هيچ شفايی نيست.
رسولانِ ميهن تو
آيهآورانی از فريب و تتاولند،
و کاهنانت
بی که مالکانِ کرامتی باشند.
و تو هم همچنان
در سراپردهی اسارتی ای دختر اورشليم!
و ديگر
هيچ!
ديگر هيچ کلامی را
در نخواهی يافت.
و اينجا
عابرانی چند
ترا به انگشتنماييِخويش
در اشارتی از طعنه میگذرند.
و اينجا
عابرانی چند
به پوزخند ککی
گويای اين پرسشند که
بنگريد!
آوازهی اورشليم اين است؟
اينجا
که ابتهاجِ تمام زمان و زمين شماست!
آه ... ميهنِ مغموم!
دشمنانت اکنون
به تهديد از سر خشم
خواهانِ سقوط سنگهای تو از
برج و بارويند
و اين همه نيز
تلخينه تقديریست،
که پيش از اين
همگان نيز از منتظرانش بودهاند.
چرا که پروردگار بزرگ،
چرا که تو نيز،
چنين خواسته بودهای،
اين نيز
تعبير آن خوابِ ديرينهایست
که همگان
ترا با چشمی از برهنگی میديدند.
و چنين شد،
تا که دشمنان از همه سويی
فرا رسيدند و
رازها را
پرده گشودند.
و من میشنوم.
و من آواز دشمنانم را
و من آواز دشمنان تو را میشنوم:
فرو ريزيد ای باروها!
بگرييد ای دختران!
ويرانتر از اين،
ويرانتر از اين حصارها و
ای اورشليم!
پس به شامگاه
برخيز و به استغاثه برآ!
چشم در چشمِ پروردگار خويش
از گريه بازنمان و
از اعتراف،
سينه بسای و پرده برانداز!
کودکانِ ترا چه مرگها
چه مرگها
که پی اندر طريقِ آمدنند.
پس به شامگاه
پروردگار خويش را بياب و
طلب کن.
پس به شامگاه
سخن از پردههای ناگشوده بگوی:
که اين نيز چه کيفر است؟
مادران را
چگونه بر خوراکِ اندامِ کودکان
میبينی؟
و کاهنان را چگونه خواهی ديد
که مردگانِ در محرابند؟
و مردمان من اکنون
سرگشته و پريشانِ کویها و کوچههايند.
خدايا!
خدايا!
دوشيزگان و نونهالان مرا
دلکُشته میبينی و
خاموشی؟
هراس مرا
اين همه از هر سوی
تنها تو ناظری و
خاموشی؟
مرگِ غريبِ همگنانم،
اندوهِ همگنانِ مرا از همه سوی
تنها تو ناظری و
خاموشی؟
آه ... پروردگارِ من!
ای تو
دليلِ اين همه رنج!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,182
Posted: 30 Mar 2014 19:39
دفتر سوم: مراثی ارميای نبی - باب سوم
مغضوب و مرددم
به چوبدستِ شبانیاش مینگرم
که جان را
بیاشاره باقی
نمینهد.
و گفتم:
او آمد،
رهبری که به تاريکیام درافکند،
و ديگر نه نوری و نه روزنی ...!
دردا ... ای مردمان من!
اکنون بنگريد و ببينيد حضور او را و
دستانش را
که جز به ضدِ زندگانیِ من
هيچ گَشتی را
نمیداند.
ملول و مندرسم.
استخوان به شکستن و
جانی
که بیجلد و بیجواب
میترکد،
مرا چه تلخينه تقديریست،
که گريباندريده میبَرَدَم!
همچون مردگانی از پيش،
بیهيچ روز و روزنی
تاريک نشستهام.
حول بر حول من اکنون
هجوم قفل و حصار و زنجير است،
و ديگر
مرا که هيچش
تمنايی
ميسر نيست.
راه،
بیراه و
طريقی نه،
که اميد رفتنی شايد!
غولی در کمين و
درندهيی در انتظار.
اکنون
دريده و مبهوتم.
راه،
بيراه و
طريقی نه،
که اميدِ رفتنی شايد.
کمانی کشيده
در تکِ راستا،
تا تيری که رها کردهاند
بیزخم
از گردهی من
نگذرد!
مرا که خود
خديوی خدایسايه و
سَرور بودم.
اکنون
به طعنه در هر سرودی
که بخوانند،
هم نشتَرِ تلخیست
که به کاهيدنِ من و آبروی من آمده است.
مدهوش و هلاکم،
دندان شکسته و خاکسترپوش.
دور،
دور از شباب و شيههی عشق.
من اينجا
خويش را نيز از يادرفتهای گمشده میدانم.
و گفتمت
که اين همه از توست،
از خواستِ توست،
که اکنون مذلت و رنجم را
از ياد ربودهای.
بياد آر!
مذلت و رنج مرا بياد آر!
بياد خواهی آورد،
چرا که من اينگونه در انحنایِ هستی عشق
خستهتر از ديگرانت
طلب میکنم.
بياد آر!
مرا و رنج مرا بياد آر!
سوسوی اميدی هنوزه در دلم باقیست.
و هنوزم اگر زنده میبينيد،
هم از هوای رحمت عشق است،
پروردگار من!
هر صبح،
صبح ديگریست،
چرا که چوپانِ اين رازِ سربسته
تو بودهای.
و پروردگار
رفيقِ رازداران است.
و پروردگار
دعای عشق و
دليل باران است.
چه خوب در دلالت و
چه خوش
با آدميان است.
سکوت و نجابت
نه!
مرا اگر که انتظاری نيز
هم از خواهشِ خداوندیست،
که يوغ و طوع و تيرگی را
براندازد.
تنها نشسته و خاموش
خود اينچنين شنيده از دهانِ خداوندم،
آری
که نه شايد،
هم اميدی همه پا در رکابِ راه.
اکنون
دل به عشق زندگان بسپار،
تا خجلت جليل عشق
بر لرزش دستهايت چيره برآيد.
زيرا که خداوند
عاشقان بزرگ را
تنها نمینهد.
زيرا که خداوند
خاموشان را برخواهد انگيزاند.
زيرا که خداوند
خوشخويانِ خوشانديش را
خاموش نمینهد.
بنديان را به بردگی بردن،
دست را در انديشهی کُشتنِ عشق
برآوردن،
يا
دلِ هر ديگری به دشنه سپردن،
نه!
که اين نيز
نه عشق و نه دوست را
مجاب نخواهد کرد.
و پروردگار تو
ديگرباره نيز برنخواهد خاست.
کيست که برآيد و
پروردگارش
نديده بگيرد.
و نيک و بد اگر آنت،
همه از جانب خداوند است،
پس چه شکايتیست
از رنج و کفر و گناه و گمان تو ...!
به جستجوی سويی از سواد خود
برخيزيم،
و به جانبِ دوست
مسافرانی سليم و بیوسوسه باشيم.
آسمانی بلند و
دلی در هواش.
آسمانی بلند و
دستانی از طلب.
کفرکيشانی کجانديشيم،
از رنجمان بگذر!
اين خويش
که چه خواریها
در پيش و
در پسش پنهان.
و تو نيز پنهان در ابرها
ديگر
به دعای هيچ عاشقی
دل نخواهی سپرد.
و همگانمان را
به خاکستر خويش و
به خنجر خوابها،
تنها نهاده و خاموش.
خاموش
همه در همگان و
دشمنانی ديرين اما
دهاندريده و پُرگوی.
تنها
خوف و دام و هلاکتی،
و من
که چه ديریست
نهر در نهر
گريستهام.
و من
که چه ديریست
از رنج دخترانِ اين قبيله
گريانم.
باران بغض من از
تولدِ اين همه زخم است
که ديدهای،
پس پروردگار من
اکنون برخيز و تماشا کن!
چشمانی در انتظار و
دخترانی بیشوی،
بیروی و آبروی و
آواره.
و دشمنانم
همچون گرسنگانی
که پیاندر مرغکی باشند،
اکنون در پسِ منند.
اکنون
فروفتاده به شبْچالهای چنان
که سنگ بر سنگش
به گونهی گوری برآمده است.
آبها از کلاله گذشت و
پوست از چارپارهی تن
پريشان و پارهپاره برآشفت.
آنگاه
از شبْچالهيی چنان
يگانه در تلاوت نام تو،
تنها در تلاوتِ نام تو
برآمدم.
آه پروردگار من!
پنهان و پوشيده
چه میروی؟
تا به وقت،
که سرانجام برآمده
من نيز
شنيدَمَت:
- "اکنون مترس!" -
باری
اين جان من و اين جهانِ من است.
تو ظلمتِ اين زمانه را تماشا کن!
يا برخيز و
يا که برخيزانم.
تو ظلمت اين زمانه را تماشا کن!
که هرچه بود و
يا هرچه که هست،
کران تا به کرانه
شک است و شب است و
شکنجه است.
آه پروردگار من!
مَذمّت مرگآوران و مستان را
میشنوی؟
از همه چيزی که بگذرد،
از همه چيزی که بماند،
و از همه چيزی
که در گذر است،
تنها
تو دانسته و دانايی.
نشستن و برخاستنِ ايشان را
نظاره کن!
تو تُفخندههای مکرر اينان را بشنو!
پس تنها و
تنها،
به قدر هر کردارشان،
مکافاتی -
هم دست و ديده و دلهايشان
پوشيده و پريشان باد!
آه پروردگار من!
آسمانت همه از سنگ تا به سنگ
بر سر اين سايهسانان
فرو افتاده باد!
که اينان
فلاکتانديشانند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,183
Posted: 30 Mar 2014 19:40
دفتر سوم: مراثی ارميای نبی - باب چهارم
طلا به زنگ و زرينهی بیبها.
سنگسنگِ اين خانه به جانبِ کوچهها
غلتانند،
و کوهزادگان مقدس را
که هم به بهای کوزهای حتی
کلامی نيست.
شغال
سينه در دهانِ نوزادگان دارد،
و نوزادگان
لب از مکيدن سينه برنمیدارند،
اما
دختر قبيلهی مرا
چه سخت و چه بیسينه و
بیسرود،
بیيار و يائسه میبينند.
کودکانی کاسه به دست
بینان و آبشان،
آواره.
خوشخوردگانِ آنجايی،
دريوزگانِ اکنونند.
خوشپوشان آنجايی،
مزبلهآغوش اکنونند.
چرا که عصيانِ دختر من،
دختر قبيلهی من،
چه بيش
که هم از گناهِ قوم "سدوم"
برگذشته است.
اکنون
قبيلهای باژگون
بیگامی از رفتن
بیيقينی از ماندن.
از سپيده،
سپيد و
لعلِ گُل است،
از کبوده،
از کبود و ياقوتی.
اما
اکنون چهگونهاند؟
- شبچُردگانی غريب و
غايب و
مجهول؟
که سراندر خويش
از کشاکش کوچه میگذرند.
تنها با پوستی و استخوانی که باقیست.
به شيههی دشنهای
مردن،
هم به از آن که از غم نان
بینام و بینشان بميری!
چرا که کشتگانِ گرسنگی
خود از بیخدايیِ اين خاک است
که در میگذرند.
مادران را تماشا کن!
به لاشخواریِ کودکان خويش نيز
بسنده نمیکنند.
هلاک!
هلاک!
در اين هلاکتِ هلاهلزای
اندام برشتهی کودکان و
سفرهی برگشاده به دامن است
سفرهی به دامن گشادهی من
به دامن دختر من
قبيلهی من
ای که قيامتی!
اين همه از غيظ اوست
از قيامت اوست،
اويی که خداوندِ قبيلهی من بود.
صيحهی آتش به کوه صيهون و
دامن به کفرِ تمام.
نه!
آدميانی هيچ
از هر قبيله
که بگويی،
اين راز را
بیباور و بیيقينانند.
و دشمنان درنده
از دروازهی اورشليم
برگذشتهاند،
چرا که پيش از اين
کاهنانی کفرْکيش
داوران بودهاند.
چرا که پيش از اين
کاهنانی کفرْکيش
عاشق به ريزش خون عاشقان بودهاند.
و اکنون
از کيفر آن همه کفر،
تنها لاشهی خويش را بر شانه میبرند.
آوارگانی بینان و خانمان
مطرودانی مرگين
آلودگانی در آتش
نجسْنامانی ملول و
بیمأمن.
و اين همه از غيظ اوست
از قيامتِ اوست،
اويی که خداوند قبيلهی من بود.
نه کاهنان را به کاهشِ رنج
نه مشايخ و ابلهان را
به بارشِ عشق.
چشمانی سپيد،
منتظرانی به درگاه،
و قبيلهای که ديگر به نجاتش
هيچ معجزتی ممکن نبود.
سايه به سايه
سايهسانانی در پس و پيش
کوچهها
تنگ در تنگ و
گامهايی از فريب و گول،
از گمان و گيج.
و اين
پايان رنج قبيلهی من است
يا
که سرآغاز قيامتِ مرگ؟
- تمام. -
دشمنانی اما
هنوز در پیاند.
دشمنانی
که همچون عقابانی در آسمان و
درندگان در دواير دشتاند.
و مسيحِ ملت من
که نفخهی نفسهاش
نماز نوازش بود،
اکنون
به زنجيرهی سلاسل درافکندهاند.
خوشا،
خوشا بر تو ای دخترِ "اَدُوم"
در سرزمين "عوص"
مسرور و مهربان تويی.
خوشا بر تو ای دخترِ "اَدُوم"
بر تو اين جام نيز
فراخواهد رسيد.
مست و ماه و عريانت
طلب میکنم.
آه ... دختر!
کيفر آن همه کفر لايزالت،
به سرانجام،
به سرانجام رسيده است.
آه ... دختر!
برخيز و بيا
که ديگر
جلایِ جان" من و ميهنِ خود
نخواهی کرد.
دختر "اَدُوم"!
تو نيز
بی هيچ گناهی
گُل از گسترهی لذتت
نخواهی چيد،
چرا که
گناه ترا نيز
کاشفانی کيفردهنده در پیاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,184
Posted: 30 Mar 2014 19:40
دفتر سوم: مراثی ارميای نبی - باب پنجم
آه پروردگار من!
مصيبت مرا و
ملتِ مرا
بياد آر!
تو دشمنان مرا و
ملت مرا
نظاره کن،
دشمنانی که وارثند اکنون
اجنبيانی که وارثند اکنون.
و ما
همگانی بیچراغ و چوپانيم.
مادرانی بیسايه و
بيوهگانی
که برهنهاند.
دريغا ...!
هم آب و آتشِ خويش را
مشتريانی دوبارهايم.
پی اندرْآمدگانی در پس
رنجگريزی در پيش
خستگانی خوابآلود و
آلودگانی برهنهايم.
آری
با اهل "مصر" و ايل "آشور"
هم به جستجوی کفی نان،
که به دريوزگی
دستی به دامان ديگران سپردهايم.
پدرانی کُفرکيش و
وارثانی کيفربين؟
وه ... از ابلهانی
که بر سريرِ سلطنتاند!
آه ... پروردگار من!
راه ...! راهی را
راه رهايی
کجاست؟
نانی به سايهی شمشير
شمشيری برهنه بر گردن
و خاطرِ جانی
که به جستجوی لقمهای
حتی،
خطر به جان خستهی خويش
خريده است.
سيماسوختگانی از سموم اين همه سال،
اين همه سالِ سپردهسرانی به سايهی خصم.
آه ... پروردگار من!
زنان قبيلهام
اکنون
بیعصمت و عشق
میميرند.
و باکرگانِ يهودا را
اکنون،
که بردگانی بیپرده و پريشانند.
سروران بر دار و
مشايخی بیبها.
سنگها به شانه و
آسيابی بر کول،
بُرنايان ميهن من
اينگونه میزیاند.
بارها به شانه و
هيزم به گُردهی طفل،
کودکان ميهن من
اينگونه میزیاند.
مشايخ اما
مُردگانی به دروازهاند،
و بُرنايان
مُردگانی از مراثیِ خويش.
نه شام و نه سور،
نه شعر و نه شادی،
نه رقص و نه شور.
نه کلامی که دلبخواه،
بیتاج و بیکلاه
که ما
همينانيم،
غرقه به رنج و
آلوده در گناه.
چشمها
بیچراغ و بیچهره
دستها
تک و بیتا و بیرفيق
دلها پُر.
- کوهی چنين مقدس آيا
مامِنِ شغالان است؟
اما
تو ای پروردگار من!
همواره در جلوس و
همواره در جميع،
همواره و هموارگان
تويی!
- و ما، اما بر سرنوشتی چنين
چه بايدمان؟
که خود از يادرفتگانی بیياد و بیباوريم.
پروردگان من!
ای پروردگار پهنههای پريشان!
برخيز و بخوانمان!
من و اين ملت من
خواهنده و خواستار خدايی
همچون تو بودهاند.
برخيز و بخوانمان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,185
Posted: 30 Mar 2014 19:41
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا - باب اول
يوحنا
شهود عشق و
گواه عيسی بود.
خوشا
بر آنانی
که اين کلام را میشنوند.
خوشا
بر آنانی که چشمدار و سينهبانِ کتاب و
نبوتاند.
چرا که وقت،
وقت است و
وقت،
نزديک است.
خوشا بر شما که ساربان سرود و سعادتيد،
از او که هست و
از او که بودو
از او که میآيد،
يا که از آن هفت روانِ زلال که
نبی را به بارگاه آسمان میطلبد.
و عيسی را
که نخستزادهی مُردگان و
سَرور سلاطين است.
و عيسی را
که تجسم عشق و
جلوسِ جليل خداوند است.
همويی که رگانش
چشمهساران تعميدند.
همويی که با خون و در تبسمِ خويش
به شستن شک از شبِ سينهها
صيحه کشيد و
گذشت و
رفت.
همويی که ضامن رستگاریِ رازداران و
رفيقان است.
اينک اوست
که بر ارابهی ابرها میآيد.
چشم بگشای و ببين،
اينک اوست
که میآيد.
ای که به ميخ و به مرگش سپردهايد!
ای شما
تمامِ اهل هوا!
چشم بگشاييد و ندامتِ خويش را
نظاره کنيد.
اينک اوست
که بر ارابهی ابرها میآيد.
منم!
الف و باء و اول و آخر،
خداوندگارِ خدايی
که هست و
که بود و
که میآيد.
و من
يوحنايم،
رفيق شما و شريکِ مصيبتهاتان،
چه در ملکوت و
چه در صبرِ آن رسول.
شهود عشق و
شريکِ مرگِ مسيح.
تا به وعدهی او،
که من حلول روح را شنيدم و
آوازی،
همرسا و سرگشوده همچون
که صدای سرنا بود.
من،
من همه او را شنيدم و
کلامش را.
منم!
الف و باء و اول و آخر.
برخيز و بخوان!
شتاب کن و بنويس!
بنويس و به جانبِ آن هفتخانهی خاوران
برخيز.
برمیگردم
تا تکلم و آواز را نظاره کنم.
تنها
که هفت چراغدانِ مطلا
آنجاست.
من او را
رداپوش و زرينهميان و بربسته
میبينم.
روی و موی او همه
همچون برف،
و ديدگانی برهنه
که همچون اخگری روشنند.
به ساق و بر ساعدی از سپيده و صيقل
ايستاده و آوازش
زلال و زنده و بسيار است،
همچون زبانِ روندهی آبها،
يا که سرود نقرهپاشِ چشمه و رود.
يک دست به هفت ستاره و
دهانی از شمشير،
چهره به چهرهی آفتاب،
تابيده به رخسارهها و سايهها و آدميان.
وه که تماشای اين همه راز را
چشمی از ديدن من نيست.
و معجزتی
چنينش که ديدهام،
هم از پای
بیسر و بنشناخته میروم.
تا دستِ خويش گشود و
سخنهای خويش:
اينک منم،
مترس!
اينک منم
که نخست و که آخرم.
زنده مردهای از اکنون و
مرده زندهای از آينده،
کليد باب و
خود
بابِ ديگری.
پس برخيز و بخوان!
شتاب کن و بنويس!
از هرچه که ديدهای
از هرچه که هستند
يا
هرچه
که بودهاند.
شتاب کن و بنويس!
از راز اين هر هفت ستاره در کف من،
يا که از اين هر هفت چراغِ مطلا.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,186
Posted: 30 Mar 2014 19:42
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا - باب دوم
بنويس
او که هفت ستاره در کف و
در حضور هر هفت چراغ مطلا
خرامان است،
رنج ترا و صبر و سرودت را
آزموده است.
بنويس
که رسولان کفر و دروغ را
ديریست،
که آزمودهايم.
سرد و صبور و آرام
تنها به نام من و
برای من است
که آسوده از آزمون رنجها
گذشتهای.
باری با تو کلامی هنوزه نيز
در سينهام باقیست.
تعريف عشق را
عشق را مگر ??? خواهد سرود؟
که تو خود آن ??? ديرينهای،
و ديریست که ديگر نمیبينمت.
پس بياد آر
که از کجا و
به خاطرِ کيان آمدهآی؟
برخيز و به عشق درآی!
ورنه آن چراغ را
که روشنانِ خانهی توست،
نخواهی ديد.
تو دشمنان مرا
دشمن دار.
پس هر که گوشی برای شنيدن دارد،
بشنود!
که من عاشقان را
خداوندی از جانبِ خداوندم.
بنويس
اوست
او که اول و آخرِ اين راز است.
او که
زنده مردهای از اکنون و
مرده زندهای از آينده است.
فقر ترا و فرود و فلاکت ترا
آزموده است.
بنويس
که کافران و دروغزنان را
ديری است
که آزمودهايم.
از رنجهايی که در پیاند
مهراس!
اينک اين ابليس
اينک اين زندان
اينک اين راز شگفت رنج
اينک اين آزمون مرگ.
پس در مرگ خويش
پيروز و پردهپوش برآی!
چرا که من آن تاج را،
تاج جليل هستی را
به شمايان و عاشقان
خواهم سپرد.
پس
هر که گوشی برای شنيدن دارد،
بشنود!
زيرا که بر هراسِ خود اگر
ظفر يافتهای،
هم اين بدانگونه بدان
که گويی
بر مرگ
ظفر يافتهای.
بنويس!
تو از دهان و زبان من
بنويس.
بنويس اين همه
صحبتِ اويیست
که مالک دشنهی دودَمَش
دانستهايد.
من آزمودهام
ترا و کردار ترا،
تو محصوری از همه سويی،
اما،
تو نام مرا از خاطر نخواهی بُرد،
که نام من اکنون
ايمانِ اکنونِ شمايان است.
ايمان تو حتی
به هنگامهای که عاشقی از عاشقانِ مرا
کشته از ايمانش
نظاره کردهای،
با تو کلامی هنوز نيز
در سينهام باقیست،
آنجا را من
زنازادگانی ديدهام
بسيار و بسيار،
که خودفريب و گول و زناکارند.
پس برخيز و به عشق درآی!
زيرا که به زودی
برخواهم خاست،
تا به دشنهی دهان و
زبانی ديگرگونه
قيام کنم.
هر که گوشی برای شنيدن دارد،
بشنود!
پس هر که را
که غالب بر اين قيامت و
غلغله برخيزد،
هم او را
سنگی سپيد خواهم سپرد،
با نام و نشانهای مخفی،
که جز هَموش
هيچ کسانی را
يارای قرائتش
بنخواهی ديد.
پس بنويس!
اين همه را از دهان و زبان من
بنويس!
من که چشم
همه چشم
به نور و
ساعد و ساقی از برنجينه و زر دارم.
بنويس
من آزمودهام ترا و صبر ترا،
رنج را و راز را و
رهايی را.
و واقفم
بر اعمال پسين و پيشينت.
باری
با تو کلامی هنوزه نيز
به سينهام باقیست.
آنجا را من
کسی از ناکسان و از ديگران
ديدهام،
اويی که خودفريب و گول و زناکار است،
هَمويی که دندان به تناولِ قربانيانِ خود
سپرده است،
زنی را که "ايزابل"ش خواندهاند.
و منش که او را به تولدی از نو
طلب کردهام،
اما
او
به زادنی از نو
گردن نمینهد.
اينک او را به بستر بيمها خواهم سپرد،
و زناکيشانِ کفرکلامِ هماغوشش را
به مصيبتی که هنوزه و
هرگز
نديدهاند.
پس از پشتِ او نيز
هيچ حضوری را زنده
نخواهم نهاد،
تا همگان و زندگان دريابند
که من از آزمون سينهها و
قلبهاشان
بیخبر نبودهام.
و ماندگان و زندگانی
که هنوزه کجانديشند،
به لهيبِ رنج و مصيبت و
مرگها
بخواهم سپرد.
جز آن که تا به هنگامهی رجعتم
هم از دامنِ دانش و
هم از دليل عشق،
پرهيزتان مباد.
و هر که را که به راه و راستی من
دامن به دانشِ عشق بسپرد،
بیشک و بیهيچ شبههای
سرورِ عاشقان خواهد شد.
چنان که من
وارث اين رازم از پدر به پهنهی اکنون.
پس او را
که به راه و راستی من
دامن به دليلِ عشق بسپرد،
ستارهی صبح را
خواهمش بخشيد.
پس هر که گوشی از برای شنيدن دارد،
بشنود اکنون.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,187
Posted: 30 Mar 2014 19:42
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا - باب سوم
بنويس
او که هفت روح خدا و
هفت ستاره در کف دارد،
راز و راه و بيم و بلای ترا
آزموده است.
برخيز و برخيزان،
فانيان و فناشدگان را.
که اينجا هيچ کرداری نيست
که از چشم پروردگار تو پنهان و پوشيده بماند.
پس
بيادآر
از کجا و چگونهای؟
چه در يافتن و چه در شنيدنت،
برخيز و بيا!
ورنه بیکه بدانی
شبانه شبی، همچون شَبرُوی آرام
بر تو و خانمان تو خواهم زد.
اما به خانمانی که در آنجاست
پاکيزگان سپيدند پرده و پاکپوش
ديدهام،
- همگام و همسايه -
و اين همه نيز
مزدیست
که آنان را
بايستهاش میدانم.
پس هر که به راستی درآيد و
از روشنان شود،
هم خود از پاکيزگانی سپيدند پرده و
پاکپوش
خواهد بود،
و مرگ را
چيره بر نام و بر نشانش نمیبينم.
و من او را
بنام و شناسا
به بارگاه فريشتگان
خواهم خواند.
پس هر که گوشی برای شنيدن دارد،
بشنود اکنون.
و تو
بنويس
آن که او را از قدوس و حقيقت است.
او که آن کليدِ داود را
به برگشودن و بستن دارد.
هم اگر میگشايد او
هيچ کسش نخواهد بست.
آه که اگر میبندد در
هيچ کسش از پی
نخواهد گشود.
راز و راه و بيم و بلای ترا
آزموده است.
اينک
دری چنان گشاده در پيش و
روی تو دارم،
که هيچ کسش را
جز تو
کليدی در کف نيست،
چرا که هنوزهات
کلام مرا و
نام مرا
از بری.
اما تو ديگرانِ غريب را نظاره کن،
که چگونه در فريب و دروغ
صحيه میکشند!
چنان بخيزانم
که ديگر باره
هرگز بر زين خاک فرو ننشينند
تا بيايند و دريابند
که رفيقان من آيا
کيانند و
کيان آيا که رفيقانِ منند.
و از آنجا
که تو چوپان مقدس واژههای منی،
هم به ساعتِ آزمون
آسوده باش
که هيچ رنجی از راهت
فرانخواهد رسيد.
آری
خواهم آمد.
تو تاجِ بلندِ عشق را
از سر مگير و
آشفته مباش،
که من
خواهم آمد.
پس هر که به راستی درآيد و
از روشنان شود،
هم او را در اندامِ پروردگار خويش
به گونهی ستونی خواهمش ساخت
که ديگر نه نام خدای و نه اورشليم،
از خاطر و
از يادهاش
نخواهد رفت.
پس هر که گوشی برای شنيدن دارد،
بشنود اکنون.
من
اَمينِ عشق و امينِ آدميانم،
و راه و راز و بيم و بلای ترا
آزمودهام،
که نه گرم و نه سردی.
ای کاش که يکی را، تنها
برمیگزيدی و
تنا يکی را.
و ترا از دهانِ خويش
به کف خواهمت افکند،
چرا که خويش را
دولتاندوز و بینياز ديدهای ...!
به حالی
که همچنان
کور و فقير و عريانی!
میخوانمت.
بيا و اين بهایِ عشق را
از دستِ من بخواه!
پردهپوش و سپيدروی
سُرمهسای دو ديده و بينا ...!
چرا که من عاشق اويیام
که کلام مرا
گوشی برای شنيدن دارد.
اينک بر در ايستاده،
دست در دقالبابِ خانهها دارم.
او که در به روی من بگشايد
هم به نزد وی درآيم و
شام خويش را
با وی،
يکی.
پس هر که به راستی درآيد و
از روشنان شود،
شانه به شانهی من
بر سرير ستاره خواهد نشست.
پس هر که را گوشی از برای شنيدن است،
بشنود اکنون.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,188
Posted: 30 Mar 2014 19:42
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا - باب چهارم
دروازهای در آسمان و
آوازی از پسِ بهشت.
برخيز و به جانب بالا برآی!
اينجا
راز و رموزی ديگرست
که میبايدت بياموزم.
حلول در دواير ارواح
تختی بلند
در آسمان کبود و
سروری بر سرير سپيده!
سريری از سپيده و از نور
سروری به هيأت سنگ
سنگی از يشم و از عقيق،
و قوس قزحزده
همه چرخ در چرخ و
گِرد بر گِردِ سلطنتاش.
تخت را
به هر جانبی،
تختیست.
تختی و سريری از پيران،
سپيدهپوش و
زرين تاج.
تختی از تشعشع و اصوات.
تخت را به هر جانبی
چراغیست،
هفتچراغِ افروخته و خوشسوز
که خود
روانی هفتگانه از خداوندند.
تخت،
تختی از تشعشع و اصوات،
تخت،
تخت را همه از پس و پيش
نور و بلور و آواز است،
و چهار چوپان و چراغبان
همه چرخ در چرخ و
گِرد بر گِرد سلطنتاش!
چوپانی به هيأت شير
چوپانی به هيأت گاو
چوپانی به هيأت انسان
چوپانی به هيأت عقاب
که هر کدام را يالیست،
همه افشانده از شش جانبِ پَتی،
که هر کدام را بیهيچ دمی از شب و
از روز،
بازنامانده از سرايشند:
قدوس،
قدوسِ قدوس
خداوندِ خدايی
که بود و
که هست و
که میآيد.
چهار چوپان و چراغبان،
همگانی حلقه به گوش
که سرورِ زندگان را
شايسته در نمازی برهنه میبرند.
پس پيران نيز
همگانی حلقه به گوش
که سرورِ عاشقان را
شايسته در نمازی برهنه میبرند.
آری،
همگانی حلقه به گوش
بیتاج و ملتمس
آفرينهی عشق را
شايسته در نمازی برهنه میبرند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,189
Posted: 30 Mar 2014 19:43
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا - باب پنجم
و کتابی ديدم
برنوشته و مختوم
به هفت مُهرِ سربهراز،
و آواز فرشته را
که به جستجوی کليدبان بينايی بود.
اما هيچکسش نديد و نيافت
نه در زمين و نه بر آسمانی کبود،
که کتابی اينگونه را برگشايد و
بر هفت مُهرِ سربهراز
ظفر يابد.
و رازِ من از گرهگاهی ناگشوده
چنين است،
که هيچ از اين همگان را
نديده و درنمیيابم
تا برخيزد و
بخواند و
خوانا شود،
هيچ!
پس
آواز پيری را شنيدم
که به آرامشی قليل طلبم میکند:
- گريان مباش!
اينک آن چوپان،
چوپانی به هيأت شير
هم اين راز را خواهد شکافت و
در تلاوتی مکتوب
اينگونه ظفر خواهد يافت.
و گوسپندی ديدم
گلو دريده و کوچک
با هفت شاخِ به شانهی جمجمه،
با هفت چشم به کاسِگاهِ حَراک،
و خود آن روان هفتگانهی خداوندند
که يکانيکان به جانبی از جهانِ آدميان
مسافرانی روندهاند.
پس
تا بيامد و هم به خواندن مکتوبی
اينگونه
نشست،
پيران و خاضعان
دست به دامنِ آن گوسپندِ گلودريده شدند،
و نيز
به همخوانیِ سرودی سرگشاده
برآمدند:
که تو ای گوسپند مقدس!
ای مالک زمين و خون و کتاب!
اکنون بيا و
گلهی آدميان را
نظاره کن،
که تو
باری
همگان را
به بهای خونت خريدهای.
و ديدم،
و شنيدم،
هم ترانهای خوش از
دهانِ فريشتگانی
که چرخ در چرخ و
گِرد بر گِردِ سلطنتاش.
و ديدم،
و شنيدم،
هم ترانهای خوشتر از
دهانِ فريشتگانی
که کرور،
کرور و
هزاره در هزارانند.
و ديدم
و شنيدم،
که میخوانند:
- او که اکنون،
او که آدميان را
اکنون
به بهای خونِ خويشتنش
خريدار است،
هم بايدش به او، که سرير و جلال و حکمت و بختی
دوباره سپرد.
چه در زمين و چه بر آسمان،
چه بر دهانه و چه در
دريا
از همگان و زندگان و بودگانتان،
باری
شنيدهام،
که میخوانند:
- سَرور عاشقان و
بَرهی بیگلو را
سلام و سريری از
گُل و تبسم باد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,190
Posted: 30 Mar 2014 19:43
دفتر چهارم: مکاشفات يوحَنّا - باب ششم
و ديدم آن راز سر به مُهر
که بیسر گشوده شد،
يکی چوپانی به سايه
آوازمان رساند:
اکنون بخيزيد و بنگريد!
- مرکبی سپيد و
راکبی که کماندار،
چيرهرای و رهبر و زرينتاج. -
و ديدم آن راز سر به مُهر
که بیسر گشوده شد،
يکی چوپانی به سايه
آوازمان رساند:
- اسبی به هيأت آتش،
سواری از شمشير،
چيرهرای و رهبر و مرگآور. -
و چون مُهر ديگری
از بند گشوده شد:
- اسبی از ترکهی تيرگی
و سواری که مالکِ ميزان بود.
پس آن چهار چوپان و چراغبان
چهره به چهره گشودند:
- هر گندمی
به بهای ديناری،
- هر گندمی ... به بهای يکی دينار و يکی بيش.
- هر جو را
به بهای ديناری.
- شراب و شيره اما،
بینرخ و بیضرر.
و چون آن مُهر ديگری از بند گشوده شد:
- مرکبی پردهروی و
راکبی به هيأت مرگ،
و لشگر مُردگانی
که در قفا و
از پسِ پشت:
حواريون بودند.
و چون آن مهر ديگری از بند گشوده شد:
- شاهدانی ديدم
که کُشتگانِ کلامِ حقيقت بودند.
و کُشتگانی ديدم
که خود،
خداوندِ خويش را
به بازخواهیِ خونشان
میطلبند.
کَفنپوشانی پابهجای و
منتظرانی از پسِ مرگ.
و تا که طلسمِ سربستهی ششم شکست.
زمين
به تزلزل و،
آفتاب
در شبانه نشست.
و تا که طلسمِ سربستهی ششم شکست،
ستاره به سمت سايه و،
قَمَر
در قيامِ شبانه نشست.
و تا که طلسمِ سربستهی ششم شکست،
فلک به چرخشِ خويش و،
صخره
به خوابِ دره نشست.
و تا که طلسمِ سربستهی ششم شکست،
بزرگزاده به خواب و،
ظالمان در
مغازه نشستند.
و همگان را
باری
يکی کلامی از گفتن و بازيافتن نيست.
- فرو شويد ای کوهها!
فرو شويد ...!
پنهان و خستهايم.
نهان و خسته از تسلطِ اين شبِ شب.
دردا!
دردا از اين شبِ بیشرم و
اين راز سر به مُهر.
چرا که ساعتِ شومِ اين شبانه،
اکنون است.
چرا که ساعتِ مرگ و مير زمانه،
اکنون است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "