ارسالها: 6561
#171
Posted: 24 Oct 2013 14:03
چاه
نه چراغی برای ماندن وُ
نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...!
تنها میدانم
که سپيدهدَم
از تحملِ تاريکی زاده میشود.
به همين دليل
دشنامها شنيدم وُ
به روی خود نياوردم
تازيانهها خوردم وُ
به روی خود نياوردم
نارواها ديدم وُ
به روی خود نياوردم
من داشتم به يک نيلوفر آبی
بالای چينهی قديمیِ يک راه دور فکر میکردم.
با اين همه ... میدانم
سرانجام روزی از اين چاهِ بیچراغ برخواهم خاست
چمدانهای شما را
از ايستگاه به خانه خواهم آورد
و هرگز به يادتان نمیآورم که با من چه کردهايد.
سپيدهدَم از تحملِ تاريکی زاده میشود،
آدمی از مدارا با مرگ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#172
Posted: 24 Oct 2013 14:04
محاصره
در خيمهی عنکبوت
هرگز هيچ کسی
خوابِ پروانه نخواهد ديد.
چه عصرِ بیگاهی!
من هم آنجا بودم
در حلقهی آن همه قُمری ترسو،
او
تنها گريزگاهی میجُست
تا جانِ خويش را از هلهلهی ابلهانِ هوچیپَرَست
به دَر بَرَد.
هی ناگهانیِ بیگزند!
تو کجا و قُلهی دوردستِ آن همه هوا کجا؟
کنج به کنج
با زوزهی هفت هزار گلوی بُريده
گاه میايستاد وُ
گاه از کمانهی سُرب و ثانيه میگذشت.
فراموش کن آذرباد!
سوگندِ سقراط کجا وُ
منتظرانِ گرسنهی ما کجا؟
نمیخواست،
به قولِ شاملو نمیخواست، ورنه میتوانست
به طُرفه العَينی
ديده بر عقوبتِ آدمی ببندد وُ
دانايی را درو کند.
کوچه به کوچه
لنگان و شعلهور میگذشت،
اما قُمريانِ قانع به يکی تُفالهی نشخوار ... نمیگذاشتند.
ماه
ماهِ متواری آيا
از حلقهی اين همه اَبرِ عقيم
خواهد گذشت؟
آذرباد
هی آذرباد!
جراحتِ بیشفای استعاره کجا وُ
کجاوهی کهنسالِ قاف کجا؟
مُرغان پير
مرغان پَرسهگَرد
مرغان خانگی
چون خود از خوابِ آسمان
خيری نديدهاند،
ديدنِ يکی بيدار از اين همه خاموش را نيز
تحمل نخواهند کرد.
و من آنجا بودم
و من ديدم
چگونه يکیيکی پيش آمدند
منقار بر مُردهی سيمرغ زدند
که تا قفس به قناعت هست
قصهی دورِ قُلهی بلند چرا ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#173
Posted: 24 Oct 2013 14:04
مارپيچ
يک نفر در کوچه دارد داد میزند:
نانِ خشکی
بخاری کُهنه
آلومينيوم
صندلی شکسته خريداريم.
پنجره باز است
از بالا میپرسم:
کلمه، حرفِ مُفت، شعار و از اين قبيل چيزها هم میخَری؟
ساعت سه و هفت دقيقهی مرداد است
برف میبارد
ماه آمده بالا
دارد به آفتابِ آلوده طعنه میزند.
هوا
بدجوری دَم کرده است
کلمات خواباند
يک عده راست میزنند به پنجگاهِ بیخيال
يک عده چپ میزنند از راستِ مايل به کج
يک عده هم خوشاند به کيفِ قافيه در خوابِ آب.
هی گنجشککِ اَشیمَشی
لبِ بامِ هر خانهای نشستن همين است ديگر!
بابو، بابو، بابونههاش
پََرپَرِ گُم
گُم به هواش
هی داداش ... يک هوا يواش!
خيلی وقت است
مزرعه را آب گرفته است
دهقانِ پير هم
پسر ندارد.
بيا برويم بَم فاتحه بخوانيم
بگو دست از روی دهانام بردارند
میخواهم حرف بزنم.
صياد رفته کنارِ آبِ رُکنآباد
قصاب رفته عطرِ آهو بياورد
آشپز رفته چاقوها را داده
يک شاخه گل سرخ گرفته آورده دارد حافظ میخواند.
کسی مقصر نيست
برای رسيدن به ميدان آزادی
از شمال بيا
از جنوب بيا
خيابان انقلاب خيلی شلوغ است.
نانِ خشکی، بخاری کهنه، آلومينيوم، صندلیِ شکسته خريداريم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#174
Posted: 24 Oct 2013 14:04
بوی مُردهی گرگ
نه پردهی اَمنی
که از چشمپایِ شَحنه در اَمان وُ
نه سرپناهی که بیقصهی قفس!
پس
آشيانهی پرندگانِ پَرقيچیِ ما کجاست
که اين همه بیپناهی را
پَردهداری هيچ از هَمزبانیِ آزادی نديدهايم.
دردا ... در اين ديار
شکايتِ کدام درنده
به درندهی ديگری بايد؟
يوسف به چاه اندر، آسودهتر
تا چراغاش
بر اين شکستهی بیبامِ در به در!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#175
Posted: 24 Oct 2013 14:05
کودکان کورهپَزخانه
سالهاست
نانخشکیها
از محلهی ما نمیگذرند
زيرا از نانِ خالیِ اين همه سفره
چيزی برای پرندگان حتی
باقی نمیماند،
فقط میماند بعضی شبها
که پدر
دستِ خالی به خانه برمیگردد.
هر وقت پدر
دستِ خالی به خانه برمیگردد
من میفهمم
پنهانی دارد با خودش چه میگويد،
همه چيز ... همه چيز گران شده است
قند، چای، نان، چراغ، چه کنم، زهرمار ...
همه چيز گران شده است.
و من هر شب آرزو میکنم
ای کاش صمد بهرنگی زنده بود هنوز
هنوز ماهیِ سياهِ کوچولو
به دريا نرسيده بود.
و من هر شب خواب میبينم
دستهايم دارند بزرگ میشوند:
خشت، کوره، آجر
سنگ، بيجه، محمد!
زورم به هيچکدام نمیرسد
آجرِ همهی برجهای جهان
از خواب و خاکسترِ من است
زورم به هيچکدام نمیرسد
راهِ کورهپزخانه دور است
من بايد بزرگ شوم
من مجبورم بزرگ شوم.
ما حق نداريم گرسنه شويم
ما حق نداريم حرف بزنيم
ما حق نداريم سرما بخوريم
ما نان نداريم
خانه نداريم
پناه نداريم
شناسنامه نداريم
شب نداريم
روز نداريم
رويا نداريم.
اينجا
ما هرچه داشته فروختهايم
جز گنجِ بزرگِ پنهانی
که پدر به آن شرف میگويد
اسمم شرف است
پسرِ زارعبدالله
از پيادههای پاکدشتِ ورامينام
از پيادههای پاکدشتِ بَم، باميان، کرج، کوفه، آسيا!
و ما حق نداريم بميريم
کَفن و دَفنِ درماندگان گران است
مزار و مجلس و گريه گران است
ما اشتباه به دنيا آمدهايم
دنيا
جای دزدانِ بیشرفیست
که پرندگان را برای مُردن
از قفس آزاد میکنند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#176
Posted: 24 Oct 2013 14:07
اشعار کتاب : از آواز های کولیان اهوازی
آنتی پرانتز برای پروانههای آن سالها
روزگارِ خودمان بود، خودمان از خودمان بوديم. کوچکتر از کافِ تمام کوچکترها، و بزرگ بوديم، قد اطلسیهای آفتاب خورده M.I.S
M.I.S اسم است به تخفيف، هم به روايت ديگرانی که آمدند، روييدند و رفتند، شايد بروند.M.I.S اسم آسان سختترين تبعيدگاه سيارهی ماست: مسجد سليمان! "موج ناب" انعکاس هفت رنگ درههای آب و نفت و پونهی همين ديار بیيارِ ثروت و سکوت و فلاکت بود. با هم بوديم به هر دليل بیعلتی حتی: من و هرمز و حميد و سيروس و يارمحمد. همين پنجتنهای هميشه با هم، که میخوانديم، میگشتيم، میسروديم به سرمای دی و دوزخ تير. اسير آزادترين کلمات زنجيرگسل، که در گهواره هزارانسالهی قومی غريب برآمده بوديم، به در آمده بوديم. با تمام کابوسها و کاستیها، به عاطفهی عظيم آينهواری که موج میزد به جان و نابتر میزد به هر چه زمزمه. فرصت لکنت نمیداديم.
تمام تقدير موج ناب همين بود و هر کس به راه خويش از دست روزگار. يکی يکی يکديگر را يافته بوديم و يکی يکی از يکديگر دور شديم. برفهای قلهنشين، سرنوشتی چنين دارند که هر کدام را رودی و به راهی. و چه رودی زد روزگار که عود به آينه خفت و تار شکسته به تنهايی. در آن جانب رود، جيبهامان يکی بود و گاه پيراهنهايمان چندان که کلمات خالص خوابهايمان. و اين دفتر، يعنی ترانه و ترتيب اين معنا هم مولود همان ايام عجيب است که زندگی بخشی از شعر من بود و نه شعر پارهای از اين حيات، مثل هنوز و همين امروزم.
پارهی نانی بود و کولهباری کتاب، هم به راه دورترين دره، درهی جن، آنجا را غاری يافته بودم که هر آدمی را دل رفتن به خوف جن نبود آنجا. کشورِ کلمات بود آنجا، يا خرابات شهود. هر چه بود، دورم میکرد به هر چه نزديکتر تا تنها برای شعر زندگی کنم. و میسرودم، و بلند میخواندم برای کسانی که هنوز به دنيا نيامده بودند.
روزگار خودمان بود، دوزخی آن همه ارزان را کجای بهشت میتوان خريد!؟ خانهی ما بالای بالای کوه، پشت بالای محلهی "چاه نفتی" بود. شمال شرقی خانهی ما، مزارستان کودکان بود. گاه بعضی ترانههايم - دورهی شعر کلاسيک - را میبردم برای ارواح کودکان میخواندم، خاصه به وقت پسين: اولين غزلها، تصانيف و تکلمات موزون عصر جوانی، که پارهای از آن يادگارها، هم آغاز همين دفتر آمده است: دليل راه و دلالت من! دو سه تای اين سرودها را سالها بعد در کتاب "تذکرهی ايليات" آوردم، و بعد اين پيراریها را پی نگرفتم تا ... يادم بيايد خواهم گفت.
"دورهی نخست"، دورهی آزمون وزن و رديف و قافيه بود، هم به خط و خطای همان سالهای کودکی، که هيچ کم نکردم، و بسيار نيز، بیدخالتی حتی اگر که وسوسه، واژهبارانم کرده باشند، حرام! و اين حادثه، به ميان ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ خورشيدی رخ داده بود.
"دورهی دوم"، دورهی "موج ناب" است، که از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ خورشيدی، خواب و خيال مرا کامل کرد، که خود اين احتمال، تازه سرآغاز راهی ديگر بود. اين واژهها هنوز صدای ورقزدن تقويم آن عصر نياسوده را در خود محفوظ نگه داشتهاند. شعرهای دورهی اول و دورهی دوم اين دفتر، به همت محسن معظمی و محمد آشور، جمع آمدهاند اينجا.
"دورهی سوم"، دوره بريدن از جمع موج ناب و تجربهی طغيانِ معنا بود. جنون ايجاز و فراروی از رسم راههای بلد شده، احترام عميق به اصوات ازلی، نيمی شهود جادو، نيمی پر عقاب، که به ذهن اين زمان، به اين دوره، عنوان "زبان جِن" دادهام. در آن ايام، هيچ نشريه و مجلهای حاضر به چاپ و درج حتی يکی از اين تجارب واژهشکن - آن هم سرودهی برندهی جايزهی فروغ - نشد. همان رسانههايی که از آن پيشتر، شعر مرا با احترام تمام منعکس میکردند. درست در دريايی درهم تنيده از شعر مصرفی روز، به ايام شورش خلايق و گرايش خوشگمان بسياری به جانب شعارهای فرصتسوز، روياهای من همه رنگ خودم بودند. دورهی "زبان جن" کوتاه و مصروع و میکشان بود و وزيد و به ياد سپرده شد و طی! ... تا گمشان کردم. همه در دفتری بینشان! نشان به نشان گشتم به هر کس که يقين کردم، پرسيدم پيش تو نيست؟ و نيافتمش!
تا روز وداع با الف. بامداد، شاعر هميشه از خودمان، مسئول بخشهايی از تداركات بودم، شب دوم به بیخوابی گذشت، و روز بوسهباران آن پير، در ميان پيادگان خسته بود، كرج، مزارستان آنجا، صدايی آشنا از قفا گفت: سيد!
قباد آذرآيين، داستان نويس همشهریام بود، دفتری به جانبم رواند، راز بود و رويا بود، باورش هنوز هم دشوار است برای من، بعد از قرنها، آن هم روز وداع با شاملوی بزرگ، آمد او که رفته بود به ديرباز. قباد گفت: - امانتی! لابهلای اثاثيه مانده بود، در انتقال به تهران يافتمش، فکرش را میکردی!؟
ورقش زدم، خودش بود: "زبان جن" چرا امروز و اينجا؟ و تا امروز و اينجا که محسن معظمی گفت: يک قطعه از کارنامه شعرت مانده به جنوب، من بايد اين مهم را جمع و جور کنم. و شد که به اين خلاصه انجاميد. بخشهای عمدهای از شعرهای دورهی سوم را در اهواز و در ميان کوليان اهوازی سرودهام. با آن قوم غريب، زندگیها کردم، زبان آنها را نمیفهميدم اما درک میکردم. شبها کنار آتشهای سر به فلک سودهی اهواز، به اوراد و زمزمه کوليان گوش میدادم، میخواستم به اصوات ازلی اين آوازها نزديکتر شوم. امروز که با دقت و تجربه بيشتری به اوزان نهانزاده اين ترانهها در دوره سوم دقت میکنم، به روشنی، رسم آوازها و رقصهای کوليان و ضرباهنگ خلخال پاهايشان را میبينم و میشنوم: حلول حادثه در ژن معنا، نيمی شهود جادو، نيمی پر عقاب، به اين اشاره، در برابر عنوان "از آوازهای کوليان اهوازی" تسليم شدم تا آزادی را ... آزادی را! هی اطلسیهای آفتابخوردهی M.I.S.
سيد / ۱۳۸۲ - تهران
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#177
Posted: 24 Oct 2013 14:09
دورهی نخست : زبانِ گنجشک و خوابِ عقاب
ترانهی ماه و پلنگ
چراغی در فلک، شعله به سوسو
پلنگ خسته را بستی به گيسو
چرا خوش خواندی از حال پريشون
که ماه گُل داده در ابرای پنهون
بنال از بخت بد، در فصل تيمار
که جای گل نشسته بوتهی خار
مگه عشق، غير از اين معنی نداره
که دائم آسمون از خون بباره
بنال دريا که دلدار مرده در خواب
پلنگ آشفته رفت و ماه، بیتاب
کجا شد دوره دلهای آرام
که اينگونه شکسته طاقِ هر بام
خدايا معنی دريا، کويره ...
بگو تا فصل ما زمزم نميره
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#178
Posted: 24 Oct 2013 14:09
سياوش در آتش
ز اَروَند رودِ رگِ جان من
تمامِ جهان بين که ميدان من
صدا میرسد ای نژاد امين
چه رفته است ديری بر اين سرزمين!؟
من از بُرج البرزِ بالا بلند
نگه کرده بر سوی ساحلْ سهند
که ای قومِ دريای توفان من
نشايد نمود راز پنهان من
من آن ايلياتِ بريده سرم
که خونينترين پيرهن، بيرقم
سياوشْ صفت سوی دريا شدم
فسانه سرودم، ز فردا شدم
در اين تيره تابِ تبآلوده بال
نهان کرده آن دشنه در پيچِ شال
ميان در ميان، سينهی سالها
که تعبير خوش مرده در فالها
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#179
Posted: 24 Oct 2013 14:09
مراثی
صدای مصيبت، صدای من است
چنينم که آتش، همه ميهن است
ز پستان زخمی که خون خورده است
به گهواره نوزادِ گُل مرده است
گرفته بغل در بغل از عذاب
دو خواهر در آغوش ظلمت بخواب
چراغ ستاره که در خانه مرد
شقايق در آغوش پروانه مرد
چه کرد بايد اين زخمهی بیقرار
نه پش مانده ماوا، نه پيش از فرار
چنين فاجعه کس نديده عيان
کجا بايدش، کو نجات جهان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#180
Posted: 24 Oct 2013 14:10
غريبانه
گهی سمت بالا، گهی رو به زير
چنين است تقدير نسل دلير
غريبانه در دشت و کوه و کمر
که از ميهنِ من رسيده خبر
شقايق اگر خون، هم از کين ما
که کشتند ياران ديرين ما
چو خون سياوش که در خوابِ طشت
بسوزم چراغی به سوسوی دشت
در اين قحط سالان، چو گندم شدم
که تاريخ مجروحِ مردم شدم
من از شرم قوم زنازادگان
سرودم صدای همه مردگان.
که تا هست هستی به هستانِ مست
يکی شعله خوانی، چراغان بدست.
که خورشيد، آواز پنهان ماست
چراغ جهان، روشن از جان ماست
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "