ارسالها: 6561
#271
Posted: 1 Nov 2013 10:55
ترانهی اول - هـ
خودش آمده بود که بميرد
زندگی هميشه منتظر است
که ما نيز منتظر زندگی باشيم
نه خيلی هم،
همين سهم تنفس کافیست
قدرِ ترانهای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.
عصر پانزدهمين روز
از تيرماهِ تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بميرد
بیپَر و بالِ از آبْماندهای
که انگار میدانست
ميان اين همه راهِ رهگذر
تنها مرا
برای تحملِ آخرين عذابِ آدمی آفريدهاند.
خودش آمده بود که بميرد
نه سرانگشتانِ پير من وُ نه دعای آب،
هيچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود.
هی تو تنفسِ بی،
ترانهی ناتمام،
تکلمِ آخرين از خلاص!
ميانِ اين همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا،
که پيالهی آبم هنوز در دستِ گريه میلرزد؟
خودش آمده بود که پَر ... که پرنده
که پنجره باز بود وُ
دنيا ... دور.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#272
Posted: 13 Nov 2013 18:48
ترانهی اول - ر
برنمیگردد اين رود
به مخفیِ خوابِ خويش،
برنمیگردد اين قافله، اين بدقول، اين دقيقهها،
برنمیگردد اين
از هرچه رفته که رفته است:
کبوتر، کلمه، سکوت، ثانيهها.
دختر، هی دختر!
تا مرگ سرگرمِ سراغِ تو از گرفتنِ پروانه و گندم است،
همين سطرِ مانده به لااقل را لااقل ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#273
Posted: 13 Nov 2013 18:49
ترانهی اول - ز
شب، استعارهی عجيبی است
شب مجبور است از پستانِ فانوسِ شکسته بنوشد
فانوسِ شکسته از خوابِ همين کاملا،
و کاملا منم
که رو بُردهام از بيداریِ آسمان.
خدايا
پشت پردههايی که تو از گفت و گوی ما
خبر به عبرتِ ملايک بردهای، بگو:
کو آسمان که از وحیِ واژه نبارد
کو شب که نه فانوسش اين همه بلند
کو شکسته که نه کاملش به خواب
پس من
برآوردهی کدام ديوارِ کوتاهتر از رسيدنم
که بالای هر پرده که رفت
ماه با دفِ درياش به رقص وُ
شب از موجِ شکستهاش ... بيدار
پس کی به نگفتن از اين همه حيفِ ناتمام
فراموشِ بالينِ بوسه میميرم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#274
Posted: 13 Nov 2013 18:49
ترانهی اول - الف
تو دربهدرِ بستنِ بند کفش وُ
گشودن راه وُ
خوابِ پياده
پيادهام کردهای
ورنه من کی اهل اين همه دَنگ و فَنگِ بیدينِ زندگی بودهام.
مرا همان مِهر خالص و خوابِ اندکم بس بود:
يک جرعه ... يکی شبنمِ تشنه از عطرِ نی
تا ابدالآباد برای قناری بخوانم وُ
خوابِ زن ببينم وُ
زندگی کنم.
من از اين پيشتر
هزارههای بسياری
همزاد حضرتِ سليمان وُ
اولادِ ملايک بودهام.
ملخ به خوابت ببيند گندمِ دانا
که همين تو از بلاهتِ آدمی
باز دربهدرِ بستنِ بند کفش وُ
گشودن راه وُ
خواب پياده
پيادهام کردی.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#275
Posted: 13 Nov 2013 18:49
ترانهی اول - دال
هيچ خاطرهای باقی نخواهد ماند.
آوازهایِ درگذشته
بربادند
آوازهای آينده
از نيامدگان.
چه مهربان مرا مینگری زنِ به سی اردیبهشتِ من
آيا شويت در سفر است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#276
Posted: 13 Nov 2013 18:50
ترانهی دوم - شين
من دردها کشيدهام از درازنایِ اين شبِ بلند
با اين همه
جهان و هرچه در اوست
به کامِ کلمهْبازِ بیچراغی چون من است.
من چکيدهی نور و
عطرِ عيش و
آوازِ ملايکم
وطنم همين هوایِ نوشتن از شرحهی نی است.
همين است که اين سکوتِ بیباده
بر بادم داده است،
ورنه علفزارِ اردیبهشت را
کی بیوزيدن از سرمستِ بابونه ديدهايد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#277
Posted: 13 Nov 2013 18:50
ترانهی دوم - هـ
تا ماه
اين ماهِ ولرم دوگانه
ديوانهی من است
ترسی ندارم
که رخساره در لمس قرينهی لغزانش نهان کنم
اما وای که اگر باد
از اين رازِ سربسته
بويی بُرده باشد
پرندگانِ حکايتِ عامالفيل
سنگسارمان خواهند کرد.
هی تراشيدهی باد و بلور، ليموی گَس
مگر مَنَت به ترانه تمام کنم
ورنه کو برگزيدهای
که شاعرتر از اين تشنهی خلاص
از قاف و غينِ اين همه قَدِغَن بگذرد.
خودت بگو:
زنجير اگر برای گسستن نبود
پس اين دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفريدهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#278
Posted: 13 Nov 2013 18:51
ترانهی دوم - ر
در تاريکی همين دور و بَرهای بیراهِ ما
هميشه نورهای تنيدهی بسياری گسترانيدهاند.
عاقل باش
سرپيچی کن از هرچه بود
از هرچه هست
از درها و زدنها و آریها و آدمی
از دستور و از گرفتن
از گفتن ... از سکوت.
سرپيچی کن از وزيدن باد
از پرده، از پنجره، از سايه، از پاسبان.
او که از آشناترين تنگهها
به منزلِ امکان رسيده است
حتما نزديکترين مقصدِ زندگی را گُم خواهد کرد.
دريغا مسير مستقيم
ميانبُرِ بیراهِ بیهودهگی!
او که جهانش از جسارتِ يکی پشهی کور کوچکتر است
هرگز لذتِ عبور از راههای ناآشنا را نخواهد چشيد.
سرپيچی کن پروانهی خوشنشينِ يکی نسترن
عنکبوتها نيز
گاهی شبيه ما
همزادانِ همين خرداد خستهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#279
Posted: 13 Nov 2013 18:51
ترانهی دوم - ز
هی عَقلکِ فلاخَنْفروش
از چه به جانبِ سلسله جبالِ بلند
سنگپاره از کفِ ناروا میپرانی.
يعنی تو
به بهای يکی کلوخ کهنه
اناالحق لاعلاجِ حلاج را پنبه خواهی کرد
تو يعنی نمیدانی
هر پارهسنگی که به ساحتِ کوه میرسد
قلهی بیدسترسِ بارانیاش
به آسمانِ پُر ستاره نزديکتر میشود.
دريغا بلاهتِ بیتقصير
پيش از تو نيز پشههای بسياری
در بادهای بیحوالهی زودگذر آمدند
دَمی در وِزْرزِ مزاحم خويش زيستند و ندانستند
دريا به نيشِ يکی شبکورِ خسته
در نخواهد گذشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#280
Posted: 13 Nov 2013 18:51
ترانهی دوم - الف
چشم به راهیِ آفتاب
که آينهخوانیِ رويا نمیشود.
اين شبنمِ قانع به يکی گلبرگِ تاکی مگر
اگر عمرِ سحرگاهیِ شبتاب را میدانست
اين همه از لغزشِ انعکاس
سرمستِ نور و نمازِ علف نبود.
دريغا شبنمِ دريانديدهی من
آسمان، برهنه
باد، خواب وُ
آدمی ... تنهاست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "