ارسالها: 6561
#1,231
Posted: 31 Mar 2014 17:11
۳۶
و زرتشت با من چنين گفته بود:
- من کاشفِ کيميای رهايیام
آرامتر ای ترسِ بینقاب!
من او را
محبوبِ گندم و دايهی درياها را
از کرانههای فراخکَرَت فراخواهم خواند.
بازخواهم آمد
بهار و ترانه و عشق را
خانه به خانه تقسيم خواهم کرد
هم با کاکل آراسته به خواهرانِ گياه و
دهانی زيباتر از سرودِ پروردگار!
ديگر نه هراس و نه تهديدی
همين وُ
هيچ مرگی
ياورانِ رهايی را از پای درنخواهد انداخت!
۳۷
با جنگلی از جوانههای بهمن و ماه
از چشمانداز سپيده و گل سرخ
خواهم آمد
خبر از قولِ قبيلهی دريا با من است
سوسوی فانوسِ شما را ديدهام
از آن پيشتر
که شب از راه رسيده باشد.
من قاصدِ سايهسارانِ ستارهام
نسيم آوردهام، کلام، خاطره ...
حيرت مکن!
شعر،
شکايتِ پنهان آدمی از رسولانِ خاموش است.
۳۸
چشم بگشای و
طلسمِ اين طاقِ کهنه را بشکن
ملتِ بیآزارِ مرا از خواندن يکی ترانه حتی بازداشتهاند.
روشنايی مرا به گروگان گرفتهاند
ماه را به گروگان گرفتهاند
هوا و دريا و ياوری ترا حتی
به گروگان گرفتهاند.
۳۹
دشت تا به دشت
تمام دامنهها
دريای تشنگیست،
گُل مرده، گهواره شکسته،
بوسهها بر باد!
حالا بيا زَرای من
گلوی گندم از طعم اين تشنگی
شبِ داس را در خوابِ شکستن،
خوشهای مگر؟
۴۰
من عشق را خانهای میخواستم
هم نه برای خويش
که درماندگانِ اين ديارِ آواره بسيارند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,232
Posted: 31 Mar 2014 17:12
۴۱
مرا ببوی!
من از هوای همين علاقه است
که از تسليم به تاريکی
میميرم و فرمان نمیبرم.
من داورِ يتيمان و آوازهخوانِ خستگان زمينم
آه ای شعور، ای شرف، ای آميختهی آدمی ...!
۴۲
روزهايی هست، میدانم
روزهايی برای زيستن
برای بوسيدن و
برای باروریِ رويا ...!
روزهايی هست، میدانم
آزادی، مادر من است
روزهايی برای عدالت
برای عشق و
برای باروریِ آدمی ...!
۴۳
نگفتم!
نگفتم چون کَفتاران زاده شويد
کبوترانِ گلوبُريده بر برجِ شب
سنگواره میشوند!
شما از گولِ گزمکان
به پيشانی اين دقيقه رسيدهايد
شتاب کنيد!
سپيدهدم دريا را در دعای خود
فرا خوانيد،
فرصت نيست!
۴۴
عاشقتر از آن زن بزرگ
بر اين زمين خسته، هيچ خوابی مجوی!
او میآيد
کودکان به دامنش فراوانند
همه از بوسه و لبخند
نان و ستاره و شادمانی
به دامنش فراوانند
همه از عطر عدالت و آينه سرشار!
او از برای شفای شما خواهد آمد
هم از برای درمانِ دردهای ما!
۴۵
من، شاعر شاعرانِ زمين
کلماتم را نذر تو خواهم کرد، بيا!
بيا دخترِ آبها
آوازخوان پونهها
پريچهی هفت چشمهی وضو.
من بر ددمنشان و موذيان
ظفر خواهم يافت
من بر دروغزنان و ستمگران
ظفر خواهم يافت
من اولادِ خستهترين مادرانِ زمينم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,233
Posted: 31 Mar 2014 17:12
۴۶
ترا
کامياب از خنکای آب و
تماشای آينه ديدهام
ترا در طولانیترين ترانه
خواهم سرود.
هم با عطرِ خدا و شيرهی نور
خواهم سرود
تو شهدِ بیپايانِ بوسهای
در بارانیترين عطش،
هی برکتِ زنانگی، گندمِ دانا، آفرينهی عجيب!
۴۷
نان و رستگاری بر شمايان
بسيار باد!
عشق و آزادی نيز،
و آوازی زمانشکن
که من از برای شما به ارث خواهم گذاشت.
پناه بر تو ای ارادهی لايزال
پناه بر تو ای زنِ بیتا،
ترانهی حضرتِ نور!
۴۸
هی ياورِ به بُنبستْ مردگان!
آوازی تازهام ارزانی بياور
میخواهم برای به بُنبستْ مُردگان
از معجزهی باران و
بلوغ بيداری بخوانم.
من اَژیدهاک را از اين کرانه دور خواهم کرد
من اهريمن را از هوای اين خانه دور خواهم کرد
پيشوای پتيارگانِ زمين را
از اين زمانه دور خواهم کرد.
دروغ و مرگ و زلزله را
از حولِ آدمیزادگان دور خواهم کرد.
۴۹
هی برادرخواندهی خوبیها
خواهرِ عاشقترين هوای ترانه
اين راز را
سرگشودهی دستهای من بخواه
اين فتح را به من ارزانی دار
سياووش سرانجام از آتش خواهد گذشت.
۵۰
من، زرتشتم
پيامبرِ پروانهها و شبنمها
راه به تماشای حول و حيرت گشودهام
من اين ديارِ آزران و آزادگان را
باز خواهم سرود
اين آيينِ من است.
منم، زرتشت، چوپانِ دستها، چهرهها، چراغ
شما را بر ستمگران پيروز خواهم کرد
ديوْدين و ستيزهجو از جهانِ شما دور خواهد شد
دوشيزگان به آزادی
آوازهای ترا خواهند خواند
اينجا منزلگاه ماه و
ماوای آرياييانِ من است
آغوشِ گشودهی عشق
پناهِ خستگانِ زمين است.
درودت باد ای بیهراس!
تو از مشيمهی ماه و
نطفهی خورشيد برخاستهای
من ترا و اين ايرانِ آينهزا را
در زيباترين نمازِ علاقه سرودهام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,234
Posted: 31 Mar 2014 17:13
گفتار پنجم
۱
میگويند نه تو از آنِ منی
نه من از آنِ خويشتنم
میگويند نيمی تحمل زخمهاست
و نيمی که دروهی شفا،
و ديگر فرصتِ عشق نيست
اما فرزندانِ حضرتِ مهر
از اين دو نيمهی مشغول برخواهند گذشت،
با گهوارههای ستارهنشين خويش بر دوش و
دريا در دل،
و سوگآوران و سنگدلانِ بیسايه
باور نخواهند کرد.
اينجا ميهنِ آب و چراغ و تبسم است
سرزمين زنانِ بارآورِ بیبديل ماست.
۲
اهورامزدا به جانبِ زمين آمده بود
پاکانِ کمربستهی عشق
ديده بودند که با حضرتِ خويش و
با زرتشتِ رويانويس، چنين گفته بود:
من عشق را برای مردمانت
به مقامی خاسته ببايدم
که شما را سزاوارتر است.
۳
به نمازِ دانايی از دريا خواهيم گذشت
به دانايی از اندوهِ گريه خواهيم گذشت
آرامشی بیپايان پيشِ روی ماست
به خانومانِ ملتِ ما خللی نخواهد رسيد.
همدلانِ دورماندهی ما در راهند
صلح، سعادت و علاقه نيز
و نان و عسل
و نان و هوم
به شير و خِرَد آميخته
و آسمانی همه صبور از اَبر و نور و نماز
که ما را به زيباترين کرانهها خواهد رساند.
۴
اين پاييزِ خسته
از خوابِ تشنگیهای بسيار آمده است
اين پاييز خسته
آبستنِ بهارانِ بسيار است
صبوری کنيد
مِهرِ مخفیِ اين قرون به خانه بازخواهد آمد
اَبرهای چشم به راه، به خانه بازخواهند آمد
بارانها خواهيم ديد
بوسهها خواهيم ديد
و آن ايزدِ مينوی به ياری محرومينِ ما خواهد آمد.
۵
سرودهای مخفی مردمان
زنده میشوند
چشمهای مُردهی روزگار
بيناتر ...!
من به روشنی میبينم
هزارسالهمردگانی با چراغ
کَفَندريده از تنگهی شب و ترديد عبور میکنند
و زندگان
در انديشهی آزادی
با صبح و ستاره همسخن خواهند شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,235
Posted: 31 Mar 2014 17:14
۶
مهر، محبتِ بیپايانِ مردم من است
که باروَری باران را
از پی خواهد آورد
مهر، خنکای تبسمِ کودکان ماست
هواست
رهايیست
نان و لبخند و علاقه است
عشق است به تمامی، در اين ترانهی مانا.
او نخستين ايزدِ البرز است
بانوی من و مادر من است
که از انعکاس ستاره در مجمرِ آبها
خواهد آمد.
۷
مِهر،
همشيرهی نور و ترانه و درياست
عشق را از پس ديدگانش
برهنه خواهد کرد.
مهر، مهرانهی مهياست
با ماست
باغی برهنه از باران است و
سهم ستاره در شب و
نطفهی نور است او.
۸
به ايامی بیآواز
که گرگِ زمستانزده حتی
از کودکان خويش نخواهد گذشت
او
اسبهای آسمانی را
از رودخانهی روياها عبور خواهد داد
سينهها را از سکوتِ مرگ بازخواهد سِتُرد
و پستانِ ستاره از شيرِ نور
سرشار خواهد شد
و ما از کثرتِ عشق
به عطرِ زن و آوازِ آينه خواهيم رسيد.
۹
دروغ از تو مَزاد!
تو زاييدهی ماه و ظِرافتِ دريايی
آگاه و نافريفته تويی!
فريب از تو مَزاد!
شريران بر تو ظفر نمیيابند
تو زاييدهی زلالیهای روشنِ منی،
تنها تو چراغِ اين شبِ شکستهای
ای تو، تمامِ من!
۱۰
کلمه از عطر تو میبارد ای زن
مِهرانهی من
کلمه از تن تو میبارد
کبوتر از آسمان تو.
ديگر مهراس ... مهر من!
درفش کاويانی من در قفای تو میآيد.
ما خودشکستگان را دوست داشتهايم،
از عشق رميدگان را به رويا بازمیآوريم،
به تنگنا درافتادگان را از اندوهِ گريه
رها خواهيم کرد.
خدات نگهدارد ای تو در من: آفرينهی عجيبِ آزادی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,236
Posted: 31 Mar 2014 17:14
۱۱
از توست و از مِهرِ مردمان است
که خانههای سترگ خواهيم ساخت
خوابهای خوش خواهيم ديد
از توست و از مِهرِ مردمان من است
که زمين را
بارآور از رهايی و شادمانی و آواز آدمی ...!
ترا و مردمانم را
به نامی تازه در نمازی تازهتر خواهم سرود
بهار خواهد آمد
گلايه و گول میميرند
ما ماندگارانِ عصر علاقهايم.
۱۲
سپاهيان بسيار خواهد آراست
سپاه صلح و گندم و برابری
سپاهِ سرود
سپاه میآرايد و میآيد
کسی که به هزار زبان
بر کردار درست برآمده
بر گفتار درست برآمده
بر پندار درست برآمده
او، فرشتهی فهميدگانِ سرزمينِ من است
او، راستگویِ خندانِ گهوارهها
آراستهی نور و شادمانیِ مردمان من است.
۱۳
منازل وحشت و زندانهای آدمی
ويران شوند
شبِ هول و هوای دلهره حتی.
دروغپَرَست از پريشانی خويش
به راستی خواهد رسيد
ستمگر به دستِ دانايی
رستگار خواهد شد.
چرا که ملت من
تنها از عشق و از آزادی سخن گفته است.
۱۴
به هيچ نوری، به هيچ نشانیِ روشنی نرسد
تيری که کج از کمانهی روزگار
رها کرده باشی.
خشنودی را بخواه وُ
بوسيدن را،
بهار در دلِ تو پنهان است ای پاييزِ پشيمان!
مِهر، محبوبهی بیتایِ من
خواستارِ خنکاست و
خواستارِ خوبیهاست.
۱۵
تو در پوست شبنمها و سايهها
کودکانه میآيی
مَهيمَنا، معصوم و عظيم من!
به راستی عشق را
کدام تعريفِ تازه مجاب خواهد کرد؟
منزلِ تو تمامِ زمين است زَرا!
صدايت از سمتِ آفتاب و آينه میآيد
و رَدِ پايت
پاييز هزار مزرعه از گندم و انگور است.
به هر سويی که نظر کنی
کتاب هست، روشنايی هست
دريا و مردمان، ماه، و آن آزادی عظيم
که منتهای ترانههای من.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,237
Posted: 31 Mar 2014 17:15
۱۶
من عشق را در سرودی برای همگان ديدهام
برای گرسنگان، گندم و برای زمين
آسمانی از باران.
و تنها منم که برای دره از کوه خواهم خواند
برای شب از نطفههای نور.
۱۷
کلامی ساده و حروفی برهنه
تنها برای از تو گفتنِ من.
تو
نورِ به کالبد آمده از عشق!
صفوفِ ستيزهگران را
پراکنده خواهيم کرد.
بدکيشان به خواب خواهند رفت
پيمانشکنان
پشيمانانند.
تنها مِهر، مادرِ آبها
تنها او که تويی، ترانهسرای صلح و صبوری من!
۱۸
آنجا که نه شب است و نه سوز
نه گدازهی رنجی
نه تيرهی ناخوش
آنجا ميهن من است.
آنجا که نه ديو و نه دروغپَرَست
نه سوگ و
نه سياهیِ ديرپا
فقط چراغ هست و علاقه هست و نور
آنجا ميهن من است.
۱۹
ديگر هيچ حيلهگری
سر آن نخواهد داشت
که ملتِ مهربانِ مرا بيازارد،
رسولِ رهايی ما آمده است
سروشِ شبشکنِ شما
شرابِ هوم و تغزلِ زن!
[b]۲۰
ای آمده از فراز و ای آمده از نشيب
تو از برای درماندگان
حيات و بستر و باران خواهی آورد
آوردهای ... آوازخوانِ خوشیها!
بهای بينشِ آدمی
بيداری بزرگ!
تو از برای بيمناکان و خستگان
بهار و آرامش و حيات خواهی آورد
آوردهای ... آوازخوانِ خوشیها!
بيا ... مادرِ صد ستارهی شبآشوب
بيا ... برازندهی بارآور!
[/b]
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,238
Posted: 31 Mar 2014 17:16
۲۱
او که هميشه در اين هوا
به خواب نخواهد رفت،
ارابهرانِ عظيم آينه
حضرتِ اوست
که به شبانیِ ستارگانِ سوخته
خواهد آمد.
هوشمندِ آريايیِ من
که در آفرينشِ حيرت و هوا
گياه را به گفت و گو خواهد خواند
سنگ را به گفت و گو خواهد خواند
آدمی و ستاره را حتی!
۲۲
او بر قلهی بلند البرز
هم از شهپرِ پروردگارِ آزادی
آوازی تازه برای ما خواهد سرود.
او
زادهی خدابانويی از حضور و حيرت است
بالابلندِ بیبديل
با دخترانش از دريا و
پسرانی از رويای پروانه و پری.
۲۳
هم او
کسیست که برای ما کتاب خواهد آورد
هم او
کسیست که عشق را به ابلهان خواهد آموخت
هم او
کسیست که فرشتگانش به ياوریِ نااميدان میآيند
هم او
کسیست که ميهن ما را از گزندِ گرزگانِ وحشت و مرگ
مصون خواهد داشت.
هم او
ايزدْزنی عزيز
که از آن سوی آبها و آينهها آمده است.
۲۴
مهرآ، مهرانهی من
گرازانی بیدانش و دعا
بر زمين من و سرزمين من
حکم بر ستاره و نور میرانند.
کاری کن ای کلمهی هشيوار!
پس ضربهی آخرين کجاست
مردمانمان
ترا که غايبِ روزگار منی میطلبند.
۲۵
در اين دايره باری
خوابی شگفت ديدهام
ديدهام او برآمده بر دماغهی خورشيد
با سفينهی هفت آسمانهاش بر آب،
يکانيکان از اين همه ديو
اين همه ديو به فرمانِ فهميدهاش
فرشته میشوند.
او از کينهتوزی گريزان است
او از کُشتن و دلهره گريزان است
او مهرانهی من
محبوبهی آبها و روشنايیهاست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,239
Posted: 3 Apr 2014 11:49
۲۶
هرآينه برخواهم خاست
او منم که تو از اويی
تو
هرآينه برخواهی خاست
مردمان را در ترانه طلب خواهی کرد
موسم مقررِ مهر است اين
ديری نخواهد پاييد
که کردار نور بر اين شب نادُرُست، چيره خواهد شد
او منم که از او تويي تو که انسان عزيز را
آوازی از خشنودی خِرَد خواهی آموخت.
۲۷
من مِهر بزرگ، بانوی آبها را
به ياوری مردمانم
فراخواهم خواند.
بشود که بازآيد
ميهنی مطمئن بنا نهد
رفتگانِ آواره را به آينه بخواند
و بلوای ديو و دروغپرست
پايان پذيرد.
۲۸
ظلمت فروخواهد مرد
ظالم فروخواهد نشست
خداوندگاران رهايی از گمنامترين گوشهها
برخواهند خاست،
و عدالت، و عشق، و همسايه
و آن رهايیِ بیخلل
از خوابِ روزگار خواهد آمد.
۲۹
ديریست که بر کمانهی کلمات
کتاب پُر ترانهی ميهن ترا
به آفتاب سپردهايم،
بسا اين موسمِ صلحیست که پا به راهِ تقدير شماست.
۳۰
برای تو
و برای آنانی
که به کرانههايی دورتر کوچيدهاند.
من کلماتی روشنتر از نماز را
در خواب گريه نهان کردهام.
هی بشارتِ فرجام
پس کی آوازِ آزادی از قفای اين همه رنج!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,240
Posted: 3 Apr 2014 11:49
۳۱
آفرينهی عشق
به روشنترين روياها
حضورِ عظيم آزادی را بشارت داده است.
او میآيد
همچون ذرهی نوری
که در شبِ تبعيد.
او میآيد
همچون حرفی برهنه
که در اندوهِ تو ای شاعر!
خوشا بر او
که به راستی درآمد و
در دُرُستی به دريا رسيد.
۳۲
بوی هوم و خندهی گُل
اهورا، بهمن، اردیبهشت
شهريور و سِپندارمذ
رستاخيز، راه، مانايی
و او که خود رهايی از رنجهای بیشمارِ ماست،
و او که مرزبانِ ميهن ماست،
و او که آرامشی عميق از پی خواهد آورد.
۳۳
از اين جانبت به راست
سروش عشق میآيد
از آن جانبت به چپ
سواری فرشتهْوَش
و ماه
و ملايکِ آب، ستايندگانِ سادگیهای تواَند
هی دارندهی دو دنيا
هی دَرهَم شکنندهی سياهیها
تنها تويی
که بار عظيمِ اين امانت را
به رويای آدميان خواهی رساند.
و اين يقينِ قرنیست
که در خلالِ يکی لحظهی بزرگ
از خاطر خواهد گذشت.
۳۴
زمزمهی رُبابی از گوشهی ماهور
نغمهای عجيب در شَراعِ شور
هم به شِکَرخندهی پنهانی از حوالیِ فهم.
عشق ارزانیِ اوست
که برهنه از آواز نور به نور خواهد رسيد،
بشارت بسيارش خواهد رسيد.
خوشا بر سرودخوانِ طهارت و تسکين
خوشا بر طلبندگانِ سواد
که نيکانديشان را از دوزخِ رنجها
واخواهند رهاند.
۳۵
چشمی به تماشا
دستی روان و
دلی بیدروغ.
بگو کجاست رستگاری آدمی!؟
و کدامتان را
قابلِ اين قيامتِ بزرگ خواهم يافت؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "