ارسالها: 6561
#1,241
Posted: 3 Apr 2014 11:50
۳۶
دليری دانا
سرانجام از پسِ اين قيام خواهد آمد
تا عشق را بَر اريکهای از آب و آينه بنشاند
فرمانروای روياها
نيمی شهد و
نيمی بوسه،
با رنجبران از رهايی سخن خواهد گفت.
فقر فرومیميرد
فرومايگان به دانايی میرسند
و خشنودی به شفایِ افسردگان خواهد آمد.
و اين همه از اوست
پيامبرِ پاکیها و رازدارِ دانايی
که مرا بازخواهد بخشيد.
۳۷
سيمينسِپَر
زرينزره
گردونهرانِ بالابلندِ ماه
آزادهی بیبديل آدمی
زرتشتِ دانای من میآيد،
هم به گونهی شهرياری که شب از تبسمش
روز خواهد شد.
او منشور محبت را به خطی از خواب خداوند
نوشته است،
پيامبری آراسته از رستگاری رازها
که شاعر من است.
۳۸
بشارت از ظهورِ نور آورده، میآيد
بشارت از بلوغ و نوازش آورده، میآيد
او تلاوتِ آرامشِ هر هفت آسمانِ بلندِ ماست
او ارابهرانِ کلماتِ آب و علاقه است
او آموزگار من است.
آسودهخاطری که مرا و ترا
از خواب و از خطر بازخواهد رَهاند.
۳۹
مرگانديشانِ آشفته حتی
بنام او از رنج کفاره نجات میيابند.
خِرَد و خرسندی
از پنهانترين پَردهها به در میشوند
و آدمی به کلام معجزه میرسد
و مهر میآيد
دارندهی دشتهای بسيار و
آوازهی عدالت میآيد.
مهر میآيد
زرينتاج و ترانهخوان
با گردونهی خورشيدش در پسِ پُشت،
و سپاهی بهارانه از پروانه و پَری.
او سرچشمهی چراغ و
جلالِ مينویِ من است.
۴۰
در تندبادهای بهاری
شکوفه
از شب و آفتِ باد نخواهد ترسيد.
ديگر بازم چه میداری
من سپيدهدمِ دانايیِ تواَم
در سرزمين من
ردی از حضور اهريمن نخواهی يافت
درندگان از دعای ما
به آرامش رسيدهاند
و ما سزاوارتر
که در آرامشِ مادرانهی همين ديار
به خوابی بیبازگشت فرورويم
چندان که آيندگان
با چراغ و ستاره
سراغ از کلمات ما ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,242
Posted: 3 Apr 2014 11:50
۴۱
آموزگار عشق
با مردمان چنين گفته است:
راضی به اضطراب گُل و
خاموشی حباب و ستاره نبودهام.
من روشنايی به خانه آوردهام
اين رازِ کردارِ نيک من است
کلمات به آزادی خواهند رسيد
کتابها، آوازها، آدميان
به آزادی خواهند رسيد.
۴۲
هرچند سفرهها بگستراند
هرچند چراغها بگيراند
هرچند ...!
بَدا بر او
که پذيرندهی پندارِ نيک نبوده است.
بَدا بر او
که از کردارِ نيک خواهد گريخت.
بَدا بر او
که گفتارِ نيک مرا نخواهد شنيد.
۴۳
اميدِ اين همه،
به نو دميدنِ ماه و آزادیِ ميهن من است
زرتشت از وَرایِ شبِ خستگان
به خوابِ شما خواهد آمد،
داناترين دليرِ مينوی
با چراغهای روشنِ بسيارش به راهست
هموست که در ظلمتِ مکاران
فريفته نخواهد شد
هموست که بامدادان از آوازِ ايزدِ نور
زاده خواهد شد.
۴۴
تنها ما
در اين ورطهی تاريک
به اعتبار علاقه آمدهايم.
به اعتبارِ عشق
اندوه کوه را به گردن و
دريا را به تاوان گرفتهايم.
آراسته از کلمات و ستاره و نور
رازدارِ بيداران و
بهارآورانِ آيندهايم.
۴۵
به گِرداگِردِ ميهنم
حصاری از سرود و زمزمه خواهيم کشيد
کبوتران خسته را
به خوابِ گندم و آشيانه فراخواهيم خواند
ماه خواهد آمد
هم از طلوع نور
ترانه خواهد خواند
خورشيد خواهد آمد
هم در ترانهی نور
زندگی خواهيم بخشيد
بشارت خواهد رسيد
من يقين همين معجزه در آوازِ آيندهام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,243
Posted: 3 Apr 2014 11:51
۴۶
کی مژده خواهد رسيد ای زرتشت
سليطگان را سببی به راه بساز
دلسپردگانت
خود از اين راه بسيار گذشتهاند.
۴۷
دروغزنان را از آزارِ آزادگان
بازخواهيم داشت
بر تيغهی دشنهها
دانايی میرويد.
رازها دارد اين کلام مقدس!
۴۸
آن پيروزمند بزرگ خواهد آمد
ديو از حضورِ عظيمش خواهد گريخت.
آن چارهسازترين ستاره
سروشِ رهايی
از راه خواهد رسيد
درماندگان در دعای خود از او سخن خواهند گفت.
زائران راستی و
دوستانِ دريا از او سخن خواهند گفت.
او آموزگار من و
آفتابِ هزارهی آزادیست.
۴۹
پروردگارِ مردمانِ من
علاقه و آشتی را
بر ارابهای گران به خانهی خستگان خواهد آورد
بیخبرانِ بيمناک را بشارت خواهد داد
آسودگیهای بسيار فرا میرسد
راههای بسته به دريا میرسند
مرارتديدگانِ از دوزخ و از دروغ،
به ظهرِ خواب و خوشیهای بسيار میرسند
میرسند سواران ستارهپوشِ خوشپندار
میرسند رازدارانِ منتظر
اين شعرِ حضرتِ من است
ارابهرانِ بزرگِ بشارت
که خود اولادِ اوست، زَرا، يَتا اَهو و ...!
۵۰
پس ... از کوه، از کلالهی دماوندِ مِهگرفته
فروشو ای شاعرِ درخودشکستگان!
آوازی بلند
عشقی شگفت
و نمازی سبز
تا ابدالآباد ... برای ملتی که مَنَش دوست میدارم.
سروشا!
از پسِ پردههای ناپيدا به درآی!
منتظرانِ رهايی را
روزنهای مگر ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,244
Posted: 3 Apr 2014 11:52
گفتار ششم
۱
تنها عشقی عظيمتر از اين ترانه میطلبد
تا تو همچون سروش
سالارِ مُغنيانِ ملکوت شوی
تو از نژاد صبح و
سلالهی سپيدهدم بودی
با روايتِ پنهانِ برآمدن و بلوغ.
نفرت را از نماز عاشقان
دور خواهی کرد
نداشتن را از دهانبستگانِ خاموش
دور خواهی کرد.
تو همچون سروشِ مقدس
سالار مغنيانِ ملکوت و مَرايایِ ايمنی
تو از منی!
۲
زمستان از تغزل تو خواهد شکفت
ديو از بسياریِ عطر عشق
اهلِ علاقه خواهد شد.
خوشا به روزانی
که آدمی از شعور نور
سپيدهدم شود.
هی تو شهريارِ شبزدگان
رفيقِ رنجديدگان زمين، زرا
زرتشتِ خداسرشتِ من!
يَتا اَهو و ...!
۳
من از تازيانه کلامی نخواهم گفت
من از تاريکی
ترانهای نخواهم سرود
من از سوگ و از سياهی
سخن نخواهم گفت.
او را که اَهورامزداش به دوستی آمده است
از دريا خواهد گذشت.
من از خوابِ خصم
من از طعنهی ناکسان و
از تفتيشِ روزگار خويش خواهم گذشت.
۴
ياران و بيدارانِ سروش را
ياورانِ راستی و رهايی را
ايزدِ آبها و نمازِ نسيم را
باز خواهم خواند
اينان فزايندهی جهان و
افزونیِ ظفرهای پیدرپیاند.
بارانِ اَشی و بارانِ شبافروز را
بارانِ چيستی و بارانِ چراغها را
بازخواهم خواند.
۵
پيکر مرا و سوشيانسِ مقدس را
بر دستانی از حرير و هلهله میبرند.
اَشَم وَهو!
درود بر تو ای سَحَرگاهِ مرغانِ اردیبهشت
درود بر تو ای رود، موکلِ پاکيزگی
درود بر تو ای پناه، کوهِ بلند دماوند
درود بر تو ای تبارِ تبسم
يَتا اَهو!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,245
Posted: 3 Apr 2014 11:57
۶
پس دور شو از شکيل عشق
ای رنج
دور شو از شميم گُل
ای پاييز
دور شو ای دروغ
ای ددمنش، ای ديو
دستهای ما فراوانند
دلهای ما فراوانند
پس دور شو از شمايلِ من
ای شبپَرَستِ پتياره!
که ما از پسِ رنجی عظيم و
حوصلهای عظيمتر ... برخواهيم خاست.
۷
تا ياوری چون تو با چراغ
نگهبان ميهن من است
زمين و زيبايی نيز
بارور از بهار و نان و بابونه خواهد شد.
اينجا هيچ نيامدهای
دژخيم نخواهد شد
هيچ آدمیزادهای به ظلمت ... خو نخواهد گرفت
و اين همه
يکی اشارهی توست ای زريرانِ زندگی!
۸
از شب و از ستاره گفتن
برخاستن و برگزيدن و رفتن!
شريکِ جشنِ شهيدانِ لايزال زمين
منم!
اين نخستينِ خطابهی آفتاب و
نخستين سرودِ حضرتِ اوست
که روزی از روزانِ ما
با ارابهی آرزوهای بزرگ بازمیآيد.
۹
از فروغِ آوازهای شماست
اين سايهسارِ خُنَک، اين خوابِ خوش.
کوچهها سبز، خانهها روشن،
و آدميان
که آزادگانِ عدالت و آينهاند.
از فروغ و آواز آدمیست
که من اين همه با تواَم
با تو، با رسايی و رويا
تا کبوتری از خوابِ روز
که هزار آسمانِ عريانش در آواز رفتن است.
۱۰
به آنجا درآی
که از تو حقيقتی در پی است
به آنجا درآی
که هيچ سايهساری از ستيزه نبينی
به آنجا درآی
که آب هست، علاقه و آدمی هست
باران هست، آوازههای نور
نماز و آشتیِ علف
و بشارتی که بوی بوسه میدهد
و بشارتی که ... شيداتر از هميشه ترا ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,246
Posted: 3 Apr 2014 11:58
۱۱
انسان کجا و
راه رهايی کدام ...!؟
گزمکانِ گرسنه در تدارکِ قتلِ عامِ آينهاند
شما شاهدانِ همين واژههای من، میدانيد
ددمنشانِ مرگآور
باز از مرگ سخن خواهند گفت،
پیبُرانِ بيداری
بر درگاهِ داس و چيدنِ نسترن
به ويرانیِ باغِ ماه و حصارِ سادگی میآيند.
و تا ساليانی مديد
محبت و اعتماد، از آينهدارانِ خسته خواهد گريخت.
۱۲
همه چيزی در زايش و سرايش است
بشنويد اين آوازِ از آسمان آمده را
دست از سنگ بداريد
دست از آهن گداخته بداريد
دست از جهالت و مرگ بداريد
همه چيزی در زايش و سرايش است.
۱۳
گذر از رنج اين زمستانت نخواهد بود
مگر با شعلهی ايمانی
که سينهسوزِ علاقه است
تنها بدين گونه قادر به عبور از اندوهِ جهانی
توانمند، صبور و معصوم
تا نوبت به آيههای آزادی فرارسد.
۱۴
انسانِ صلحطلبِ من
عزيزِ هرچه آگاهیست
آسمانیِ معصوم من
سزاوارِ بوسههای فراوان است.
آنان که به انتشار تاريکی و طعنه میآيند
سرانجام در شبی تاريکتر
پراکنده خواهند شد.
۱۵
به عشق و بر قَسَمی سبز
از برای شما
رويا و رهايی خواهم آورد
در شادمانی ... دير خواهيد زيست
من از برای شما
خورشيد و تبسم و بوسه آوردهام
همچون عشق که از اشارهی شعور تو
باز به خانه بازمیآيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,247
Posted: 3 Apr 2014 11:58
۱۶
در اين ديارِ خسته
چه خوبانی که بیقبيله و همزاد
به زانو درآمدند
چه خوبانی که به راهِ نور
قربانیِ بادهای بدآيند شدند و
به زانو درآمدند.
چه کرانهبانانی بر سواحلِ هوش
که در پردههای مرگ، مويهنشينِ خوف!
با اين همه اما
اميد، اميد، اميد ...!
۱۷
از فراخْکَرت تا ستارهی هفتاورنگ
رودباری از ترانهخوانی خورشيد
در گذر است.
و همزادانِ بیدورغ
برهنه در بلور آب
زمين را از حرمتِ علاقه
باردارِ دريا کردهاند،
رودباری بنفش و رسولی
رخشانتر از حقيقتِ نور.
۱۸
اسپند در آتش و
زرتشت بر کلالهی البرز،
خشنود و خداگونه میآيد
با آينههای فرشته و جامههايی از اَبر،
که از محبت و باران و لبخند خواهد گفت
او مرهمِ مويههای من است
با هالههای نورش بر دوايرِ دنيا
فرو میآيد
به هيئتِ رسولی از واژگانِ رهايی
تا بند از دو دستِ آدمی بازبگشايد و
بامدادان را برای شبزدگان بازآورد.
۱۹
به نوخوانیِ عشق برآ
به نوخوانیِ خوبیها برآ
به نوخوانیِ آدمی و پَری
ورنه هرگز رهايیات از راه نمیرسد
ورنه هرگز ماه را و ستارگانِ سحری را نخواهی ديد
هراسيدگانی که به ابتذال
در خوابِ اختناق فرومُردهاند
هرگز به روشنايی رويا نمیرسند،
به نوخوانیِ آدمی برآ
ورنه انکار خواهی شد.
۲۰
اين چنين زاده شدم
تا کبوتر خسته را به خانه بازآورم
تا کوه را به رکوعِ سايه بخوانم
هرگز در سايهسارِ ستيزه
سکونت نخواهم گزيد،
اِمشاسپندانِ سپيدهدم
به ياری من میآيند
من از همگانم و در همگانم ای همهی من از تو
به ترانهی دريا رسيده،
برسد روز رهايی و روزِ نور و روزِ آخرين!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,248
Posted: 3 Apr 2014 11:59
۲۱
ترا پَريانی از بلور و بوسه طلب کردهاند
هی ضامنِ زمين
زرتشتِ بنفشهپوشِ فَرا!
به بهمن و اردیبهشت
فَروَهَر از آوازهای تو بر سريرِ آب
فرو میشود
از آوازهای تو تشنگی تمام خواهد شد.
خصومتِ اهريمنِ خسته را
درهم خواهم شکست،
خصومتِ اهريمنِ نابکار ...
نابکار، نابکار ...!
۲۲
میخواهمت ای خوابگزارِ بزرگ!
میستايمت ای سلوکِ برهنه!
از اين ميان
تنها ترا میطلبم که تنها تو از منی!
من آلودهام
آلوده در اين دوايرِ بیراه
مگر کلامِ مقدس تو را
پيراهنی که نجاتِ من است.
۲۳
يکی از آنان روانِ ديگری را ديده است
ديگری روان مرا
و من به روان روياها رسيدهام.
حيرت از اين همه جادو
که مرا در کشفِ کلماتی اينگونه
درانداخته است.
۲۴
به نوزادنی در خويش برخواهم خاست
سروشی بر اين شانه و
سروشی بر آن شانهام.
من برگزيدهی حضورِ زرتشتم
با ترانههای معجزتی عظيم که از آوازِ رسولان برگرفتهام.
هزار هزار پرده از شنيدن و
هزار هزار قدم از قولِ راه.
۲۵
نخستين کسی که نيک انديشيد
نخستين کسی که نيکی به جای آورد
نخستين کسی که آذربانِ آزادی بود
نخستين کسی که گندم و علاقه بارآورد
نخستين کسی که بياموخت
نخستين و نخستين کسی
که چراغ و تبسم را
سلطنت عشق را و انسان را آفريد
هموست که مَنَش در عاشقانهترين آوازها
به آوازی بلند خواهمش خواند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,249
Posted: 3 Apr 2014 12:00
۲۶
يک بارقه نسترن بر اَبر
تصويری از کلامِ گُل بر آب
نه ديو و نه خشم
تنها تبسم نور
و زندگی
و عشق
و آدمی!
اين دين من و آيينِ آدمی است.
اَشَم وَهو!
۲۷
شب و هراس و وسوسه کافیست
عذاب و تازيانه و تشويش کافیست
هنگامهی حضورِ خداوند است
من اينسان به بعثتِ بوسه رسيدهام
زرتشت خواهد آمد
فتنهها را فروخواهد نشاند
شب و هراس را
وسوسه را فروخواهد نشاند
عذاب و تازيانه را
تشويش را فروخواهد نشاند
و راستی و روشنايیِ بسيار
برای شما خواهد آورد
مُدارا کنيد
کينهتوزان و ستمگران را سايهساری نخواهد ماند.
۲۸
سلام ای سرورِ سادگان
با ما برآی
تا دشمنانِ ملت ترا براندازيم
اينان دشمنانِ راسيت و دشمنانِ روشنايیاند.
پارسيانِ خِرَدورزِ من خستهاند
از دروغپرستانِ پتياره خستهاند
از ددمنشانِ معناکُشِ بیکتاب خستهاند.
۲۹
تو گو
هرچه خواهی، باش!
من میستايمت،
نه دشمنِ مردم و
نه قلماِشکنی از تيرگانِ شب،
تو گو
هرچه خواهی، باش!
من میستايمت،
نه دشمنِ عشق و
نه شکنجهزای آزادی!
۳۰
آوازی از اعماق
انسانی از تکلمِ نور
و مادری با قَسَمهای سادهاش از پسِ ساليان
که چشم به راهِ زرتشت است
که چشم به راهِ رهايی!
سوشيانت خواهد آمد
پسرِ مادرانِ ماه خواهد آمد
هموست يگانهی من
که از تبارِ کوه و ستاره و گُل خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,250
Posted: 3 Apr 2014 12:00
۳۱
چه آغازِ روشنی دارد اين صبحِ لايزال!
با درفشی از دانشِ آبها
فريدون از کلالهی دماوند به جانبِ دريا
خواهد آمد
و آوازخوان از فراز جنگل و مه
فرو خواهد شد.
چه آغازِ روشنی دارد اين صبح لايزال!
۳۲
آنان که خشم خويش را بزرگ میدارند
هرگز به آياتِ آسمانیِ علاقه نمیرسند
نه چراغی از اشتياق بر کف و
نه گامی مصمم و معلوم!
آنان که عشق خويش را
کوچک و
رنجها را بیشماره میپندارند
هرگز به رازِ بوسه و برکتِ باران
نخواهند رسيد.
۳۳
هر صدايی، سايهسارِ شکلی از تولدِ توست
هر سايهساری، صدايی از ترانههای من
پيرِ مغانِ من از باغِ روشن مهتاب
با تو چنين سخن گفته است
زندگی چيزی نيست
جز قناریِ کوچک سبزی
با شوخیِ گلوی روشنش در آفتاب،
اين تولدِ تو و تکلم من است.
در گفت و گوی ترانه و سايهسارِ نور
من آوازی تازه شنيدهام!
۳۴
انگشتانِ شکستهام را میشمرم
شب است
زخمهای بیشمارم را میشمرم
شب است
مرگهای برهنهام را میشمرم
شب است
به نام تو میرسم ای ايزدِ عزيز
ای زنِ بزرگ،
نامهای تو را میشمرم
جهان به بامداد و آينه خواهد رسيد.
۳۵
اينجا فراسویِ نيک و بد است
مرا و علاقه را ميازار ای آدمی!
رازی دارد اين تکلم عريان
رازی دارد اين ترانهی نور.
سقفی برای آسودن
چراغی برای تا سپيده نمردن
گفت و گويی روشن
و تبسمی طولانی برای تنهاترين مهمانِ ماه
که حضرتِ ستاره و سادگیست.
۳۶
اَشَم وَهو
و اَشَم وَشا ...!
آزادیِ آدمی، دين من است،
عدالتِ آدمی، آيينِ من است.
اَشَم وَهو
و اَشَم وَشا ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "