ارسالها: 6561
#121
Posted: 22 Oct 2013 18:25
ب، ر، الف، و چند حرفِ در به در
اين که اين لهجه ... کج وُ
آن کنايه
به قيچیبُرانِ باد رفته است،
کسی کنار کلماتِ من مقصر نيست،
نه من
که سنگها به سر منزلِ اين شانه کشيدهام
نه تو
که بازیخوردهی تَردَستانِ هوچینويس!
پس تو
تَسمهکشِ تعزيرِ لاخطا!
آرامتر بزن
همهی ما سرخوردهی يک زمستانيم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#122
Posted: 22 Oct 2013 18:25
فارنهايت ۱۳۴
هزار بارِ دوباره باز
اگر دو دستِ بیچشم و رویِ خويش را
در غُسل تيغ وُ
بِسملِ بیقَسَم بشويی
باز آواز آن قناری سربُريده را
از آسمانِ همين پاييزِ پَربسته خواهی شنيد.
نه چشمهای مرا ببند
نه گوشهای خود را بگير!
ما فراموشمان نمیشود
از آن سلسلهْ صد
سلسلهْ سی
سلسلهْ چار
هنوز دو صندلی
در جمع کانون و کنارِ ما خالیست،
هنوز اتوبوسی با شانهی کجش بر کشالهی کوه
حيرانِ همان حادثه از حول و ولای ماست.
ما يادمان نمیرود:
"صدا میآيد امشب از پُشتبَندِ ری"
از سردخانههای جهان
از خوابهای ما
از خرابههای شما.
ما نويسندهايم عالی جناب!
صد سلسلهْ صد
سلسلهْ سی
سلسلهْ چار،
نازلی، محمد، پوينده، پی بُرانِ دار،
پُل میزنيم از ری به شهريار.
(پس تو
هی مُرده به خاواران، به خوابِ ری
سينهْدرانِ دی
شرحه شرحهی من
نایِ بُريدهی نی
کی ...؟)
پس کی خندانِ هر سهشنبه
باز به خانه باز خواهی گشت!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#123
Posted: 22 Oct 2013 18:25
شناسنامه
من از جادهها، کوهها، کلمات
از درياها و دشنامهای بسياری گذشتهام.
(میگويند وقتی مصيبتِ ماه
از حَدِ تاريکترين شبِ ناجور میگذرد،
ديگر هيچ ستارهای
بر مزارِ مردگانِ ما گريه نخواهد کرد.)
دروغ میگويند
تا تو تمامِ سهمِ من از ثروتِ سپيدهدَمی
کوه و جاده و دريا چيست
دريا و دشنام و کلمه کدام است
من خودم اين حروفِ مُرده را
به مزاميرِ زندگی باز خواهم گرداند.
من عطرِ آلوده به روز را میشناسم
سرمنزلِ دورِ جادههای جهان را میشناسم
سايهسارِ بلند کوه و
تنفسِ کوتاهِ کلمات را میشناسم.
نه دريا از دهانِ سگ و
نه آدمی از دشنامِ آدمی،
هرگز آلودهی اندوه نمیشوند.
حالا بگذار مصيبتِ ماه
از حَدِ تاريکترِ هرچه که دلش گرفت ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#124
Posted: 22 Oct 2013 18:27
شاملِ نکتهی مهمی است
گاهی میبينم
خطوطِ عجيبی از وَهمِ آسمان میبارند
خطوطی خاموش
با خوشههايی همه از جنسِ نوشتنِ حَيّ،
و بعد کلمات به ياریِ روياها میآيند،
کلماتی از کتيبهی کبريا
که انگار آوازهای گُمشدهی حضرتِ داوودند.
بوی نوزادِ آب و عود و علف میدهند
میآيند مقابلِ من میآيند
میروند، نمیمانند ... نمیمانند!
گاه چنگ میزنم به خوابِ هوا
پَری پَری از پرده میگذرند
جهان را میگيرند
جانم را جا میگذارند
و من باز
با حسرتِ همان پس چرایِ هميشه میمانم
تا از دستِ دعای تو کاملتر شوم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#125
Posted: 22 Oct 2013 18:27
تکوينِ سخاوتِ می
دَمِ همين خوابِ سحرگاهیِ خودم به خير
که میتوانم با تمامِ علاقه بميرم و
باز همچنان حلاجِ حوصله باشم.
(من پنبهی شما را خواهم زد!)
هر دَم آفتاب را به بازارِ مسگران میبريد!؟
(مُردهشويَت ببرد پاره نانِ به خون جويده!)
دَمِ همين کلماتِ روشنِ خودم به خير
که سَرَم برای چه خواهد شدِ هيچ فردايی درد نمیکند.
شما شاعرانِ معاصرِ من!
واژهها هرگز کهنه نمیشوند
باز هم از ماه بگوييد
اَبرهای بیخودِ اين همه سايهسار
در حالِ رفتناند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#126
Posted: 22 Oct 2013 18:28
حالا هی بگو
نی از نوشتن، خسته و
نایِ بُريده
از اين تيغِ ترانهکُش!
چه کنم؟
ماندم و داغ ديدم
ماندم و پير شدنِ حنيف را نديدم
پير شدنِ امير، پرويز، پروانه را نديدم
پير شدن سعيد و ستاره را نديدم.
(عجيب است، اَبر آمد و دنيا را باران گرفت و ما نفهميديم
کی تشنگی نشست و چراغ شکست و کَفَنِ کلمات را
کدام کهنهکار ... در گرانیِ گريهها ربود.)
حالا خيلی وقت است ديگر
نی از بیچرايیِ تيغ بُريده و
ترانه از ترسِ هر مگو.
حالا هی بگو!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#127
Posted: 22 Oct 2013 18:28
از اورادِ همان مُغان مادينه
رازا
حرفِ عجيبِ ر
رازا
حرفِ عجيبِ الف
رازا
حرفِ عجيبِ ز
تا میتَنَم تَنا، تَناتَنی
يا يوماآنادا، تو از منی!
به من بگو
حالا چند هزاره از آن دقايقِ دانسته میگذرد؟
هزارههاست
رديفِ شمعدانیهای بالایِ چينه مُردهاند
دنبالهی لغزانِ دامنِ باد و
بوی مزارِ فروغ مُرده است
راهِ شبنمپوشِ گلابدره و
خوابِ مخفیِ ماه مُرده است
ماريا مُرده است
اِرنستو
نرودا
ماچوپيچو مرده است
بلندیهای دربند و
شميمِ بیوَرای شهريوری مُرده است.
رازا
حرفِ عجيبِ ر
رازا
حرفِ عجيبِ الف،
رازا
حرفِ عجيبِ يا،
چرا اين سالها
هر ساعتی که میخَرَم
روی پنج و نيمِ غروب به خواب میرود؟
چرا اين سالها
هيچ تقويمی هرگز به جمعه نمیرسد؟
چه کسی ساعت پنج و نيمِ عصر پنجشنبه را
از ما گرفته است!؟
هی حرفِ عجيبِ ر
حرفِ عجيبِ يا
حرفِ عجيبِ ر
حرفِ عجيبِ الف!
ديگر از من گذشته
که نگرانِ چيزی از اين پسينِ بیپايان باشم
فقط اگر ...
روزی اگر دوباره بازآمدی
اشتباه نکن،
پيرمردِ خستهای که سايهسارِ بيد به خواب رفته
خودِ من است!
همان گوزنِ بهارمَستِ بیمرگی
که شبی از معاشقه با ماه
هزار پلنگِ حسود را
بر يکی چشمهی تشنه از اين جهان جا مینهاد و ...
ديدی
قصهی ما نيز به انتها رسيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#128
Posted: 22 Oct 2013 18:29
راهِ دورِ کرج
خشايار خواب ديده بود
که از دهانِ گُربهی مصری
ماهِ مُذاب و شبنمِ گُلِ سرخ میچکد.
همه ساکت بودند
من گفتم تعبيرِ اين اتفاقِ عجيب
بايد چلچلهی گلوبُريدهای باشد
که روزی از امامزاده طاهر
به آشيانهی نیپوشِ همين طاقیِ شکسته باز میگردد.
يک نفر که رخسارِ خستهاش را
لابهلای رويای مُردگان نهان کرده بود
آهسته پرسيد
تو از کجا
به اين مگویِ ناممکن رسيدهای؟
(پرندهای آمده بود
رفته بود بالای هزار کاشیِ شکسته
نشسته بود.)
گفتم از ميان ما
تنها او رَدِپای گرگهای بارانديده را میشناخت
تنها او پيراهنِ دريدهی کنعان و
کلماتِ کُشتهی مرا میشناخت
تنها او دسيسهی نادانِ باد و ...
بگذريم ...!
اينجا چقدر چهارشنبهها ظالم است
چقدر سردخانه ساکت است
چقدر سخت است چاه، پيراهن، خشايار،
ماه، گُل سرخ!
و ما
که دوباره از ميانِ خود قرار میگذاريم
تا آهسته از آرامشِ لرزانِ اتفاق بگذريم!
ما بايد به حواسِ عجيبِ حادثه عادت کنيم
مبادا باد بفهمد
ما در غيابِ محمد گريه کردهايم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#129
Posted: 22 Oct 2013 18:29
از آوازهای ماهِ عَطارُد
هی حضرتِ شيرازنشينِ من!
سی دقيقه به سه و نيمِ بامداد است.
چه فرقی میکند
من خستهام
خوابم گرفته
بُريدهام
بگو رهايم کنند.
(بی راه و اين همه خاموش!
خودت بگو
کو پير، می، کو میفروش؟)
هی پدر ... پدر!
پس اين همه مويه از نیِ بُريده
برای چيست؟
اين چنگ، اين چنگِ شکسته
شکسته برای کيست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#130
Posted: 22 Oct 2013 18:29
متهم!
تظاهر میکنم که ترسيدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسيدهام
تظاهر میکنم که پير، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خيال کنند
اميد ماندنم در سر نيست
يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چيزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سايهاش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايیست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسودهی سايه به آفتاب برگردم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "