ارسالها: 6561
#141
Posted: 22 Oct 2013 18:34
راه ... راه به راهِ راه
کار دشواری نيست،
مشکل ناممکنی نيست،
اتفاق سختی نيست.
ساده است،
آسان است:
آبَت را بخور،
ليوانت را روی ميز بگذار.
اعتراف میکنم هر شب از درونِ بالشام آواز هزاران فاخته میشنوم.
آيا عدهای از همين قُرمساقها به ما اجازهی زندگی میدهند؟
به خلاصهشدن از اين دقيقهی دانا بسيار خنديدهام.
مهم نيست،
من آمادهی عبورم:
نه سخت است،
نه ناممکن است
و نه دشوار.
در اين هوای نمور،
از هر چند کبريت، تنها يکی شعلهور میشود.
هی محرمانههای مگو،
هميشه همين دستنوشتههای بی از به راهِ اشاره است
که خلوتِ اشياء و خوابِ آدمی را،
خوابِ آدمی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#142
Posted: 22 Oct 2013 18:34
زيارتنامهی نبیزادهی نیزارها
هرگز قضا نخواهد شد،
نه رکعتِ رويا و
نه زمزمههای نبیزادهی نیزارها. هر دو از اَزَل،
وضویِ وزيدن در اورادِ جادو گرفتهاند.
با اين همه آيا
هر دو روزی آوازِ شبانهی او را به ياد خواهند آورد؟
يوماآنادا میگويد حوصله کن.
يوماآنادا میگويد اين سرنوشتِ صبوران است.
صبر که میآيد،
بايد از بردباریِ روياها به رازِ کاملترين کلمات رسيد.
من کلمات را خودم به جانبِ اورادِ وی آوردهام.
تا کی پای اين پرگارِ شکسته پير شوم،
تا کی از دريا به دايره، تا کی؟
من تاوانِ تکلمِ توام،
نه رکعتِ رويا و
نه زمزمههای نبیزادهی نیزارها،
اين قصه هرگز قضا نخواهد شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#143
Posted: 22 Oct 2013 18:34
سرمشقِ مشترکِ نستعليق با نیِ دُرُشت
روزگار اگر روزگارِ ماست،
هيچ احوالی از من مپرس،
نه زنگی بزن،
نه خطی بنويس،
نه نامهای بفرست.
زندانی نيستم،
بيمارستان نيستم،
خانهنشين و خاموش نيستم،
پس زندهام هنوز!
حالا برو،
میخواهم بخوابم.
میخواهم به خوبیهای همين شب و روزِ هميشه بينديشم.
ما زندهايم هنوز،
صبحها خسته از خواب برمیخيزيم.
شبها خسته به خانه برمیگرديم.
کسی به ما نمیگويد دست و رويَت را کجا شُستهای.
کسی به ما نمیگويد اسمت چيست.
کسی از ما نمیپرسد شمارهی کفشِ همسايهات چند است،
اصلا چرا زندهای هنوز.
کسی کاری به کارِ کلماتِ مخفیِ ما ندارد.
ما خوشبختايم دوست من.
حالا برو،
میخواهم بخوابم،
فقط بخوابم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#144
Posted: 22 Oct 2013 18:35
بندِ کفش، پای چپ، گرهِ کور
نه حَسْبِ حالی،
نه حوصلهای،
نه حواسی!
ميز، ليوانِ آب، پنجره، ماه، سايهروشنِ راه،
کلمات، کاغذ سفيد، نقطه، نزديکیهای سَحَر،
نی، نا، ها، و هی همين چيزهای معمولی،
و نوری که از درزِ پرده،
پیِ کشفِ اسامیِ اشياء آمده است.
ديگر چه بنويسم جز اين حَسْب و حالِ خراب،
جز اين بيداریِ بیحواس،
جز اين هوا که حلقه میبندد سپيد،
هم از طعمِ خالیِ خواب و
هم از تلخابهی توتون!
دارد صبح میشود،
خوب است چمدانم را بردارم،
راه بيفتم بروم شيراز.
پيش از غروب پنجشنبه،
حتما به حضرتِ حافظ خواهم رسيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#145
Posted: 22 Oct 2013 18:35
وَ الْجِنُ وَ اَلْناس، لذت الخلاص!
آلودهام،
آلودهی علاقه به خانه، به خيابان، به مردم.
گاه همان خوشلهجهی شيرازی میآيد،
يکی دو کلمه از کتابِ اَبونواس برايم میخوانَد،
بعد میگويد بقيهی سيگارت را بِده به من!
هفت خطِ پياله پُر است هنوز،
اما هر کاری که میکند مست نمیشوم،
سرمست نمیشوم.
حالا میزنم به راهی ديگر،
هر چه که باشد،
به راهِ يکی از همين پردههای پيشِرو!
گاهی که پوری نيست،
نسيما نيست،
هُدی نيست،
هوا نيست،
حوصله نيست،
نيست ... نيست،
نيست به نيست مینشينم برای خودم،
خيره به جايی دور،
به نقطهی نامعلومِ حيرتی،
هی برای خودم آواز میخوانم،
گريه میکنم،
سيگار میکشم ...
بعد بعضی پردهها کنار میروند،
بعد میفهمم بادهای باکِره ...
باردارِ کدام وزيدناند،
بعد واژهها میبينم عجيب،
روياها میبينم عجيب،
و اشکالِ عادیِ بینام،
سايهها،
روشنها،
سايهها و روشنها،
سايهروشنها،
و سکوت، اورادِ بیباورِ اَزَل،
و پرندهای عجيبتر:
نيمی کبوتر و نيمی آدمی ...
میآيد دورِ سَرَم،
و سايه میافتد بر ديوار،
فکر میپَرَد،
پرده تکان میخورد،
و من لبريزِ عطرِ علف،
خواب میبينم از الف به لام رسيدهام،
و لامِ تمامِ کام،
که به ميمِ میاَم ... مَنا،
و مَنا به کَيفِ اَبو،
به کَيفِ نواس،
و الْجِنُ وَ الْناس،
لذت الخَلاص!
حالا نگاه کن،
پشتِ هاشورِ نور ايستاده زن.
طیام کن به عرضِ لام وُ به کافِ اووف وُ به رازِ حروف!
من کلماتِ آلوده به هَر مَگو را مقابلِ مُغانِ مادينه میگيرم:
واژهها میروند،
روياها میروند،
سايهها میروند،
روشنها میروند،
سايهها وُ روشنها میروند،
سايهروشنها میروند،
و فقط خوابی از جادو،
خطی از حافظ،
هوايی از اهواز،
و عطرِ عجيبِ زنی که میشناسَمَش،
اما به شما نخواهم گفت.
هییی ...!
هی خوشلهجهی شيرازی،
گولات زدم،
من از تو کَلهپاتَرَم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#146
Posted: 22 Oct 2013 18:36
حوالهی حی از حدوثِ رَوا
دارد دلتنگِ تو مُردنِ مرا،
کسی کنارِ کوچه میخواند.
میداند يا نمیداند،
هيچ فرقی به حال اين دو حرفِ ساده ندارد.
دارم دلتنگِ ديگری زيستنِ تو را،
در خوابِ خرابِ همين خانه میخوانم.
میدانم يا نمیدانم،
هيچ فرقی نمیکند.
نه من، نه تو، و نه هيچ کسِ ديگری حتی!
کوچهی بعدی باز تکرارِ همين ترانه است،
و کوچهی بعد از آن کوچه باز تکرارِ همين ترانه است.
دقت کن دخترِ هزارپسينِ بیپايان!
زندگی همين است و
هيچ فرقی به حالِ اين دو حرفِ ساده ندارد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#147
Posted: 22 Oct 2013 18:36
گفت و گوی از گور گريختگان
نيازی به اثباتِ صحبتِ بادها نيست،
از اين پِچپِچهها بسيار شنيدهام.
کلماتِ ما،
کُشتهشدگانِ بیپرسشِ همين خودیهای خستهاند.
از همين رازقیهای پردهنشين هم پيداست
که اين وزيدنِ بیدليل،
سمتِ کدام خوابِ خزانزده را خواهد گرفت.
کمی عجيب است،
روزنامهها به رسمِ ساکت تکرار،
طوری از اين اتفاقِ احمقانه میگويند،
که انگار تمامِ بهشت را میتوان
ارزانتر از يک دروغِ ساده خريد.
اما مردم به همان عادتِ مجبورِ هميشگی،
از هر راهی که رفتهاند،
باز از همان راهِ بیخبر
به خانه برمیگردند.
حالا هی دروغ بگوييد، دروغ بگوييد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#148
Posted: 22 Oct 2013 18:36
عبور زهره از مقابلِ آفتاب
شب از هفت و نيم غروب و
آدمی از يک پرسشِ ساده آغاز میشود.
روز از پنج و نيم صبح و
زندگی از يک پرسشِ دشوار!
صبحاَت بخير شبزندهدارِ سيگار و دغدغه،
لطفا اگر مشکلاتِ جهان را
به جای دُرُستی از دانايی رساندهای،
برو بخواب!
آدمی از بيمِ فراموشی است
که جهان را به خوابِ آسانترين اسامیِ خويش میخواند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#149
Posted: 22 Oct 2013 18:37
از آهسته خواندنِ مخفیِ بلور
دوستت دارم،
مثلِ بارانِ تشنه به طعمِ نی.
به بوی خاک و به عيشِ دی.
هی دیِ باردارِ اردیبهشت،
بگذار خوب نگاهات کنم.
کلماتِ ناپيدای من،
می از دستِ بامداد و
مضراب از مزاميرِ مولوی خوردهاند،
با اين همه، تنها فروغ را دوست میدارم،
تو را و طلسمِ اين ترانه را.
هی دیِ باردارِ اردیبهشت!
ببين لب از لمسِ ولرمِ تو
تا کجای اين زمهرير،
به زِهْدان نی میرسد!
هی پيداترين پارهی بلور
اضطرابِ شکستنِ تو را
من با اجازهی تو
از ترنمِ نی خواهم گذشت،
و چلچله در خوابِ دی
به دانايیِ خُنياگران خواهد رسيد.
هی عسلنوشِ آهوی هو
پس کو
کلماتِ پنهان من و
مزاميرِ حضرتِ او، کو؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#150
Posted: 22 Oct 2013 18:37
نزديک ميدان اَرْگ، طبقهی اول، سمتِ چپ، آخرين اتاق
نام، نام خانوادگی،
محل تولد،
تعداد ترانهها؟
خَم و چَمِ خوابهايی که ديدهای،
همه، همه را بنويس!
اسم ندارم،
اسم آسانی ندارم.
از مادر به اضطرابِ علف میرسم،
از پدر به بیخوابی بلوط.
گاهی اوقات هم سهشنبهها به ازدحامِ همين کوچه میآيم.
نه قولم را میشکنم،
نه قرارم را.
به زيارتِ هر روزهی همين مردمان
- همين مردمان ساده -
عادت دارم:
صورتها، پيادهروها، آرامش، اندوه، آدمی!
سيگار هم میکشم،
گاهی نيز روزنامه میخوانم،
و بعضی شبها خوابهای روشنی میبينم.
میدانم خانهها را با ديوار ساختهاند،
کوچهها را با ديوار ساختهاند،
ديوارها را با ديوار ساختهاند،
ساختهاند را با ساختهاند ساختهاند.
بيش از اين چيزی به يادم نمانده است.
شبِ ۱۷/۳/۷۹ کجا بودی،
کجا خوابيدی،
چه گفتی،
چند نفر بوديد؟
و بيمِ تبانی با تولدِ پروانه،
اسمِ کدام ترانهی دريا بود؟
من فقط خودم بودم،
چهگوارا داشت چای میخورد.
نرودا رفته بود،
از مهتابی به کوچهی بامداد نگاه میکرد.
من داشتم نامههای ناظم حکمت را میخواندم.
باران بویِ ریرا آورده بود.
يک نفر در قَرناطه داشت به گفت و گویِ بیموردِ ما گوش میداد.
ما منزلِ دوستی از نزديکانِ حضرتِ حافظ بوديم.
تصويرِ سادهی چهگوارا داشت چای میخورد،
قابِ کهنهی تابلو از جنسِ آبنوسِ لُبنان بود.
من بچه بودم که نرودا يک شب خوابيد،
صبح، ستارهشناسانِ هزارهی اُروفيا گفتند:
از ماه تا مشتری راهی نيست!
من منزلِ خودم بودم.
به من چه مربوط است که ناظم حکمت اهلِ نماز و روزه نبوده است!
ما فقط دو نفر بوديم،
من و همين سايهی خستهام
که حالا افتاده روی ميز.
من اقرار میکنم
تمامِ کلماتِ آلوده را با آبِ همين دو ديدهی خودم شُستهام.
من اقرار میکنم
شب را فقط به احترام صبح دوست میدارم.
من اقرار میکنم
سکوت را به خاطرِ خواب و خداوند را به خاطرِ آدمی دوست میدارم.
البته يکبار در هفت سالگی حَواساَم نبود،
دخترِ همسايهی آفتاب را بوسيدم،
بعدها نفهميدم،
اشتباه کردم،
شاعر شدم.
حالا لطفا اگر زحمتی نيست، اعدامم کنيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "