ارسالها: 6561
#11
Posted: 19 Oct 2013 22:32
از سوی صالحی خطاب به نرودا
"روزی، جايی، سرانجام
به هم خواهيم رسيد."
سلسله جبالِ ماچوپيچو
به بلندیهای دماوند
چنين نوشته بود.
دماوند غمگين بود
دماوند به ماچوپيچو نوشت:
"دير است ديگر، دوستِ من!"
و دماوند
رو به روستایِ پايينِ دره راه افتاد،
هقهقِ يتيمِ کتکخوردهای شنيده بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#12
Posted: 19 Oct 2013 22:33
ترجمه
مادرم میگويد:
آن سالها هر وقت آب میخواستی
میگفتی: ماه!
هر وقت ماه میخواستی
میگفتی: آب!
آب
استعارهی نخستينِ خوابهای من بود،
و ماه
که هنوز هم گاهی
کلماتِ عجيبی از اندوهِ آدمی را
به يادم میآورد.
حالا
اين سالها
فقط پير، فقط خسته، فقط بیخواب،
فقط لحنِ آرمِ آموزگاری را به ياد میآورم
که دارند از بلندگویِ دبستانِ سعدی آوازم میدهد:
سيدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف!
يادت بخير پيامبرِ گمنامِ نان و کتاب!
پيشبينیِ عجيبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#13
Posted: 19 Oct 2013 22:33
بلبل کوهی
تنها بوديم
رو به جنگلِ بیپايان
پياده میرفتيم
من و همان بيوهی بینظيرِ بارانپوش.
آورده بود رهايش کند
میگفت: پیِ جُفت است.
خيلی وقت است ديگر نمیخواند.
مِه مانده بود به کوه
من داشتم حرف میزدم
داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ
غيبت میکردم:
بزرگ است، بینظير است، جادوگر است،
من حسودیام میشود گاهی،
احوال عجيبی دارد اين آدم،
اهل اينجا نيست،
از دوستانِ شيرازیِ ماست،
گاهی هست، گاهی نيست
گاهی میرود، گاهی میآيد سر به سرم میگذارد.
شبِ پيش آمد خوابم، يک مشت سکهی ساسانی برايم آورده بود،
با عطرِ خوش باغی روشن
و چند حبه نبات
و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی ...
از همين کلماتِ معمولیِ دلنشين،
گفت برای تو آوردهام،
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فيروزهی بواسحاقی ...!
به جنگل رسيده بوديم.
پرنده رفته بود بالای صخرهی خيس،
میخواست بخواند انگار،
اما چيزی يادش نمیآمد.
قفس خالی بود روی خزهها
و دنيا خلوت بود،
و خنکا، خنکایِ خوشِ علف،
و ظريف بود او
به اندازه و دُرُست،
ولرم، تشنه، واژهپَرَست،
تسليم و ترانهخواه،
رودی
که از دو تپهی قرينه آغاز میشد،
میآمد به گردابِ عسل میرسيد،
پايينتر
شکافِ گندم و پروانهی بخواه.
تازه داشت سپيده سرمیزد،
بلبل، هی بلبلِ کوهی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#14
Posted: 19 Oct 2013 22:34
حوصلهی نوشتناش در من نيست
خانهام، در خانه نشستهام،
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهیست انگار
به ديوارِ بیدليلِ بعدی نمیرسد.
چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رها شده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه میآورد
روشنايی میبَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازهای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بیگاهِ ترانهای شايد.
نگاه میکنم،
خير است پرندهای
که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است.
حوصلهی برخاستن و دَمکردنِ چای در من نيست.
از خودم میپرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابهلایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه میکنی، چه میخواهی، چه میگويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...
بس است ديگر!
زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسستهای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيدهای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيدهای.
ديگر چه میخواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.
همين جا خوب است
همين کُنجِ بیپيدايی که نشستهای خوب است.
نگاه کن،
روی بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانهای جای پرنده را گرفته است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#15
Posted: 19 Oct 2013 22:34
منظور خاصی ندارم، باور کنيد!
دويدنِ بیپايانِ يکی نقطه بر قوسِ دايره.
تا کی؟
باز بايد بيدار شوم، بشنوم، ببينم، باور کنم.
باز بايد برای ادامهی بیدليلِ دانايی
تمرينِ استعاره کنم.
همه برای رسيدن به همين دايره
از پیِ دايره میدوند.
هی نقطهی مجهول!
مرارتِ مسخره!
مضمونِ بیدليل!
تا کی؟
ميز کارم غبار گرفته است
رَختهای روی هم ريخته را نَشُستهام
روياهای بیموردِ آب و ماه و ستاره به جايی نمیرسند،
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز ...!
من بدهکارِ هزار سالهی بارانم،
آيا کسی ليوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#16
Posted: 19 Oct 2013 22:35
نوميدیِ گرامیِ من
نوميد، کلافه، سرگردان،
جهان را به جستوجویِ دليلی ساده
دشنام میدهم.
آيا هزار سال زيستن
از پیِ تنها يکی پرسشِ ساده کافی نيست؟
نوميد، کلافه، سرگردان،
همه، همهی ما
در وحشتِ واژهها زاده میشويم
و در ترسِ بیسرانجامِ مُدارا میميريم.
جدا متاسفم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#17
Posted: 19 Oct 2013 22:37
اهواز، حوالیِ جُندیشاپور
نعلِ باژگون در آتش،
اسبِ مُرده بر آخور.
پيرمردِ درشکهچی
در بازارِ مسگران
پی کسی به اسم يعقوب میگشت.
میگفت از راهِ دوری آمدهام
میگفت اهلِ زَرَنجِ سيستانم.
بازار بسته شد
مردم رفتند
شب بود ديگر.
پيرمرد گفت:
توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد
نی بزن پسرم!
بگذار آتشِ اين اجاق
خاکستر خود را فراموش کند.
اسب، مُرده
نعل، باژگون
توفان، در راه ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#18
Posted: 19 Oct 2013 22:37
عضوِ کوچکِ گروهِ سيب
هفت جوجه
در يکی آشيانهی مشترک،
چهارتاشان چلچله
دوتاشان بلبل
يکيشان کلاغ.
بَم، باران، ستاره،
هفتمِ دی ماهِ يکی از همين سالهای زلزله.
من و فريبرز و سه دوستِ ديگر
زير چادر نشستهايم.
نگاه میکنم
چيزی گوشهی گليمِ کهنه میدرخشد.
جامهها، پردهها و پيراهنهای بسيار دوخته است،
اما خود هنوز برهنه، برهنهی کامل است:
سوزنِ بازمانده از کارِ شبانهی زن.
میروم ببينم جوجهها خوابيدهاند يا نه؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#19
Posted: 19 Oct 2013 22:38
مخفیکاری نکنيد!
پاسبان خواب است.
گنجشکهای بالای باغ
برای عقابِ مُرده
عَزا گرفتهاند.
گوش کن دوستِ من!
او که شمشيرش به اَبر میرسد،
در زندگی هرگز هيچ گُل سرخی نبوييده است.
بگذار بخوابد،
برای شکارِ ماه آمده است،
فردا صبح
با پوتينهای پاره
به خانه باز خواهد گشت.
گنجشکها
ماه را دوست میدارند.
فردا صبح
از هر کدامِ شما پرسيد چه خبر؟
بگوييد
روز آمد و ماه را با خود بُرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#20
Posted: 19 Oct 2013 22:38
پشتِ پَردهی نی
تنها پيراهنِ تو میداند
آنجا
چه رازی از لذتِ ليمو خواب است.
آيا دخترانِ پرتقالچين میدانند
سه پنجشنبه مانده به آخرِ پاييز
عروسی باغ است؟!
زير درختِ سپيدار،
خواب میديد
معلمِ جوانِ دهکده.
آن سو تر
انبوهِ زائران
به جانبِ فانوسِ روشنِ بالای کوه میرفتند.
دختری ميانِ دخترانِ پرتقالچين
برای معلمِ جوان
نان و سرشير و پتو آورده بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "