ارسالها: 6561
#231
Posted: 28 Oct 2013 10:31
اگر بازم بگذارد
تنها سرود ملکوت است
که هر
هزاره
از دهانِ کسی مگر ...!
و من زادهی اويم
راه در راه و چراغ به راه ...!
نور به راه و
نماز و گريه به راه،
رستگاریِ رازداران است اين،
با يادِ عزيزش
آهوی چشمههای دور.
و تنها سرودِ ملکوت
است
اين،
دريغا که لکنت عشق بازَم نمیگذارد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#232
Posted: 28 Oct 2013 10:31
از اَبد
دردا
از اين خيل خوابآلود
من
بینشانتر و
بیپيدا،
از ميان کسان خويش
خواهم گريخت.
در اين دقيقهی بينا
تنها منم
که بر کلالهی ماه
آيندگانم به اشاره میگذرند.
سرانجام
روزی باز میآيم و
دفترها بر اين دريا خواهم نوشت.
بیمرگتر از اين دلِ خاموش
هم ديدهای مراست
که عشق را مگر معجزتی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#233
Posted: 28 Oct 2013 10:31
به شالِ سبز
اکنون
تا چشم در چشم شب
بچرخانم و
خواب از خيالِ اين قبيله بگيرم،
هم به نامی ديگرم بخوان!
من از گهوارهی درگذشتگان
به خاطرِ تو و ترانه
بازآمدهام
دريغا دختر ايام کبود
که بود اين سايه
که از وَرای آينه گذشت؟
راهها بسيار
زندگیها بسيار و
مرگهای من که بسيارتر!
اکنون دريابم
که گيسو به شالِ آفتاب
خواهم گشود
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#234
Posted: 28 Oct 2013 10:31
جادوگرِ واژگان
گردويی پير
خميده بر خوابزارِ دامنه
و ستارهای مانوس
که از حيرتِ التفات
آمده است.
زادرودِ من اين گونه از بادهای سَحَری
به سايهسارِ سکوت مُرده است.
از هوشِ دوش و تبسم فردا،
جادوگرِ بزرگِ واژگان منم
که فردا را بر بال فرشته
خواهیام ديد!
من آخرين اسم مستعارِ ستارهام
رازها دارد اين روايت شگفت
همچون گردويی جوان
برخاسته از بيداری کوه و
کرانههای نور
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#235
Posted: 28 Oct 2013 10:32
بادا ...!
فراتر خيز ای باد
باد شمال و
شبانهی بیگذر!
من کوکویِ مُرغ مردهای میشنوم
که گلو به تيغ مرگ
از زيتونبنانِ پير میگذرد.
من هوهوی بادِ خستهای
میشنوم
که سينه به ساليان دور
از حيرتِ آواز و آدمی
میگذرد.
پس تو
تو
که از دوشهای دور میآيی،
هم از سکوت غبار و
گورهای گمشدگان
خواهی گذشت؟
اين هول حکايتی است
در شامگاهِ افسانه و
اضطراب،
که در گُرگُر اين سينه میسوزد.
باری
ترانه از من و
تعويذِ عاقبت از تو
ای دليل راه!
تا من به حيرتِ التفات
ديگرترِ اين دريا بارِ خسته
شوم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#236
Posted: 28 Oct 2013 10:32
دريا و آدمی
با من از روايت گريهها
سخن مگوی.
صبحهای مرمرين در پی است،
سواران ستارهپوش در پی است.
گُلگُل شبنم و
لغزش لاله
در نسيمههای نور.
ديگر
نه نامی از دريا،
نه نقشی
که در چشم آدمی.
من رازجویِ آن روايتم
که هنوزش کسی
بازنسروده است.
با من از روايت رازها
سخن بگوی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#237
Posted: 28 Oct 2013 10:32
سپيدهی پياپی
دخترانی سپيد
از سبدهای لاله و
"دی بلال"
حالا ...!
هلاکم کن ای عظيمهی بالا،
که تنها خواستن ترا میطلبم.
اينجا
جنگلی از اجاق و زمرد افروختهام.
گلهی ستاره در پيش و
چوپان ماه خستهام
در پی،
دريغا دختران سپيد
دختران صبحگاهان بیگهواره!
اينجا
رازیست
مدفون رازی ديگر،
و رازی ديگر
که ديگرم به رازی ديگر ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#238
Posted: 28 Oct 2013 10:33
سماع
بگذار از نازکای اين دَمِ آخر،
چنان بخوانم
که ملايک
از سرسرای فلک،
حلقه به گوشِ نور
دف از دريا گرفته و
گريه از دو ديدهی من!
اکنون
رازدارِ من تويی
که کلام معجزه
در سينهريزِ صدای توست.
اکنون
بخوانم ای خوانا!
چه گيسو سپيد
از شب اين جهان
به سحرگاه بوسه خواهم مُرد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#239
Posted: 28 Oct 2013 10:33
آل
بیکرانه
در کلمات شگفت
زاده شدم.
شگفتا که در اين دقيقه
سرشار از کشف اين باد برهنهام.
رودها برمیآيند
کوهها برمیآيند
بادها برمیآيند
و آدمی
هنوز از خيل خوابآلودگانِ زمين است.
شگفتا که من
پيش از تولد خويش
با مرگ به معنا رسيدهام.
بیکرانه
به رويايی پوشيده از حرير نور و
نماز
لبالبِ هوشم در اين دقيقهی دور!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#240
Posted: 28 Oct 2013 10:33
ذرهها و هزارهها
باد
از سمت سکوت
میوزيد،
واژه
از جانب جنون،
اما او را بردند،
او را بردند
تا آسمان
از مصيبت هجرانیاش
پيراهنی از بارانِ مُرده
بپوشد.
باران از سمت بيم و
گريه میباريد،
من از جانب هراس،
پس کی صدای همهی هزارهها را
خواهم شنيد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "