ارسالها: 6561
#221
Posted: 28 Oct 2013 10:27
نطفهی آتش
مردمان را بگو
سوارانی سياهپوش
با شمشيرهای برهنه بر سر و
بی غلاف
باز میآيند،
و دمی مَديد نمیرود
که با کوکبهی تاريکشان در غُبار
ترانه میکُشند و تازيانه میزايند.
چه تعبير مرگآوری دارد اين فالِ کور ...!
اين توفانِ عبرت است ای خلايق
که از نطفهی آتش ...
آ
ت
ش!
مردمان را رازی گفتهام
که آيندگانش مگر!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#222
Posted: 28 Oct 2013 10:28
سايهها
سايه در کشاکش باد
غليظتر از هوای آبیِ بالا
بود،
سايه ميل تيرگی
در سر داشت،
باد
بوی عجيبی از آينه
میآورد.
بوی سوختن هيزم تر
میآمد
بابونه در آتش و
سايه در سابه به سايه
نشسته بود.
مارِ دو سر ... بزايی
روزگارِ مجروحِ موذيان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#223
Posted: 28 Oct 2013 10:28
حلاج
خاکستری که تويی
خاموشیات چراغی است
خانه به خانه
فراخوان روشنی.
خاکستری که تويی
بر اوراق شب اما
هر نقطهی معناش
در تماشای فانوس و گريه
نطفه میبندد.
دريغا!
دريچهای که آشنات باشد
در اوزانِ اين کوچه نيست،
رديف اين همه چراغِ مُرده
به چه کارت میآيد؟
سنگين و خسته
از کوچهی کلمات میگذری
هر واژه ديواریست
مُردهريگ دفتری ناخوانا
که ترا هزارساله خواهد کرد
نگاه کن
هم پس از اين همه هوا
تنها يکی صدا
ترا به جانبِ مرگ میخواند.
انسانِ اين دقيقهی بينا
کجاست
تا مَنَش بر سنگفرش ستاره
نظاره کنم.
خاکستری که ماييم
مگر که حوصلهی حلاجی ...
ورنه باد
رو به باد خواهد وزيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#224
Posted: 28 Oct 2013 10:28
سرشت سور
نه هقهقِ چوپان
در اندوهِ نی
نه موسمِ ماه و
نه سُمکوبی گوزن
در مرگ جفت خويش.
در دوردست اين کرانه
مرغی
از شوق آسمان نخواهد خواند
و عقابی از مرمر و ماه برنخواهد خاست
ماه
در موسمِ زفاف
مايوس از آواز اين پلنگ
در قلعهی زمستان
پير خواهد شد.
و من بیچراغ و چکامه
از کورهراهِ شبِ گريه خواهم گذشت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#225
Posted: 28 Oct 2013 10:29
برگزيده
سخن از رعد خفتهایست
فراتر از اين رعشهی جنون
که مَنَش
مثقالی اگر بر گريبانِ اين سياره درافکنم
هزار منظومه از ترازوی جهان
خواهد گريخت.
من در توازنِ هول و
حيات
اکسيرِ ستاره و بارانم
که از مصافِ شب ديجور
باز میآيد.
من
وطن
در اندوه خويش
برگزيدهام
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#226
Posted: 28 Oct 2013 10:29
وصيت
سرانجام
هر شنريزهای
وطن در سواحل ماه
خواهد گرفت.
دريغا که از اين رودِ بیثمر
مگر
بر پلی از آب ديده بگذری،
ورنه اين غزل
نعش مرثيتی است
که در غُسل رنجها
مزاری نخواهد يافت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#227
Posted: 28 Oct 2013 10:29
تَنا
من
مصدر عشقم
پيش از اين، مرا در کالبد حضرت سليمانم
ديدهاند،
هم از اين ديگر
باز به گونهی ديگران
باز میآيم.
هر آنچه من ديدهام
ديگر نديدهاند.
من آدمیام
مصدر مرگ من
سرآغازِ گريههاست.
تا دمی ديگر
دوباره به هيئتِ هوای لاژورد
از قوسِ آسمان و آينه
بگذرم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#228
Posted: 28 Oct 2013 10:30
نيلوفر
گريز ستاره از اذهان شب
وحی ديگریست
که از تناسخ دريا
بشارتم میدهد.
شاعرترين خاموش اين خانه
منم
که از اعتراض واژه
در معانی مرگ،
خبر از خوابِ پروانه
آوردهام.
دريغا
دردی در اين دواير ديوانه ديدهام
چنين
که به گيسوی گريه میپيچم.
باری
مگرم که در گشودنِ اين راز
آوازی از طراز آينه خيزد
ورنه شکستن اين سنگ را
مجال باور نيست.
باشيد
که در توشهی باد
صدای بيشهای خواهيد شنيد
با پروانههاش، خاموشیهاش، خوابهاش:
نيمی شهود جادو
نيمی پَرِ عقاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#229
Posted: 28 Oct 2013 10:30
کاهنه
انگشت بر دهان باد
مردگان را
در آواز اين گل سرخ
فرا خواندهام.
من چه کردهام
که در فالِ مبهم اين ستاره
پير زاده شدم.
به بالای خويش بَر شدن
مقصودِ محرمانهی
هر موجی نيست.
ما
در
زادنِ دريا
توفان را به ترانه سرودهايم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#230
Posted: 28 Oct 2013 10:30
وارياسيون
ای کاش
چنين نبود
که بودنِ آدمیست،
ای کاش
هرگز
اين آدمی زاده را
تماشای خون نبود،
و ای کاش
عشق
چندان عريان بود
که من اين همه رهايی را ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "