ارسالها: 6561
#1,201
Posted: 30 Mar 2014 19:53
۳۱
ناهيد
موکل هزار دريا و هزار بینهايتِ رود است
رودِ بیخللِ پُر چشمهسار
که هرکدام
به بلندایِ چهل روز پياپی
شتابِ سوارمَردی
از تبارِ تندخيزان است.
۳۲
من او را از روانِ خويش آفريدهام
رودی زنانه که از سرزمينِ آريا و آينه میگذرد
رودی که مشيمهی زنان و
نطفهی مردان ما را شفا خواهد داد
تا شما، شما باشيد وُ
نگاهبانِ بيداری، پناهِ پاکان و
پيامبر نور!
۳۳
حقيقتیست
زيباتر از او نخواهيد يافت
من، زرتشت
ارابهران خورشيد چنين خواستهام
نازنينی که از کلام من و
ضميرِ حضرتِ نور آمده است.
پس ای شما شبشکنان
اولادِ آريا، آوازخوانانِ بیشکستِ من
کدام شما آيا ... ياوریام خواهد داد
تا ديوان و ددان را
از ديارِ طلوع و ترانه ... بتارانم!؟
۳۴
او که وفادار و هواخواهِ خوبیهاست
بخواهد ماند
خوشیهای فراوانش از راه خواهد رسيد
من او را
به زيباترين سرود خواهم ستود
او که آزادیِ سرزمين مرا
در مويههای مادران بازجسته است
زودا که برخواهد خاست
هم با زبانِ خِرَد
و پنداری که از پاکيزگیهای هفتدريا
و کرداری به گونهی البرز
و گفتاری روشنتر از رويا
چون من که ارابهرانِ آزادیام!
۳۵
مردان ما، چراغ از خانهی ماه به خوابِ زمين آوردهاند
زنانِ ما، بهارآورانِ بيداریِ آدمیاند
چنين چکامهای
زمزمهی ازلی عاشقانِ من است.
پس اين منم
که لگامِ گردونه از سرنوشتِ ستاره گرفتهام
با روانی روشن از تکلمِ نور
با فروزهی بیپايانی از آن علاقهی عظيم
که خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,202
Posted: 30 Mar 2014 19:53
۳۶
اکنون از برای من ای زرتشت
ضريحدارِ دانايی
تنها ترانهی واپسين را زمزمه کن!
همو را که از برای ملتِ من
رهايیِ فرجام است
همو را که به جانش خريدهايم
همو را که آخرين رويای آدمیست
همو را که چشمانتظار ترانهاش
دشنامها شنيده و
تهمتها خورده و
خستگیها چشيدهايم.
۳۷
کسی که از خِرَد خواهد گفت
اوست
کسی که از آرامشِ آخرين خواهد گفت
اوست
کسی که با چهار اسبِ سپيد يکرنگ
از درهی روياها و کلالهی نور خواهد آمد
هموست
که دشمنان را به دانايی فرا خواهد خواند
و از ديوها و نامردمان گزندی نخواهد ديد
زنِ زيباترين رودها، رازها، گُفتارها
ناهيدِ نوشکفته در شيداترين شبِ زمين!
۳۸
تا اين جادوگرانِ بدگمان
خدای را به تازيانه و ترا به تيغ گرسنه گرفتهاند،
من، اَشو زرتشتِ مردمان
خاموش نخواهم ماند
من با هزار زبان از آزادی
به آواز آينه رسيدهام
زلال، بیخدشه، نقرهفام
عاشقانهسرای قبيلهی نور، نماز، واژههای بینيام!
۳۹
مرا نشسته بر کناره نخواهی ديد
مرا ميان خاموشان نخواهی ديد
مرا بر کنارهی رودها و روياها ديده اند
مرا به رُخِ رازها
هم مقابلِ شبی بلند که بر کنارهام نشسته است.
اما مرا ميان خاموشان نخواهی ديد
من زمزمهزای زيباترينِ روياها
از رودها گذشتهام
هم به اميد آزادیِ سرزمينی که مَنَش رسولِ روشنايیام.
۴۰
پروردگارِ پُر علاقهی اين قبايلِ خسته
سرانجام از او سخن خواهد گفت
زنی از نژاد نور و بوسه و لبخند
که خوابهايی خوش با خود خواهد آورد
دختر سرزمينِ آرياييانِ ما
با آينههای بسيارش در پی وُ
آرامشی که تنها رسولانش میدانند.
او بارآورِ آسمان و
همسرِ اردیبهشتِ زمين است
ناهيدِ پاکسرشتِ سرودخوانی
که از مشيمهی سنگ میآيد
تا چون ستاره بر تو برکت و بوسه بباراند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,203
Posted: 30 Mar 2014 19:54
۴۱
تو ای نيکترينِ زنِ زندگی
تواناترينِ درياتبار
روندهی رودها
چراغ بیپايانِ تاريکترين شبِ زمين
پس کی از زهدانِ انتظار ...!؟
۴۲
زرتشت، شاعر شاعران
فرزندِ بالانشينِ البرز
هم به اميدِ عشق
آوازهای خويش را بر من فروخوانده است.
خوابهای من همه از ديدگانِ اوست
که اين گونه در اندوه آدمی
به دريا رسيدهام.
۴۳
از شبها و شکستنها
بسيار گذشتهايم
که از فصولِ بیفردا به فردا رسيدهايم
اَشاخوانِ خنياگران و
اميدوارانِ آينهپوش
پاييزها از پی نهادهايم
خانه به خانه ... تا سپيدهدَمِ دريا
ای دريا ... زرتشتِ شبشکَن ... بيا!
۴۴
بر آخرين صخرهی البرز
گيسو گشده به شالِ آفتاب
رو به سرزمين ستارگان از تو خواهم خواند
از تو در ستايش تو ای خِرَد!
در ستايش تو ای آزادی!
در ستايش تو ای زن
در ستايش تو ای آرامش عظيم!
من چوپانِ رمهی رازهايم
زرتشتم، پيشراهِ روشنان و
رازدارِ مردمانم!
بر مردمانم، ستم نرود
بر مردمانم، ستم نرود
بر مردمانم، ستم نرود.
۴۵
ناهيد
بانوی بارانهای بسيار
خواهد آمد.
ای دشتهای تشنه و
ای آدميان صبور
بانوی بارانهای بسيار
خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,204
Posted: 30 Mar 2014 19:54
۴۶
او که بيايد
اندوه و خاموشی به خواب خواهد رفت
او که بيايد
کاميابی رستگاران ميسر خواهد شد
او که بيايد
يعنی داد، يعنی نور
يعنی عدالت آدمی
او که بيايد، آمده است!
پناهِ پروانگانِ پاييزی
مادر ماه
دختر درياهای دور،
و ديگر دروغزنان را به جانبِ راستی خواهد خواند
و ديگر نامردمان را به جانبِ رهايی خواهد خواند
و بر همه باران خواهد باريد
اين بخششِ بیپايانِ اهلِ علاقه است.
۴۷
و مرا با خويش به فرازِ نور خواهد برد
ماه و مهربان
او خواستارِ شادمانیِ شماست
نترسيد، رسولِ بخشندهی روياها
نور خواهد آورد
و بَدی خواهد گريست
و بَد از حضور نور به بيداری خواهد رسيد
و خطاها بخشيده خواهد شد.
۴۸
جمشيد بزرگ بر بلندترين قله
در نيايش ناهيد است
پس تو ای اولادِ آينه
بخواه، برخيز، بياب
بياب ای نيکترينِ من
ای نازنين زمين
که تو خود طلوعِ بیپايانِ آب و آفتابی.
۴۹
بر ددان پيروز خواهيم شد
بر ديوان و دروغزنان پيروز خواهيم شد
بر سليطگان و ستمگران پيروز خواهيم شد
بر بَدکيش و کينهتوز پيروز خواهيم شد
فراوانی میآيد
خشنودی و شعر
ستاره، بوسه، نور
و مسرورتر ... ستمديگانِ سرزمين من
و رهاتر ... خردمندانِ سرزمين من
و میآيد او
نثارکنندهی يقين و آزادی
نثارکنندهی نوازشهای بیشمار!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,205
Posted: 30 Mar 2014 19:55
۵۰
من از او به خوابِ خدا شنيدهام
ضحاکِ سهپوزهی پتياره به خاک خواهد افتاد
و نامردمان در سکوت خويش
از اندوهِ آدمی عبرت خواهند گرفت
من از او به خوابِ خدا شنيدهام
آمدنش نزديک است
همو که برترين سرودسازِ راستیهاست
همو که تواناترين دانايان است.
پس ای همو
اين راز و اين رهايی را بر من روا بدار!
۵۱
او که به راهِ رهايیِ انسان و آدمی
راهی نگشود و ترانهای نسرود
- چگونه از چراغ انتظار نور و از من
آوازِ آزادیاش آيا ...!؟
با اين همه
رهايی، تنها در ايثارِ سادهی آدمیست.
و شما که نمیدانيد
ای دريغ که شما نمیدانيد
شما که بیهوده به ستيزهی راستیروندگان برآمدهايد!
۵۲
خود از نژاد سنگ وُ
يا ستاره
همسرا بودن،
رازیست که تنها مَنَش سرودهام.
تو چه بیدرنگ از دشمن دوشينه خواهی گذشت
تو چه بیدرنگ و مانوسی
ای ماهِ مبارکْزاد!
ای زنِ زمين!
۵۳
اکنون
فريدون نيز به همياری شما
از بلندیهای دماوند بازخواهد گشت
از غبارِ قرون بازخواهد گشت
از خواب و خيالِ خستگان بازخواهد گشت
با صد اسب و
هزار گله از آهوانِ بهشت.
باشد که هراو ياورِ مردمان شود
ياوریهای بسيارش فراخواهد رسيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,206
Posted: 31 Mar 2014 13:38
دفتر دوم
۱
باشد
که همدلیات را دريغ نداری ای رودِ نقرهفام
باشد
که همدلیات را دريغ نداری ای زرتشت
باشد
که همدلیات را دريغ نداری ای ناروا ديدهی منتظر
او را که آسيبرسانِ مردمان من است
آن دروغزنِ بیشرم
آن شبطلبِ ضدزادهی بیکيش را
با سلاح علاقه و آوازِ بيداری
فرودش بياورم
پس تو ای موکلِ آبها
باشد که ياوریام خواهی داد
تا خلخالِ بردگی از پای زنانِ سرزمينمان بردارم
باشد که بردگان برآيند!
۲
از تو خواستارم ای توانای بیبديل
بادهای سموم فرو خواهند مُرد
تشنگی به پايان خواهد رسيد
جهالت به جانب مرگ خواهد رفت
رازها شکافته و ناسرودهها گفته خواهد شد
روسياهتر او که به آوازِ علاقه دشنام داد.
۳
او، عزيز من است
عزيزهی زيباترينِ مهتابها
که نوازشهای بیدريغش فراوان است
همو که طنين يادهايش
از آميزهی گُل و ستاره و شادمانیهاست
او ... موکلِ مهربان تمامی آبها و
آرامشِ آدمی است.
من او را در نمازِ بوسه به سرزمينِ شما
بازخواهم آورد
او، عزيزِ من است
عزيزهی زيباترينِ مهتابها.
۴
رسولِ ستمستيز من، ای هنوزِ من!
تنها ترا آموزگارِ علاقه ديدهام
تنها ترا
که بودنیها با تو بودهاست و
بهارانی که بسيارند.
بدين دليلِ برهنه
ما بر بادهای وزيده از جانبِ مرگ
ظفر خواهيم يافت
بر افراسيابِ سياهپوش و
بر پتيارگانِ دو رو ظفر خواهيم يافت.
۵
از او، از آنِ حضرتِ عظيم
از آن رفيقِ ستمستيز
بخواه تا آسمان را از عشق و عطرِ فرشته
بباراند
بخواه که آبها را افزونی دهد
دانايی بياورد
زرتشت، دليلِ روشنِ لحظههای من است
او میآيد با همان آوازِ آشکارِ آزادی
و آرامشی عظيم که لايزال
لايزال ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,207
Posted: 31 Mar 2014 13:39
۶
او که زندانی ذلالت خويش است
روزی به آگاهیِ علاقه خواهد رسيد
او که زندانیِ نخوتِ خويش است
به آرامی برخواهد خاست
و از جانبِ جهالت به زير خواهد آمد.
شريران، شبطلبانند
تهطيرشان خواهيم کرد
چراغ و بوسه و نور
نور و بوسه و چراغ را درخواهند يافت
حجابها فرود میآيند
و آدمی به دريا خواهد رسيد.
۷
از برای ملتم که در مويه مُرده است
با تو سخنی دارم ای ستمستيز:
ما خنجرها بر پشت و
اندوه به سينهی خاموش
از خلنگزار ديوان گذشتهايم.
سربلندی ستارگانِ سرزمين تو
رازی دارد ای زرتشت!
۸
فراز نمیآيد او
که با تاريکی درنشسته است.
به حرف نخواهد آمد او
که سکوت و خاموشی را برگزيده است.
کی کاووس چنين گفته است
کماندارانِ نور
از آستانهی شب خواهند گذشت
با خدنگی در زَهِ سرنوشت!
۹
رها میرود اين رود
تا درختِ جوزی که لبريز از آوازِ آرش است.
هموست که باز خواهد آمد
تا منش به آوازِ هفت دريای بیکران بخوانم.
کسی که از کلالهی آتش آمده است
سرما و سکوت اين سالها را
به اهريمنان بازخواهد سپرد،
باغها خواهد آورد از عيش گُل
ستارهها خواهد سرود از علاقه به نور.
او زرتشتِ ما
رسولِ ستمستيزِ هنوزِ ماست.
۱۰
ديدمش با دستاری از مِه و سبزينه
به سوی جلگههای گندم و باران میرفت
آرام و آهسته از حيرت جهان
به آزادیِ آدمی رسيده بود.
اَرَدْويْسور ناهيد
رودِ بیبازگشتِ بوسهها و گياهان و پَری.
و باران پروانه میباريد
من ديدمش آن درياتبارِ تنها را
زن را
آوازهی زيباترين دقايق دنيا.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,208
Posted: 31 Mar 2014 13:39
۱۱
هم از برای ما
اِمشاسْپندانِ پردهنشين
از فرازِ هر هفت فلک به درمیآيند
زادرودِ بهارخيزِ آرياييان را
باز بارانها خواهند بخشيد
زادروی که سياوشزادگانش
هنوز
عريانِ از حقيقتِ آزادیاند.
۱۲
نيکا، ناهيدِ هزارهی من!
برخيز و
يادآورِ آن سپيدهدمِ پابهراهِ دريا باش!
هم از راهی
که کسان ما بیدريغش در پی خواهند آمد
عاشقانی عزيز
که از رودها درگذشته
تا به گهوارهی آسمان رسيدهاند.
۱۳
دی از برای اين همه رنج
هم به خاطر اين همه اندوه، صبوری، مدارا
بهدرآ ... ای خواهرِ دريانشينِ زمين!
وقت است که برآيی و
با مردمان من
از عدالت و آينه سخن بگويی!
دربند ماندگانِ ما بسيارند
خستگان و مايوسانِ بیسايه بسيارند
و هم دلدادگانِ آب از سر گذشته نيز بسيارند
دی از برای ملت من ای ماه
ای زنِ عظيم
از آينهسارِ اين سکوت بهدرآی!
۱۴
سرانجام سلسلهی اهريمنان هم روزی
به زير خواهد آمد
پرندگانِ رفته از پاييز
روزی سرانجام به اردیبهشت بازمیآيند
شادمانی خواهيم ديد
سرودها خواهيم خواند
اين آخرين يقين حضرت اوست.
۱۵
پس ای فردازادگان ... دريابيد
که ما نه زانو زديم و
نه مايوس از اين سرزمين مِهزده گذشتيم
دی به همدستی همين هوا برآ
که فرزندانِ از بند رَستهی من
میروند
تا در گذرگاهِ کشور آفتاب
بر پتيارگی و پريشانی ظفر يابند
من اين همه ماهانِ خسته را
سرانجام کامياب خواهم کرد
من شريکِ اندوهِ درماندگان زمينم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,209
Posted: 31 Mar 2014 13:41
۱۶
برخيز و برآورم، بهارانم کن ای بانو
من در هوای همين واژگان
به تو خواهم رسيد
نمیگذارم هيچ دلی از بيداد اين ددان بلرزد
نمیگذارم هيچ گرسنهای
اندوهگين به خواب رود
نمیگذارم!
۱۷
پس با من بگوی
تو کيستی ای کتابِ هزارخوانا!
کيستی ای نمازگزارِ بینياز!
هی همانديشهی آزادیِ آدمی!
بارها در غياب تو
به قربانگاه گريه رفتهايم و
نگفتهايم: آری!
اما تو نيز با مردمانِ معصوم من
سخن بگوی!
کی، کی خواهی آمد!؟
۱۸
آنان که کشور مرا از برای بيگانگان میخواهند
هرگز کاميابشان نخواهی ديد
آنان که عشق را از برای اهريمنان میخواهند
هرگز کاميابشان نخواهی ديد
تنها پسران من
دختران من
ملت من است
با آن علاقهی عظيم
که زلال از آواز آفتاب و ارغوان
به صبح و سعادت خواهند رسيد
آنانی که خود
فروغ و رويا و آينهدارِ دريايند.
۱۹
از برای ملت من
ای صبحدمانِ عزيز
عاشقانهترم به بيعتِ بيداران بخوان
میخواهم
آسودهتر از مدارای مرگ بگذرم.
۲۰
فريدون از کلالهی البرز
به جانبِ ستمديدگان میآيد
نويدها خواهد آورد
نيايشها خواهد کرد.
فريدون از کلالهی آفتاب
بر ما فرود میآيد
با گلويی آميخته از آواز و آزادیِ آدمی
و چشمهها خواهد آورد
و چراغها در دست
فرودستان را به دانايی و ثروت و ستاره
خواهد رساند،
راستبالايی کمربسته
از شرافتِ ستاره و صلح
هم به چهرهی آبرويی که ايرانيان ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,210
Posted: 31 Mar 2014 13:42
۲۱
آنجا در سرزمين آرياييان
دخترانی در بندند
که پوشيده از برهنگی
به اميد يکی بهار
با پروانه سخن میگويند.
۲۲
خواهد آمد آن زن عزيز
دستِ مرا خواهد گرفت
به باغهای بارآور آسمان خواهد برد
و ملکوت با او سخن خواهد گفت
او محبوبهی من است و
خواهر من است و
مادر من است او،
که ناتمام و تنهايمان نخواهد گذاشت.
۲۳
ديوان و ستمگران را ديدم
بیرحم و بیرويا
صف به صف به ستيزهی صلح و سرودِ ما میآمدند
پس روی به جانبِ زرتشت
از اورادِ عشق، به آواز و معجزه رسيدم
کلمات به ياریِ خاموشان ما آمد
و ديوان ديگر نبودند
و ستمگران ديگر نبودند
تنها سواد بود، سرود بود و
صلح بود
اين رازِ عظيمِ زادرودِ زرتشت است.
۲۴
در اين همه همهمه
حقيقتِ عشق را
تنها آن حقيقت فرجام را
بر من ارزانی دار ای عزيزه!
تو تواناترينِ موکل آبها
تشنگیِ تنهايانِ سرزمين مرا درياب!
ياوریها بفرست
روياها روانه کن
از برای من و ملتِ من
ای زايندهی عظيم، زلالیِ بیپايان!
۲۵
اين پايان تشنگی و تابستان است
ناهيدِ هومْنوشِ من
رودها به جانبِ پاريابِ پنبه و برنج
روانه خواهم کرد.
و نيز نوبت به بهارخواهانِ خسته خواهد رسيد
نوبت به عشق، نماز، بوسه و کِنارِ اين همه خلوتِ عزيز!
هی عزيز
به خاطرِ ما، به خاطرِ عبور اين پارياب تشنه از تابستان
ترانهای بخوان
باران خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "