ارسالها: 6561
#151
Posted: 22 Oct 2013 18:38
عميق، آرام، و تا اَبَد
سرمايهی تمامِ اين سالهای من،
همين دو سه ترانهی سادهایست
که در بیخيالیِ بعضی فرصتها،
از حضرتِ حافظ ربودهام.
فروغ میداند
من وصيتِ کوتاهم را
پيشِ کدام کلماتِ گُنگِ بیمعنی،
به امانت گذاشتهام.
ديگر چيزی برای گفتن باقی نمانده است.
ديگر مزاحمِ اوقاتِ صبح و غروبِ پنجشنبهها نخواهم شد.
دلم میخواهد سرم را بگذارم
بروم يک جای دور،
بگيرم يادم برود اسمم چيست،
اما شاعرم،
چه کنم؟!
امروز يکشنبه است،
امروز يکشنبه، بيست و هفتم آبان است.
مقابل کندویِ کلماتِ بیمعنیِ خودم نشستهام،
لبريزِ شيرم،
پستانِ رسيدهی نورم،
رازدارِ مَردمام.
زود است که بميرم.
فروغ رفته وصيتِ واژههايم را
از پردهدارِ دريا پس گرفته است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#152
Posted: 22 Oct 2013 18:38
هندوی هزارهی حافظ
آوردهی اويَم به آفتابِ اين هوا،
هوای اويَم به آوردهی وَرا،
نه سمرقندی به سايهسار و
نه بویِ بوسهای که هزارهی خَی.
خيالِ چه میکنی به بایِ برهنگی؟
بخارا، هی بخارا،
راهِ شيراز هم نزديک نيست!
آيا غزل به قناعتِ گريه رسيده است؟
بيا بگير، هوا سرد است،
برهنهايم، مرا بپوش!
هجوم هوشم در اين حيا، بيا!
هوا سرد است،
اين شَمَد را از شيراز برايم آوردهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#153
Posted: 24 Oct 2013 13:56
شفا
من مقابلِ باد میايستم
تا تو پيراهنات را عوض کنی.
بادِ سردِ شامگاهی با ماه دشمنی دارد.
من هيچ کاری نکردهام،
تنها به قدرِ تنفسی کوتاه،
حافظِ همين روياهای رنگپَريدهی خودم بودهام،
تنها گاه به اندازهی بازدَمِ شبتابی،
حافظِ همين شيرازهی دشوار زندگی بودهام.
چرا ساده بودن اين همه سخت است.
حقيقتا ... جز آن واژهی شفا
که من از جبرئيلِ شاعران شنيدهام،
ديگر چه دارد اين جهان،
که ويرگولِ کوچکی حتی ...!
ويرگولِ کوچکی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#154
Posted: 24 Oct 2013 13:56
نتيجهی سی و دو ساعت سين و جيمِ پياپی
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته،
جايم فقط کنارِ همين کلماتِ کودن است.
تو فقط يک راه داری: بزن!
همهی تيرهای خلاص
از هجدهمِ همين جهانِ مزخرف میگذرند.
تعلل نکن،
تا ترانهی بعدی راهی نيست.
من آبام را خورده،
کَفَنَم را خريده،
اشهدِ علاقهام به عدالت را نيز خواندهام.
تو يکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، يا بمانم؟
دارد باران میآيد،
دارد يک ذره نورِ آبی
به غشای شيشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان،
من هم میروم ترانههای خودم را.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#155
Posted: 24 Oct 2013 13:57
کلمه الکشاف، مِن اَلْخوفِ عَلی النهايه!
هميشه اتفاقی در حال رُخ دادن است.
چمدانهايی گشوده و
چمدانهايی بسته میشوند،
با اين حال
من هرگز
نه آمادهی رفتن و نه مهيایِ آمدن بودهام.
کنار میروم،
گوشه میگيرم،
سکوت میکنم،
و فقط میبينم:
حروف، اين حروفِ خسته، برای تصديقِ تنهايیِ آدمی ... زاده میشوند. هر کسی آفرينهی حروفِ خستهی خويش است، و آ از حرفِ ز بيزار است، ز ... از حرفِ الف، وَ الف از دال وُ دال از يایِ بیجهت.
چرا؟
من نمیدانم چرا بعضیها بيچارهاند. چرا بعضیها بیدليل دلشان میخواهد عين را با دالِ شکسته بنويسند. آيا از ترسِ الف نيست که قيچی از بُريدنِ حرفِ ت به ترانه میرسد؟ چرا!؟ دالِ مُرده در الف، يا لامِ بالایِ نون و القلم؟ وَ رفتن ما، وَ آمدنِ ما، وَ بستنِ ما، وَ گشودنِ ما. اتفاق ... اتفاق عظيم، يا کلمه الکشاف، الخوف الخوف، الخوفِ عَلی النهايه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#156
Posted: 24 Oct 2013 13:57
کارتنخوابها
حالا آن سوی اين همه پنجره
شومينهها روشن است
رختخوابها گرم
سفرهها لبريز
دستها پُر
دلها خوش وُ
دنيا، دنياست برای خودش.
پس وقتِ تقسيمِ جيرهی جهان
من کجا بودم
که جز اين کارتون خيس وُ
اين زمستانِ زمهرير
چيزی نصيبام نشد؟
مُقوا خيس، خيابان خيس
تختهها، کبريت، حَلَبی
چشمها و چه کنمها ... خيس!
خواب و خيالِ شما چطور؟
حالا خيلیها پُشتِ پنجره ايستاده
با پيالهی گرمِ چایشان در دست
سرگرمِ تماشایِ برفاند
سرگرمِ فعلِ ماضی حرفاند
و هی از سنگسارِ عدالت وُ
احتمالِ آزادیِ آدمی سخن میگويند.
من سردم است بیانصاف
من گرسنهام بیانصاف
من بیپناهم بیانصاف
پس وقتِ تقسيمِ جيرهی جهان
من کجا بودم
که هيچ کُنجِ دِنجی از اين همه خانه
قسمتِ بیقرارِ من نشد؟
پس اين حشرات کجا میخوابند
که فردا صبح
باز آفتاب را خواهند ديد!؟
هی زمستانِ ذليلکُش، بیانصاف!
نگاه کن
آن سوی پُل
کليددارِ صندوق صدقات
با کاميونِ سنگينِ ثروتاش میگذرد
من دارم میميرم ...!
چراغهای لابیِ هتل روشن است هنوز
صدای استکان، يخ، الکل و آواز میآيد
آن سوی ديوارها
صدای نوش نوشِ رويای زندگیست
اين سوی ديوارها
وداعِ منجمدِ من است
هم از دنيای دشواری
که هرگز رنگِ عدالت را نديده است.
به من بگو
حشرات کجا میخوابند
که باز فردا صبح
آفتاب را خواهند ديد؟
حقوق بشر، باد، رفراندوم
نفت، چپاول، مرگ
دمکراسی، خواب، خاورميانه
تنهايی، ترس، تروريسم ...
دريغا کلماتِ عليل!
اين همه بیدليل
در دهانِ ياوه چه میگوييد؟
من سردم است
من گرسنهام
من بیپناهم
فاصلهی من
تا گَرمخانهی خوبانِ شما
فقط يک ديوار شيشهيیست،
ای کاش
پاره آجری نزديکِ دستم بود،
هُرمِ نَفَسهايم ياری نمیکنند
دیماه آمده
سرانگشتانِ بیجانم را جويده است
سرما آتش گرفته، دارد گَرمَم میشود
مرگ برايم پتو آورده است
ديگر در گور نخواهم لرزيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#157
Posted: 24 Oct 2013 13:57
راه آخر
رسيدن به خوابِ آرامِ نسترن آسان است
کافیست
زخمهدارِ خارستان را فراموش کنی،
همين!
من همهی مُردگانِ اين هزاره را میشناسم
جامهها
ساعتها
يادگاریها
گوشوارهها
گفتوگوها
و راهی روشن که به خوابِ آرامِ گُلِ سرخ میرسد،
همهی روزهای هفته فقط يک روز است
همين امروز است.
و عصرِ هر پنجشنبه
زنی بر بامِ بلندِ يکی از همين خانهها میآيد
رو به جنوبِ شرقیِ جهان میايستد
نام همهی مردگانِ ما را
يکی يکی مرور میکند تا به اسمِ کسی از کسان خود میرسد
و بعد
فردا صبح میرود اوايلِ دربند
با سبدی سنگين
از چيزهايی که برای فروش است انگار!
جامهها
ساعتها
يادگاریها
گوشوارهها
و ... گاهی پیِ لکهی کوچکی بر پيراهنِ رهگذران میگردد:
چرا همهی ما
از سرِ اتفاق زندهايم هنوز!؟
آنها که غرقِ خوابِ آرامِ نسترن
از انتقامِ خاربُنِ خسته گذشتند
مثلِ ما خواهر داشتند
مادر داشتند
برادر داشتند
و پدری پير که تمامِ عمر
دير به خانه برمیگشت.
دير به خانه برمیگشت
تا کسی گريههای مخفی او را
در زخمهزار خارستان به ياد نياورد.
هی راه ... راه ... راهِ آخرين
دلواپسِ شب و روزِ خستگان تا کی!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#158
Posted: 24 Oct 2013 13:58
پارهای از پروندهی سپيدهدَم
میگويی بگو
وگرنه خرابِ خاص و عاماَت خواهم کرد!
میگويم من که خود خرابِ اين همه بیخيالیام
ديگر چه تفاوت
که گورکنِ مُردهی من چه کسی خواهد بود.
من آشنایِ شما نيستم
من برادرِ سپيدهدَمِ پرندگانی بودهام
که سالها پيش از اين
از ترسِ دام و از خيرِ دانه گذشتهاند!
لطفا مرا از اين تاريکیِ بیپايان نترسان
بازماندگانِ مخفیِ مرگ هم میدانند
که دلهره
همزادِ هميشهی زندگانیِ ما بوده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#159
Posted: 24 Oct 2013 13:58
لغتِ لا
کلمات
کلمات مسئولاند
کلمات
سنگينتر از هر دشنامی
آرامشِ خاموشِ اَزَل را از من گرفتهاند
و من از وحشتِ بیهودهْ مُردن است
که گاه از سرِ قضا سکوت میکنم.
آيا معنا کردنِ جهان
جنايتی برهنه به خاطرِ بیباوریهای ماست؟
آيا آدمی
ادامهی آسانِ سنگ و غفلت وُ
چند چيزِ مزخرفِ ديگر نيست؟
چرا برای رهايی خود از پَر و پَلای باد
کلماتِ مُردهی خاموش را
کُتک میزنيم؟
بايد سکوت کنم
بايد از خيرِ اين همه باورِ بیدليل بگذرم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#160
Posted: 24 Oct 2013 13:59
سخنرانی منجیِ مقدسِ مجمع البَحارات
و ... هر آينه
...!
و بله ...!
شما نورِ دو ديدهی من
پارهی جان و جهان من
شبانانِ شريفِ من
پدران و پارسايانِ برگزيدهی من!
و ... هر آينه
...!
و بله ...!
نه گاف، نه کاف
نه زِ، نه خِ، نه نا
نه ضَمه که واوِ ما
نه دال، نه ذال وُ
نه داوِ ما ...!
بيدقِ بیدليل
سوارهی سومنات
کلمه، کيميا، کاينات!
و آن روز بسياری از منازل خود
به خيابانها ريختند
و يکصدا فرياد زدند:
ما با تمامِ ايمانِ بیخللِ خويش
از تَتابُعِ اضافات خواهيم گذشت
توی دهنِ استعاره خواهيم زد!
شگفتا
اگر شما نبوديد
ما کی میفهميديم که فروردين
اولين ماهِ چندمِ زمستان است.
دوستان
دوستانِ من
گاهی اوقات به خاطرِ يک اشتباه سادهی چاپی
عدهای میآيند چراغ خانهی عدهی ديگری را میشکنند
چرا علف را با الف نوشتهاند
آيا حرفِ لطيفِ زِ
سرآغازِ ارزانِ زندان است؟
حرفِ ربطِ را
آزاد است،
و برگزيدگان بزرگ
با آفتابهی مسی در دست
صف به صف آمده اينجا ايستادهاند
خوابِ رهايیِ رمههای بیشبان میبينند
پس ما به مبارزهی بیامان خود
عليه موشهای مقتدر ادامه خواهيم داد!
خدای را در پستوی خانه چه نهان میزَنَد اين آواز:
تخمه، آجيل، سيگار، سکوت!
آن وقت عدهای میروند
از شدتِ سعادت بالا میآورند.
سلام بر تو ای ديوارِ روبهرو
سلام بر تو ای شيئی نامشخصِ مغلوب
کفش پاشنهبلند، وکيل کلماتِ کهنسال،
پاره آجرِ خيس!
سلام بر تو ای سايه، صندلی، پوستِ تخمههای شور
ای نفتالينِ مقدس
آهویِ بیجفتِ چگونه رَوَزا
ای يار، يار، به ديدن من اگر میآيی
چيزهای چقدر بعضیها را ... و لاکَتَبَت ای قصاب!
خسته میشويم
اعتراض میکنيم
میدَرديم
خفه میشويم
و هر آينه ... لاکن عدهای میآيند
سهمِ يک عدهی ديگر را بالا میخورند.
آيا پشهبندِ بامِ همسايه
علامتِ مطلقِ آمدنِ تابستان است؟
بله ... دی ماه
يکی از روزهای ميانهی هفتم فروردين است!
هی برگزيدگان
برگوزيدگان!
در سرزمين شما
خيلیها گرسنه میخوابند
و سحرگاه
سير از زندگی برمیخيزند،
و عجيب است که هنوز
حرفِ زِ
رابطهی مشکوکی با زندگی دارد،
و عجيبتر اين که عدهای هنوز
زِه میزنند به استِ هستِ میباشد!
(در همين لحظه، برگزيدگان بزرگ، يکپارچه از جای برخاستند، و با شور و حرارت زايدالوصفی، آنقدر دست زدند که از پا افتادند!)
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "