ارسالها: 6561
#111
Posted: 20 Oct 2013 19:32
اَبلهِ عزيز، هی اَبلهِ عزيز!
متاسفم
شما مظلومِ مهربانِ دروغگويی هستيد
هرگز حواستان به ساعتِ دقيقِ عصرِ سهشنبه
نبوده است.
شما تفاوتِ ميانِ ماه و جيوهی کبود را نمیفهميد
نگرانِ آسيابهای بادی نباشيد
دارند برای خودشان آهسته میچرخند.
حالا برگرد خانه
چترت را بياور
يک نفر
جملهی عجيبی روی ديوارِ رو به رو نوشته است:
شَتهی کور
تا کی میتواند پشتِ پروانه پنهان شود؟
متاسفم!
آيا بندِ کفشتان را هميشه خودتان میبنديد؟
گِرِه کور علامت خوبی نيست،
کِشِ پيژامهات ... آقا!
مراقب باشيد.
دريغا دلاورِ دِلامانچا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#112
Posted: 20 Oct 2013 19:33
يکی از آوازهای عاميانهی عاشقانهی محرمانهی زهرِمار
قضيه از اين قرار است:
عدهای آمدهاند
گليم انداخته، جا گرفته، نشستهاند
حق هم با آنهاست.
وقتی که بعضیهایِ بیدليل
رفتهاند آن بالا
دارند به ديوارِ زيرِپايشان دروغ میگويند
ديگر اين هم سوگند به سوی آفتاب برای چيست!؟
(ستارگانِ سَربُريده
صف بسته بودند مقابلِ شبتابِ مُردهای
داشتند سراغ ماه را میگرفتند.)
جا به جايیِ اِعْراب ... گاهی اتفاق میافتد
حروفْچينِ خسته مقصر نيست
مشکل از ماست که غزل
غلط میافتد از گاهی به قوسِ قافيه.
رديفِ همهی روياها برای خودتان
اين ترانه هم سوءتفاهمِ سادهای است
که هيچ ميلی به معنای شيئی و
اين همه اِعْرابِ اشتباه ندارد.
همين جا تمامش کن!
به همين سوی آفتاب و
ستارهی سربُريده قسم،
پاهای مردم
فقط از زانویِ خسته به زير،
پيدایِ رفتن است.
کاری به کارِ ماه ندارند،
همه برای رفتن از خانه
به کوچه آمده، گليم انداخته، جا گرفته، نشستهاند.
جا به جايیِ اعراب است
گاهی اتفاق میافتد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#113
Posted: 20 Oct 2013 19:33
و چند تا هوا، چند تا شيئی، چند تا خواب
سکوت، روشنايی، رضايت.
اوايلِ عطرِ چيزیست
شايد اوايلِ آسانِ چيزی ...!
همين ... ايستاده مقابلم
اما يادم نمیآيد.
اوايلِ عزيزِ ... اسمش چه بود؟
و سايهروشنِ دامنهای در مِه
و سکوت
و روشنايی
و رضايت.
دو صندلیِ خالی،
فاختهای در خواب،
و عطر چيزی عجيب
در ايوانی از نی و ناروَن.
همه رفتهاند
و هر آن ممکن است
ماه بالا بيايد
ممکن است مسلمان شوم
ممکن است بروم گيتارِ خستهام را بردارم
با باد بروم بردارم بياورم،
و يک اسم:
سکوت، روشنايی، رضايت.
و چيز ...!
حالا يکی از شما
به اين زنِ رو به مغرب نشسته ... بگويد:
اينجا چه میکند؟
ماه، مزار، دی، دنيا
و يک چيزِ ديگر ...!
من ساکتام، روشنام، راضیام
شما هم برويد
برويد زندگی کنيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#114
Posted: 20 Oct 2013 19:34
يا ...!
هی شهدِ انگورِ شهريوری
که دانه دانه میشمارَمَت از لمسِ لب و
سُبحانِ سرانگشت و
اين تبِ تمام،
ببين چه طعمی میدهد اين خُنکایِ وِلَرم،
که بیانصاف
زبانِ مرا به زکاتِ بوسه بسته است.
بيا و ببين مرا
اين منِ باز آمده از پردههای وَرا،
اين منِ ولگردِ واژهْباز
که گاه
آهسته از خودش میپرسد:
عطرآلودهی آهویِ کدامِ ضامنِ خستهای
که کُفر به دامن و
کلمه بر کرانهی ناگفتههات بستهاند.
هی دختر
دخترِ هزار خوشهی انگور!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#115
Posted: 20 Oct 2013 19:34
شو، شو، شو ... شوکران!
ببين با من چه کردهاند
که تنها درد
شفایِ دردِ من است.
ديگر به ترسِ طناب و چرايیِ چاقو
تهديدم چه میکنی!؟
زحمت نکش اصلا
از پی چيزی اگر برای بُريدنِ اين تاکِ تشنه آمدهای
کورخواندهای به خوابِ هرچه تَبَر!
من میدانم داناترين کلمات
در چشمهی کدام چراغ به رهايی رسيدهاند
من میدانم اسمِ صبورِ اين دقيقه چيست
من میدانم طلسمِ توتيا و
کليدِ اين ترانه کجاست
من میدانم اولين علائمِ سَحَر
از آوازِ کدام پرنده آغاز میشود
و رازِ رسيدن به آسمان
در بوی کدام کتابِ خط خورده
به خواب رفته است.
حسابِ حوصلهی باد و
درايتِ دريا ... دستِ من است.
من هزارههاست
که چشم به راهِ آن مگویِ مُقَدَر
تسبيحشمارِ تحملِ تازيانهام.
رازها دارد اين سينهی صبور
اين ترانه
اين طلسمِ بلور.
با اين همه زحمتنکش آقا!
کُشتهی من حتی
از طعمِ تلخِ همين چایِ مانده نيز
با تو سخن نخواهد گفت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#116
Posted: 20 Oct 2013 19:35
هزاران زن سفيدپوش
با هزاران شمعِ روشن در دست
به شهرِ هزار دروازه باز خواهند گشت.
يک شب
يکی از همين شبهایِ پيش رو
به خوابِ خالصترين منتظران خواهد آمد
و توریِ هزار تابستان را
بالای عطرِ آب و
خُنکایِ خدا خواهد گرفت.
پَریزادهی آخرين قصههای مادربزرگ
پيدايش خواهد شد
و خستگانِ اين سالها را
به اسمِ کاملِ خودشان صدا خواهد زد.
او ... خواهرِ من است
او ... يکی از هزاران خواهرِ خستهی من است
خيلیها برای ديدنِ دوبارهاش
رو به منزلِ نرگس و
نمازِ نی نگاه خواهند کرد.
بوی گلویِ نوزاد و
صدای سهتارِ شکسته میآيد
و اينها همه
علامتِ آمدنِ يکی
از افقهای بیباورِ باران است.
او ... خواهد آمد
توریِ تابستان و
تحملِ تشنگی را
پُر از عطرِ آب و خُنکایِ خدا خواهد کرد
خجالتِ خاموشِ دروغگويان را خواهد بخشيد
همهی پردههای دريده را خواهد دوخت
همهی پنجرههای رو به آفتاب را خواهد گشود
و حتی هجاهایِ کهنه را خواهد شُست.
من دستهايش را ديدهام
دستهايش پُر از تيلههای نبات و
طعمِ ترانه و ذراتِ روشن نور است.
حالا برو به مادرمان بگو
تو که تا چنان نمانَدِ اين همه ناروا
منتظر ماندهای،
اين يکی دو بامدادِ بیروزگار نيز
بالای گريههات!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#117
Posted: 20 Oct 2013 19:35
شاليزارها و شبنمِ سحرگاهی
میخواهند خستهام کنند.
میخواهند از خودم خستهام کنند.
میگويند شنيدنِ شب از جانبِ اشياء،
غير ممکن است.
میگويند شنيدنِ شب از غروبِ واژه،
سنگين است.
میگويند ما با تکلمِ بعضی حروفِ تو مشکل داريم!
(اول کمی سکوت کردم،
طَرَف باور کرده بود که دارم به احتمالِ حادثه میانديشم.)
گفتم بله البته حرف "پ" زَبَر دارد،
"هـ" ... همان هایِ دو چشمِ بی ... بوده است هست.
هستِ استِ الف،
رو ندارد، سايه ندارد، سکون ندارد.
لامِ خسته را با واوِ بسته بايد خواند!
میخواهند خستهام کنند
میخواهند از خودم خستهام کنند
میگويند اين همه اِعْراب برای چيست
اين همه نقطه، اين همه ويرگول، اين همه واژه
برای چيست؟
میگويند آنجا: هفتم آذر
تو با مُردگانِ بسياری گفت و گو کردهای
میگويند اينجا: عصرِ آن سهشنبهی روشن
تو از براندازیِ بادها
به خودْسوزی باران رسيده بودی.
شما از کدام سنگ سخن میگوييد
از کدام شکستن، از کدام آينه ...؟
کدام آينه از سنگِ قضا به شکستن رسيده است
که تو در بُرادهی خارا به خوابِ خوش؟
تو خستهای پسر!
يک لحظه از احتمالِ گُمشدن بترس،
از گور، از طناب، از تشنگی بترس!
(دارم میروم سمتِ شعرِ وارطانِ شاملو، اما قبل از غروب
به خانه باز خواهم گشت. شبِ پيش يک نفر زنگ زد گفت:
همين روزها بالاخره خفهات میکنيم!)
و من هيچ نگفتم.
تمامِ اين مدتِ معلومِ بیجهت
من آنجا بودم.
هفتم آذرماه،
عصرِ عزيزِ سهشنبه،
سياهیِ صبح،
بُرادهی خارا،
و خواب ...
خوابِ مُردگانی که از دريا گذشته بودند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#118
Posted: 22 Oct 2013 18:23
روخوانیِ قبلِ از تمرينِ برهنگی
چند بار بگويم
جای اين ويرگول اينجا نيست
اين کلمه کنارِ دستِ گيومه چه میکند
زيرِ اين جمله چيزی ننويسيد
قابِ عکسِ ديوارِ رو به رو کج است
پرده بايد کشيده شود
هيچ سايهای سرِ جایِ خودش نيست
چرا پنجره باز است هنوز
اين کفشهای لنگه به لنگه را جفت کنيد
ساعت روی هفت و نيمِ صبح خوابيده است
چای سرد شده است
اين کبريتهای سوخته جايشان اينجا نيست
مردم چرا غمگيناند؟
يک تروريستِ شريفِ يمنی
که شرابِ شيراز نمیخورد!
برجهای دوقلو دوباره به دنيا آمدهاند
راه افتاده دارند میآيند بروند بغداد، بروند کابل
هارلم هم هوای سردِ گزندهای دارد
ملاعمر مرد خوبی بود
او هم در باران آمده بود
قشنگ میخنديد
فقط گاهی اشتباه میکرد آدم میکُشت،
از دوستانِ نزديکِ حضرتِ بودا بود
يک عده گولش زدند
گفتند ...
(بقيهاش را خودتان ادامه بدهيد
چایام سرد شد!)
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#119
Posted: 22 Oct 2013 18:24
در غياب عَلَف ... ای بامداد!
من دشمنِ توام هوهویِ بادِ خبرچين
چرا که جُرم وزيدنِ تو
از بیراههی رفتنِ همين زندگیست.
من دشمنِ توام چاقویِ بیچرا بُريدهی مجبور
چرا که قرنهاست
هم از خوابِ خوشِ غَلاف بازَت گرفتهاند.
اما به اسمِ لرزانِ شکوفهی نرگس
خواهمت بخشيد.
به نامِ همين پاره نانِ بیتقسيم
خواهمت بخشيد.
حقيقت اين است
که تنها آدميزادهی سحرنشينِ بیانتقام
به اردیبهشتِ علاقه و آرامشِ آينه خواهد رسيد.
عجيب است
ببين
صبوریِ ستاره به آسمان چندم رسيده است،
اينجا
همه چيزی در سرزمينِ من
قابل تحمل است
حتا باد
که دشمنانش آشنا وُ
چاقو ... که بیچرايیاش غريب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#120
Posted: 22 Oct 2013 18:24
سورتالسحور
دردْبُرانِ بیديگری زيستن است مرگ
مرحمتِ خاموشِ با خود گريستن است مرگ
مرگ
خواهرِ خوابآلودِ سَحَرگاهی من است
که بینيازم میکند از مويههای نگفت
از حرف، از هيچ، از ممکناتِ مُفت.
دارالدوایِ من و درمانِ منتهاست مرگ
نجاتم میدهد از بیچطورِ صبح
از باچرایِ شام
تمام!
مرگ
لَمْيَلَد است از هر چه بودِ با
وَلَم يولَد است از هر چه هستِ بی
هی با تو از بی منِ تمام!
زيستن اگر همين گريستنِ من است
دی مرا اين لحظهی ديگرم بس است
اين همه نقطه ...!
تمام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "