ارسالها: 6561
#1,221
Posted: 31 Mar 2014 13:51
۳۶
جز اين عزيزان
هرگز قومی مقاومتر از سلام و صبر نديدهام
اينان، ملتِ ماه و آينهاند
آتشِ پنهانماندهی خوابها و خاکسترها.
اينان قوتِ علاقه و آوازِ اميد را
از ترانههای تِشتَر به ارث بردهاند
همين است که ديگر در ديارشان
نامی از زمستان باقی نخواهد ماند.
۳۷
او شبانان را عليه شب فراخواهد خواند
ستارهی راهبَلَدِ بارانها
از بلندی هر هفت فلک به زير خواهد آمد
چنين است که اَپوشه بر تِشتر ظفر نخواهد يافت
چنين است که اهريمن بر آزادگان ظفر نخواهد يافت.
۳۸
سخنوَری از اشتياق شعور
پُرسندهای از پَردههای دَرهمِ نور،
به هوم برآمده حضرتِ او
در زلال و زمان و هوا درآميخته
با زبانی به وسعتِ اصوات
از آن سوی آبهای دور
به ديدنِ فرودستانِ خسته خواهد آمد.
۳۹
ترکيبی از طلوعِ آبهای محترم است
فروغی مجسم
بالندهای بر فراز
فرشتهی آب و آفتاب و آدمی
که تا نام او بر سريرِ گل و ستاره جاری است
جهان چشم به راهش از رويای رهايی
بازنخواهد ماند.
او حقيقت ماست
انتظارِ عجيبِ ماست.
۴۰
تِشتَر منم
که به هيئتِ اسبی زرينبال و برفينه
از کمانهی افلاک فرود میآيم
تا اَپوشه ديو را
از حوالیِ هرمز و هوم بتارانم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,222
Posted: 31 Mar 2014 13:51
۴۱
خدازادهی ستارهنشين
با خوابهاش همه از آزادی آدمی
از حوالیِ درياها به ديدن ما میآيد
تنها صبوری کن ای پارسا، پروردگارِ آهوی نور!
۴۲
در اين واپسِ مرگ
اگر پس نشيند او،
ديگر هيچ آرامشی نخواهد ماند،
آنگاه اَپوشه ديو
همو ... شبزدهی خوف
از خواب برخواهد خاست
کُل سُم و کُل يال
مهيبتر از امروزتان
به مرگ و به اهريمنتان
خواهد سپرد.
وای اگر که اَپوشه، پروردگارِ تشنگی
بر ياورِ مردمان ظفر يابد!
۴۳
ياورانی ديگرم بايد ای زرتشت
ورنه مرگم
سقوطِ جهان در کفِ دوزخ است.
اگر مردمانی بايدم
من نيز به قوتِ اسبانی از سپيدهدم
بر ددان ظفر خواهم يافت.
۴۴
تِشتر سپيدهْسُم
خواهد آمد
خداوندگار آبها و آزادی آدمی
خواهد آمد
با گوشهای زربستهاش به هيئت اسب
هم از مخمل و خوابِ علف
و لگامی ستارهْپَرچ و
پيکری برهنه از حريرِ آب
میآيد او
او فرو میشود از انحنای زمان
با پاسخی شگفت
در شکستنِ دندانِ ديو!
۴۵
و دروغزنی ديگر در مقابلش
به ماه و روشنايی دشنام خواهد داد
هم به هيئتِ اسبی از سلالهی شب
دُمبُريده و بیکوپال
همچون اهريمنی مهيب از سلالهی مرگ
هم در مقابل ماه و مقابلِ تِشتر
که گويی
از عذابِ عجيبِ تهمت و دلهره آمده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,223
Posted: 31 Mar 2014 13:54
۴۶
و خاموشان و خوابزدگان
بر سريرِ خشت و در اندوه آب
ستيز ستاره و سنگ را به سايه نشستند
چشم در چشم هم
دريده و دلير
تا هنگامهی هجوم و تولدِ تقديرشان فرارسيد،
و تا دَمی
تا به موسمِ نيمروز
که تِشتَرِ بارانخواهِ ما
بر اَپوشهی تشنگی چيره برآمد و دريا شد.
۴۷
ای کاش دانسته بودمی
که ديو و دد
دانستهی کدام کلمهای
عاشقتر از دو ديدهی دريايند
پس رستگار شو ای شبانِ آوازها
آدمی، آدمیزادهی ماه
که او درياها را به جنبش درآورده است.
۴۸
پس گفتمت که مِه برآيد و مخملِ ابر
ابر ... گيسو گشوده و
ماه ... آبستن از زمين،
و ولولهی چرخانی از ستاره و صبح
تا سينه به سویِ هوم و شراب و بوسه بگشاييم.
منزل، منزلِ ماه و
خانه، خانهی ماست
ميهنِ آب و
جادههای نی، نرگس و بلور،
پس از هوشِ تمام
ای تمام از حضور و هوا
گُل از کلام و خواهش از روا.
۴۹
سبز از تو میگذرد
چنان که نيلوفر از آب،
بارشِ عظيم آغاز شدهاست
عدالت و علاقه آغاز شده است
راهها مهيا خواهد شد
رهايی مهيا خواهد شد
و میآيد آن صبح بیمثال
هم به سالِ خوش، سالِ سالها
سالِ آب و ترانه، تبسم و دريا
درماندهندهی بزرگ خواهد آمد.
۵۰
کدام هنگامه؟
کدام سو، سمت کدام ستاره برخواهی خاست
چند وقت است چلچلهزايی چشمه و چراغ
بر شانههای کدام اسب از آسمانِ آسوده میآيی
موسمی کدام آيا
علف از پيچش سينه بر کدام رود
لذتِ سبز را نطفه خواهد بست؟
بی گفت و گویِ لبانِ تو آيا
کدام تبسم
زاده خواهد شد؟
کم گفتم
اگرچه دريا را ...!
بيا و کاسهی آبی از کرانهی تشنگی بياور
ياور!
پيشوایِ پندار نيک
آموزگار کردارِ نيک
رسولِ گفتارِ نيک
بيا ... زرا، زرتشت من
که ملتِ معصوم تو
شايستهی بودن از نماز و لذتِ هوشند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,224
Posted: 31 Mar 2014 17:07
گفتار چهارم
۱
ديریست ای زرتشت
زَرای مقدس من
به جستوجوی چراغ تو
از تاريکترين شبِ پردهپوش گذشتهايم.
زَرا با من بگوی
چه اين هرزهزبانانِ رجاله از جهانِ تو میخواهند؟
از تو، تَردامنان سبُکسايه از تو چه میخواهند
که اين گونه به گورِ مرگ؟
زرا ... زرای من
پس کی برخواهی آمد
ذلتانديشانِ آلوده، از ملتِ غمگين تو چه میخواهند؟
۲
شادمانه زندگی کنيد
خُرم و روياگذر
خرسند و خداگونه زندگی کنيد
او میآيد
ديو را در بند و
پتياره را پريشان خواهد کرد.
شادمانه زندگی کن ای نبيرهی نور
سرزمين ترا
سرزمينِ ستارهخيزِ ترا
خيزابِ هيچ هيولايی ويران نخواهد کرد.
۳
به راستی برازندهی کدام بوسهای؟
اين پرسشِ من است ای اهورا
پيراهنی بر اندامِ آفتاب و
آوازی که برازندهی آدمی.
پس برخيز و بگستران
خيمه از خنکا
گندم از اردیبهشت
و نی از نسيمِ نور.
پس دور شويد شبطلبانِ آسيمه
دشمنانِ من، دشمنان دريا، دشمنان دانايی!
دور شويد ای رنجها
روياکُشانِ کبود!
۴
چاره و چراغی دوباره بياور
آدمی در آستانهی سپيدهدم
ديده به راهِ تو دارد زَرا!
من ميهنم را اين گونه میخواستم
آزاد و بیاندوه
بزرگ و بیدشمن
درود بر تو ای زَرا!
ای آورندهی رويا و رازدارِ ملتِ من!
اَشَم وَهو!
۵
به نام تو برخواهم خاست ای آزادی
اين يقين من است
سرزمين من از بهار و ترانه باردارِ بوسههاست
طلوع کن ای کلمه
ای حضور، ای آزادی!
سُروشا، ستارهی سپيدهدم
حقيقتِ لبخندِ خداوند و آدمی
آوازیست
که سينه به سينه فراخواهمش خواند.
پس خصم رهايی را بشناس
دشمنِ دريا و دشمنِ مردمان را بشناس
تو بازخواهی آمد ای آزادی
تو باز برای ميهنِ من
حفاظی عظيم از مَلمَل و حرير خواهی آورد
و سپيدهدمی روشن،
روشنتر از روياهایِ همين زَرا
زَرا ... ای سروش!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,225
Posted: 31 Mar 2014 17:08
۶
بشود که از تحملِ اين شکنجه نيز بگذريم
بشود که از تسليم و ترس نيز بگذريم
بشود باز، سَحَر از سوی نور
بشود باز، عدالت از آوازِ آدمی
بشود باز، ستاره بيايد
سروش بيايد، عشق بيايد و
روز، نماز، علاقه، آزادی!
۷
نسيم و خلسهی نور است اين،
نمازِ شيدايیِ ماه و
عطری که از کاروانِ گُل سرخ،
و مجمری از ستاره، از سبزی
و باغی بزرگ از تبسم، از ترانه،
بهاران بازآيد و
اين خانه روشن شود از شعر تو ... ای زَرا!
۸
سرودیست کوتاهتر از کلمات خدا،
درياتر از آبرویِ سروش،
که در زمهريرِ زمستان و مرگ
شکوفه خواهد کرد.
به رهايی
يا رسيدن و مردن،
توانستن و برخاستن، ترا بايد!
۹
منم که از انتهای تيرهترين تلکمِ ضحاک
به رهايی فرشته و
فرازآمدِ فريدون آمدهام
منم، ماهانِ بازمانده از سلالهی سپيدهدم،
من اين راه را از رمزِ تيرهترين ظلام
به روشنیِ روياها خواهم رساند.
۱۰
او که از برای شما
نان و ترانه و خانهای رو به آفتاب
آرزو دارد
او که دانايی را برای دَدان دورمانده از نور
آرزو دارد
او که اوست، هموست، پيامبرِ ماه و ترانه و آدمی
زرتشتِ از علاقه آمده
شاعرِ شاعرانِ شبنم و بوسه و نور!
دی ... تلاوتی ای لبِ بسته و ای دلِ خسته
که روزِ آزادیِ عاشقانِ بزرگ، بازخواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,226
Posted: 31 Mar 2014 17:08
۱۱
باز خواهی ديد
که گونهی گياه را
نسيمی از نژادِ بوسه، بوسه خواهد زد،
شبِ افسرده باز
جوجه ستارگانش را
آب و دانه خواهد داد،
و ما
سَحَرخوانِ چشم به راهِ او
باز برخيزيم و
خستگان را ياوری دهيم.
۱۲
مگو که چارهی فرجامی نيست
مگو که دی برنخواهيم خاست
مگو که مسافرانِ ما بازنخواهند گشت
مگو که ملتِ مومنِ من
به انکارِ علاقه برآمدهاند.
سروش خواهد آمد
ستارهی صبحگاهان خواهد آمد
دروغزنان از سايهسارِ اين خانه رانده خواهد شد
سياهی و سيلاب از سايهسارِ اين خانه خواهد گريخت
ما همزادانِ رنج و شکيب
باز به رهايی خواهيم رسيد
اين رازِ سرزمينِ آفتاب و آينه است.
۱۳
من آوازهخوانِ خيل گرسنگانم ای زرتشت
من در پرتوِ همين واژگانِ دعا
از دريا گذشتهام
من با همين هوای اندکِ حوصله
هيچ فانوسی را
خاموش به خانه نخواهم بُرد
اعتماد از من است و
عشق از من است و
من از ترانههای تو ای زَرا ...!
۱۴
بسيار دور از اين خانه
بسيار دور از اين خيال
بسيار دور از اين زادرودِ خسته
خسته خواهيد شد
که چرا هيچ فانوسی از فهمِ علاقه نداشتهايد
شما عزيزانِ آينه را از اين خانه دور کرديد
پس دور خواهيد شد
رانده خواهيد شد ای بَدانديشانِ بیفردا!
۱۵
شکست بر تو باد و نفرين بر تو ای اهريمن
که مرگ از معنیِ نامِ تو حتی گريخته است.
هی ابتذالِ بیباور
پس کی از آينه خواهی گريخت؟
شکسته باد جنونِ تو ای ديو
شکسته باد شبِ تو ای دروغزن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,227
Posted: 31 Mar 2014 17:09
۱۶
سروشِ رستگاران را خواهم ستود
صبوری بیپايان ايرانيان را خواهم ستود
سرودِ سايهگستر آزادی را و عدالت را خواهم ستود
راستی و روشنايی را خواهم ستود
ياور مردمان و همسايگانِ صلح را
سواد و بوسه را خواهم ستود.
اين منم زرتشت
ترانهخوانِ ستَمبَرانِ زمين!
۱۷
سرانجام از رُخارُخِ پتيارگان
نقابِ فريب را خواهيم سِتُرد،
سرانجام آفتاب را از مغربِ غياب
بازخواهيم خواند،
سرانجام سروش، ستاره و رستگاری
فرا میرسند
خفتگان برخواهند خاست
و خداوند به ديدارِ دريادلانِ ميهن من
خواهد آمد.
۱۸
ما شادمانی آدمی را خواستهايم
آموزگار بزرگِ رهايی
چنين گفته است.
ما صلح و فلاح و علاقه را
فراخواندهايم
آموزگار بزرگ رهايی
چنين خواسته است.
پس بيا ای عشق تا بميرد شب
بيا ای عشق، تا بميرد رنج
بيا ای عشق، تا بيايد او.
۱۹
آيا نجاتدهندهای از راه فرا نخواهد رسيد؟
پس پاسخ اين همه رنج را
کدام رسول ...؟!
رهايی اين ملتِ ستمديده کی فرا خواهد رسيد؟
پرسشهای من از اين دست
رو به دريا دارند ای اهورا!
من اين خورشيد را روانهی رويای ايرانيان میخواهم
ببين بر ما چه رفته است
که هيولا از شنيدنِ دشنامش
به بيابان گريخته است.
۲۰
رگارگِ رازها
رگبار ثانيهها
زمان، فرصت، انتظار!
بازم بخوان ای خوب
بازم به آزادیِ آدمی بخوان!
ستارگان شهيد
سرانجام شبی از خوابِ خاک برخواهند خاست
گمنامانِ بزرگ روزی از کرانهی نور برخواهند خاست
خانه بايد مهيا شود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,228
Posted: 31 Mar 2014 17:10
۲۱
او که هموست
و مَنَش در خواب و به رويا
بسيار ديدهام
هم از جانبِ دريا خواهد آمد
بر ارابهای عظيم
با چهار اسبِ سپيد،
هشيوار و روشن و بزرگ،
مَلِکالعشقِ من از ماه خواهد آمد
و اين پايانِ پريشانیِ ملت من است.
۲۲
او، نام او
در نخستين و واپسين واژگان من آمده است
انسانِ آينهصفت، سرودِ برابری!
سايهسارِ تمام سرشاریها
راز، رويا، رهايی.
او، نام او
بر زبان من است
به نامَحرمانش نخواهم گفت.
۲۳
شتابانتر از اسبانِ آسمان
شتابانتر از بادها و بورانها
شتابانتر از شتابندهی شتابندهها
شتابانتر از مرغانِ هر هوا
شتابانتر از تيری که تُندرانه
از چلهی نور رها شده باشد،
او، رسولِ رهايی، رازدارِ برابری و
بلوغ عدالت
از خوابِ آينه خواهد آمد.
۲۴
درندگان و جباران پراکنده میشوند
و سوگ و سياهی
از سرزمينِ آسمانی من
رَخت برخواهد بست!
اين بنيادِ باورِ عاشقان ماست.
میدانم ای زرتشت
میدانم که شبشکنان فراوانند
شبخيزان فراوانند و
شبافروزان فراوانند،
فرصتِ همسرايانِ سرزمين من نيز فراخواهد رسيد
۲۵
او، عزيزترين زنِ آوازهای من
از ميانهی رود و رويا خواهد آمد،
قامت برافراشته
ميانبسته با دُوالی از دلِ دريا
به مرزبانیِ محبتِ من خواهد آمد
بَر نطفهی هر نوازشی
نمازی خواهد سرود،
بَر هر بيابانی
باغی از بنفشه و باران
و برای خيالِ هر آوارهای
آوازِ تسکينی، ترانهی شادخيزی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,229
Posted: 31 Mar 2014 17:10
۲۶
برای برانداختنِ اهريمنِ نابکار
برای برانداختنِ خونريزانِ ستمگر
برای برانداختنِ ديو، دد، دروغ
ترا به نماز بلند فرامیخوانم ای رسولِ نور!
ترا ... ای سروشِ خستگان.
۲۷
وطن به سيلی و گهواره به سيلاب رفته است
پس کجاييد کماندارانِ رعناترينِ کلمات!
آوازی کو تا بر مصيبت ميهنم مويه کنم.
۲۸
نمیدانم اين نسيم خسته
بر خوابِ چند شقايق پرپر
سفر کرده است؟
بايد از آنان باشی
تا بدانی آدمی از چند دوزخ
به سايهسار ستاره رسيده است.
عبور از آسمانی اين همه تيره
ترانهی هر مُرغ خانگی نخواهد بود.
۲۹
بازآ جراحتِ ديرين
من از جهان پتيارگان پشيمانم!
رازها بزرگ و
سينهها کوچک است هنوز
دريغا ... دردِ از پدر مانده!
عشق از جوانه به جانِ جهان رسيده است،
ورنه اين هم شورش را
پيامبری مگر ...!
۳۰
زرتشت
بر کرانهی اندوه
ترا به آوازِ اهورای گريهها میخواند
روشنايی آن چراغ آخرين
آن خانهی آخرين
آن خواب آخرين ... کجاست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,230
Posted: 31 Mar 2014 17:11
۳۱
به من بگو ای زرتشت
کدام حقيقت است اين رنج لاعلاج؟
چه حقيقتی در اين کلام
کاسه از خونِ گلوی من گرفته است؟
هی پرستارِ پريشانیها
پسرِ خورشيدِ بیهمانندِ من
کجا میروی، من اينجايم
سوگنشينِ سرزمينِ به غارت رفتهی ماه، کبوتر، کودکان!
۳۲
تو ... سرانجام
با نامی از اکنونِ آينه
از انعکاسِ ستاره در ديسِ آب زاده خواهی شد.
و زاده میشوی
تا مرا
پيش از آن که ساحرِ واژگان شوم
گرسنگانم به هيئتِ نان و سرود ...!
من زمزمهی پنهانِ نام تو بودهام
آيا به ياری مردمانت
خواهی آمد؟!
...
يَتا اَهو ...!
۳۳
او
چوپانِ چلچلههای کوچک اردیبهشت و باران بود،
او
بانوی برنج و تبسم و بابونه
همشيرهی نور و ترانه و من بود.
حالا به جستوجوی او
من از مذابِ مرگ
پيراهنی بر اندامِ حوصله خواهم دوخت.
آيندگان ... تنها آيندگان میدانند
من از راز کدام چراغِ ناميرا سخن گفتهام.
۳۴
جاری شويد ای تمامِ رنجها
من با رويایِ ميهنم
به جنگِ مرگ خواهم رفت.
پايی بر کمانهی البرز
دستی در کفِ کارون
آه ای عزيزهی آوازها و شبنمها
ياریام برسان!
۳۵
و زرتشت بزرگ با من از سروش و ستاره گفت
گفت:
من از دهانِ سنگ حتی
سرودِ همگان خسته را خواهم شنيد
من شريکِ مصائبِ همين مردمم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "